مریم انگار حرفهای مادرش را نمیشنید و فقط در ذهنش جملات را میچید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز کند. همینطور که موهایش را به طرف بالای سرش میبرد تا با یک کش بیخ سرش سرازیرشان کند، گفت...
بافتهی موهایش را باز کرد و مثل کسی که از پس تصمیم بزرگی برآمده باشد و نشکسته باشد، همینطور نفس عمیق میکشید و موهایش را شانه میکرد. یک کش گلدار صورتی بست بیخ موهایش و در آینه به لبانش لبخند داد و همینطور خودش را…