یکی از فرماندهان زینبیون می گوید: من بعد از شهید مطهر حسین، به طور موقت مسئولیت فرماندهی را برعهده داشتم. وقتی سردار سلیمانی آمد، درخواست ها و آنچه باید به عرض ایشان می رساندم را در نامه ای نوشتم و خدمتشان تقدیم کردم.
میگفت یکی از همان روزهایی که بهشدت شکنجه میشدیم، از شکنجهگر خواستم که برای قضای حاجت به دستشویی بروم. داخل دستشویی فقط رو به آسمان کردم و گفتم خدایا دیگر طاقتم تمام شده، واقعاً دیگر توان ندارم.
حسام برای تالیف کتاب، سی و چند سال خانواده شهید همدانی را میشناخت و گویی او جزئی از این خانواده است و در نهایت داستان به شیوه صمیمی برای مخاطب روایت میشود.
با بابا داشتیم سخنان مقام معظم رهبری را گوش میکردیم بابا همیشه سخنان مقام معظم رهبری را گوش میکردند اگر نبودند میگفتند ضبط کنید از سر کار که میرسیدند با کمال دقت گوش میکردند.
وقتی شماها می آیید، داغمان تازه می شود اما شما تسکینی هم به داغ ما هستید. ۳۰ سال گذشته اما وقتی می بینیم که امثال شما به یاد ما هستید، خوشحال می شویم و می فهمیم که هنوز محبت هست.