مریم انگار حرفهای مادرش را نمیشنید و فقط در ذهنش جملات را میچید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز کند. همینطور که موهایش را به طرف بالای سرش میبرد تا با یک کش بیخ سرش سرازیرشان کند، گفت...
مریم چهارزانو نشست روی تخت و گفت: «هیجانانگیز شد... من هی به تو میگم یه چیزی میخوای بگی و نمیگی... بیا بشین روبروم، نفس عمیق بکش و بگو... به همین راحتی... انقدرم دق نده منو...»
رضا جوابی به مریم نداد و رج به رج چشمهایش روی صفحهی روبرویش راه میرفت. مریم که در حمام را بست، رضا هم صفحه نمایش را بست و انگار از فکری که به ذهنش خطور کرده، ترسیده باشد
زیارتنامهای را از یکی از قفسههای منظم برداشته بود، ولی دلش میخواست فقط نگاه کند و در دلش چیزهایی بگوید که شنیده نمیشد و گاهی هم چشمانش را ببندد تا اشکهایش روی گونهاش بریزد و چشمانش تار نشود...
مریم دستهای رضا را با هر دو دست گرفت و گفت: «ما چرا با هر سختی کنار هم موندیم؟ چون عنصری در دلمون بود به اسم دوستداشتن که هیچچیز نتونست کمرنگش کنه... یادت رفته رضا!
به ایستگاه راه آهن که رسیدند، مریم رو به انتهای ایستگاه ایستاده بود و به بخار و دودی که آخر ایستگاه را محو کرده بود، خیره شد. رضا که جلوتر رفته بود، مریم را صدا زد و گفت: «دوباره محو فضا شد خانوم...