داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 14
بعد از ظهر مهم
مریم چهارزانو نشست روی تخت و گفت: «هیجانانگیز شد... من هی به تو میگم یه چیزی میخوای بگی و نمیگی... بیا بشین روبروم، نفس عمیق بکش و بگو... به همین راحتی... انقدرم دق نده منو...»
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
مریم چادرش را آویزان کرد و در یخچال را برای خوردن یک لیوان آب سرد باز کرد. رضا بدون اینکه لباسش را در بیاورد، با عجله لپتاپش را روشن کرد و روی همان مبل پایین پنجره نشست.
- عزیزم! لباس راحتی میپوشیدی... آبی به دست و صورتت میزدی... حالا اخبار فرار نمیکردن...
- ها؟
- نیستیا رضا...
مریم روی تخت دراز کشید و گفت: «برای نماز مغرب بریم باز حرم... خیلی تنم کوفته شده... تو نمیخوابی؟»
- چرا... خوابم میاد... الان میام... یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده بود... ببینمش بخوابم...
رضا سرش را عقب برد و خمیازهی خستهای کشید و از جایش بلند شد و همینطور که جورابهایش را درمیآرود، گفت: «تا حالا شده یه چیزی بخوای به من بگی نتونی؟»
مریم به پهلو چرخید و با دستش سرش را بالا نگه داشت و گفت: «من... من... آره... آره فکر کنم... چطور؟»
- بعد چطوری گفتی بهم؟ یعنی تصمیم گرفتی که چطوری بگی؟
- خب بستگی به اون حرف و شرایط داره... مثلا تو اینطوری هستی که باید یه جایی غیر از خونه یه حرف مهمی رو بهت گفت... خب هر کسی یه جوره...
- اما من واقعا نمیدونم چطور باید یه حرف خیلی مهمی رو بهت گفت...
مریم چهارزانو نشست روی تخت و گفت: «هیجانانگیز شد... من هی به تو میگم یه چیزی میخوای بگی و نمیگی... بیا بشین روبروم، نفس عمیق بکش و بگو... به همین راحتی... انقدرم دق نده منو...»
رضا در دستشویی را نبسته بود و داشت دستانش را میشست. و طوری که مریم بشنود، صدایش را کمی به بیرون پرتاب مکرد: «آخه اصلا نمیدونم عکسالعملت چیه... از طرفی هم نمیخوام بسوزه فرصتم...»
حوله را از کنار چمدان برداشت و دستانش را خشک کرد و گفت: «خب... پیشنهادی نداری برا من؟ چی کار کنم با این حرف مهم؟»
مریم بالش کنارش را برداشت و پرت کرد سمت رضا و گفت: «بگو با زبون خوش... وگرنه زیر شکنجه دووم نمیاری...»
رضا نشست روبروی مریم روی تخت و گفت: «مریم! تو میدونی که من همه افکارم رو باید با تو بپزم... این پیشنهاد من خام و نپختهست... فکر میکنم باید بگم بهت که با هم بهش فکر کنیم... اصلا بذار با یه مقدمه بگم بهت... هر دوی ما بچه دوست داریم و خب به قول تو وقتی فهمیدیم یه مشکلی هست که بارداری اتفاق نمیفته، من بیشتر از تو آشفته شدم... و باز هم به قول تو ما نمیتونیم خودمون رو انکار و سانسور کنیم... به هر حال یک نیاز و حس غریزیه...»
- اگر میخوای در مورد جنین اهدایی حرف بزنی، نظر منو میدونی و این کار برای من مشمئزکنندهست...
- نه... جنین اهدایی نه...
- پس چی؟
- این همه آزمایش و راههای پر پیچ و خم رو رفتیم و شاید بریم که به چی برسیم؟
- خب...
رضا آب دهانش را فرو داد و بعد از سکوت دو به شکی گفت: «خب... یک عده بچه هستن که هستن و وجود دارن و پدر و مادر میخوان... میشه قبل از اینکه ادامه بدیم وبلاگ «شمیم بهار» رو نگاه کنی؟»
مریم بدون اینکه پلک بزند به رضا خیره شده بود...
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر