داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 24
بوفه بیمارستان
متین و موقر راه میرفت و سی و شش هفت ساله بود و آرامش چهرهاش حوالی پختگی چهل سالگی. فرم پرستاران بیمارستان را به تن داشت.
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
بوی بیمارستان مثل همیشه مریم را دلآشوب کرده بود. و سبد گل یک مرد که تمام صورتش را پوشانده بود، سر مریم را تا ته راهرو چرخاند.
- گفت همینجا منتظر بمونیم رضا؟
- آره دیگه... گفت روبروی پرستاری بخش داخلی دیگه...
- کاش شماره تلفنی چیزی ازش گرفته بودی... پیداش نکنیم چی؟ حتی ما فامیلی این خانم رو هم نمیدونیم...
- حالا صبر کنیم ببینیم چی میشه دیگه... خب حق داشت اعتماد نکنه... خودتو بذار جای ایشون... یهو یکی ازت آدرس ایمیل بخواد بعد بگه میخوایم حضوری باهاتون مشورت کنیم... حق داشت...
- آره... راست میگی...
در آمد و شد غمگین و خوشحال ساعت ملاقات بیمارستان خانمی به طرف مریم و رضا آمد و با لحن ملایم و گرمی گفت: «آقای یوسفی؟ خودتون هستید؟ ببخشید که منتظر موندید... من عقبایی هستم... صاحب وبلاگ شمیم بهار...»
مریم و رضا هر دو از جا بلند و شدند و زیر نگاه موشکافانه برای آشنایی، با هم احوالپرسی کردند.
- میخواید بریم داخل محوطه بیمارستان، دور یکی از میزهای بوفه داخل حیاط با هم صحبت کنیم.
متین و موقر راه میرفت و سی و شش هفت ساله بود و آرامش چهرهاش حوالی پختگی چهل سالگی. فرم پرستاران بیمارستان را به تن داشت.
پشت میز که نشستند، رضا چایی و چندتایی کیک و بیسکوییت گرفت و خانم عقبایی و مریم با هم حرف میزدند.
- ممنونم که برای ما وقت گذاشتید... حقیقتش ما اصلا نمیدونیم از کجا باید شروع کنیم...
- وظیفهی من و امثال منه که تجربیاتمون رو در اختیار کسانی قرار بدیم که میخوان در این راه قدم بگذارن... خب برای اینکه من وقت زیادی ندارم و باید برگردم سر کار، اگر اجازه بدید خودم با توجه به اینکه حال امروز شما رو درک کردم سالها پیش، شروع کنم.
رضا به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: «خیلی هم عالیه و ما خیلی ممنونیم و اگر نیاز بود بقیه سوالات رو مکاتبهای میپرسیم که مزاحم نشیم.»
- خب شما به قوانین فرزندپذیری حتما واقفید که باید چه ویژگیهای قانونی داشته باشید که فرزندخوانده بهتون تعلق بگیره دیگه؟
مریم دهانش را از لیوان یکبارمصرف جدا کرد و گفت: «بله... بله... مطالعه کردیم در موردش و همه شرایطش رو داریم...»
- این پروسه اداری بین یک سال و نیم تا سه سال طول میکشه و نوزادی که به شما تعلق میگیره مجهولالهویه ست... مگر بخواید امین موقت بشید که فکر کنم متقاضی فرزندخوانده هستید. واردشدن به این جریان همیشه هیجانانگیزه ولی بعد ممکنه شما با چیزهایی مثل باورهای خانوادگی و یا خستگی راههای پر پیچ و خم اداری و یا برخورد با مواردی، دلسرد بشید و میتونم بگم اونقدر که موندن در این راه سخته، واردشدن بهش سخت نیست... خیلی خوشحال میشم که افرادی مثل شما با تحقیق و بصیرت وارد این جریان میشن و به قول معروف عضلاتشون رو قبل از شنا در جهت خلاف جریان آب قوی میکنن... من چیزی رو در وبلاگم نوشتم که خیلی بهش ایمان دارم... اینکه برآوردهکردن نیاز یک طفل و محبتکردن به او ما رو پدر و مادر میکنه، نه صرفا داشتن رابطه خونی... این باور درون شما هست؟
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر