مریم انگار حرفهای مادرش را نمیشنید و فقط در ذهنش جملات را میچید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز کند. همینطور که موهایش را به طرف بالای سرش میبرد تا با یک کش بیخ سرش سرازیرشان کند، گفت...
مریم انگار حرفهای مادرش را نمیشنید و فقط در ذهنش جملات را میچید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز کند. همینطور که موهایش را به طرف بالای سرش میبرد تا با یک کش بیخ سرش سرازیرشان کند، گفت...
رضا به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و به چاییاش روی میز خیره شد. و انگار توقع داشت که خانم عقبایی چیزی در جواب مریم بگوید. ولی سکوت دور میز میچرخید و خانم عقبایی با خونسردی مقداری چایی خورد و گفت...
مادر رضا دکمه و انگشتهایش را که با هم روی راهراههای پیرهن مردانهای دایره نصب میکردند، روی دستهی مبل گذاشت و با ابروهایی که یکیش بالاتر بود بیشتر اوقات، گفت: «حرفا میزنی حاجی! بچهم حالا بعد نود و بوقی اومده…