• داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 26

    مریم انگار حرف‌های مادرش را نمی‌شنید و فقط در ذهنش جملات را می‌چید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز کند. همینطور که موهایش را به طرف بالای سرش می‌برد تا با یک کش بیخ سرش سرازیرشان کند، گفت...

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 16

    مریم رضا را که از دور ایستاده دید، قدم‌هایش را تندتر کرد و تا چشم رضا به او افتاد بدون سلام گفت: «مریم حالت خوبه؟ چرا موبایلت خاموشه؟»

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 15

    مددکار بهزیستی که میبینه این زن و شوهر روانشناسی خوندن و خیلی مقید و متعهد هستن، پیشنهاد می‌کنه که برن این خواهر و برادر و ببینن

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 14

    مریم چهارزانو نشست روی تخت و گفت: «هیجان‌انگیز شد... من هی به تو می‌گم یه چیزی می‌خوای بگی و نمی‌گی... بیا بشین روبروم، نفس عمیق بکش و بگو... به همین راحتی... انقدرم دق نده منو...»

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 13

    صدای اذان از سمت سقاخانه و نقاره‌خانه آمد و بین بال‌های کبوتران پیچید. رضا از صدای گریه‌های دختر گم‌شده جدا شد و خودش را به صف نماز جماعت رساند.

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 12

    رضا جوابی به مریم نداد و رج به رج چشم‌هایش روی صفحه‌ی روبرویش راه می‌رفت. مریم که در حمام را بست، رضا هم صفحه‌ نمایش را بست و انگار از فکری که به ذهنش خطور کرده، ترسیده باشد

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 11

    زیارت‌نامه‌ای را از یکی از قفسه‌های منظم برداشته‌ بود، ولی دلش می‌خواست فقط نگاه کند و در دلش چیزهایی بگوید که شنیده نمی‌شد و گاهی هم چشمانش را ببندد تا اشک‌هایش روی گونه‌اش بریزد و چشمانش تار نشود...

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 10

    حرف‌های مریم با نگاهش همینطور در گوشش تکرار می‌شد. رضا که آب جوش ریخت در لیوان، پنجره مطمئن شد که رضا می‌داند بدون مریم، زندگی را دوست ندارد.

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 9

    مریم دست‌های رضا را با هر دو دست گرفت و گفت: «ما چرا با هر سختی کنار هم موندیم؟ چون عنصری در دلمون بود به اسم دوست‌داشتن که هیچ‌چیز نتونست کمرنگش کنه... یادت رفته رضا!

  • داستان / کهکشان بی راه و بی شیر - قسمت 7

    گوشی رضا داشت اذان می‌گفت. مریم نشست کنار پنجره و به رضا خیره شد و هنوز دنبال راهی می‌گشت که اگر به کودکی لبخند زد، رضا در خیالات بد فرو نرود...

  • داستان / کهکشان بی راه و بی شیر - قسمت 6

    به ایستگاه راه آهن که رسیدند، مریم رو به انتهای ایستگاه ایستاده بود و به بخار و دودی که آخر ایستگاه را محو کرده بود، خیره شد. رضا که جلوتر رفته بود، مریم را صدا زد و گفت: «دوباره محو فضا شد خانوم...

تعداد اخبار امروز :