جانبازی که با مرگ و زندگی شوخی داشت!
او هرچند جدی زندگی میکرد ولی دنیا و زندگی را جدی نمیگرفت و چونان همه دوستان عاشقش، با مرگ و زندگی شوخی میکرد!
بهروز ساقی از جانبازان دفاع مقدس در یادبود اولین سال عروج همرزم جانبازش، متنی را نوشته و شعری را سروده که چنین است:
حاج محمد قبادی از آن دست جانبازانی بود که رفتنش به این زودیها در مخیلهمان نمیگنجید. او چنان با دوستان و اقران خود جوش خورده بود و چنان مردمدار و مشکلگشا بود که حضورش در کنار همه کسانی که حتی با کوچکترین بهانه با او آشنا شده بودند، نزدیک و دلگشا بود. حتی الان هم که یک سال از رفتن و پروازش در مسیر کاروان شهدا گذشته است، انگار همین جا و در کنار ما حضور دارد و هنوز هم در کار رتق و فتق امور و مشکلات دوستان و همرزمان خود میباشد. او چون زندگی در جامعه دوستان و آشنایان بیشمارش جریان داشت و گویی همه با حضور او نفس میکشیدند و حالا هم که زندگی جریان دارد او باز هم هم نفس و همراه همه ماست.
گرچه؛
او نبود و زندگی بود،
زندگی بود و او بود،
و حالا زندگی هست و او هم شهید زندهای در میان همه ماست و زنده است و خواهد بود.
حاج محمد با همه میجوشید و هوای حال همه را داشت و به همین خاطر همه هواخواهش بودند. خاطراتش زمان را به اندازه بودن درکنار او به عقب برمیگرداند و یا زمان خاطرات او را چون زندگی، به امروز منتقل کرده است. آنقدر که زندگی او را جدی گرفته بود، او زندگی و حوادث تلخ و شیرینش را جدی نمیگرفت و سختیهای وضعیتش و تلخیهای دیگران را با سعه صدر و بزرگواری تحمل و از آن گذشت میکرد. او حتی به وقتش از زندگی و دنیا هم به زیبایی گذشت، چه زمانی که پا در رکاب جبهه و جنگ و جانبازی شد و چه هنگامی که مقدر شد این دنیای فانی را بگذارد و به جهان باقی و جوار همرزمان شهیدش کوچ کند. او هرچند جدی زندگی میکرد ولی دنیا و زندگی را جدی نمیگرفت و چونان همه دوستان عاشقش، با مرگ و زندگی شوخی میکرد!
با او شوخی میکردیم، شاید به بهانه کوچ و شهادت دوست جانبازی بود؛ کُری دوستانه میخواندیم که کداممان زودتر حلوای دیگری را خواهیم خورد. من میگفتم تو سنت بیشتر است و ظریف و لطیفتری و او هم دلایلی برای اینکه بگوید زوتر حلوا و خرمای من را خواهد خورد، میتراشید. اما تقدیر چنین بود که او پروانه وار، زودتر بسوزد و دل دوستان و همرزمانش را بسوزاند! این اواخر که بیماریاش شدت یافته بود و وضعیتش دشوارتر شده بود، به ملاقاتش رفته بودم و در کنار بسترش بودم که کری خوانی شوخیمان یادش افتاد و گفت فلانی مثل اینکه تو واقعاً زودتر خرما و حلوای مرا خواهی خورد! با اینکه حالم از یادآوری این شوخی، جدا گرفته شد، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم فلانی! عمر دست خداست و ماجرایی از بعد مجروحیت خودم را برایش تعریف کردم که چطور همه فکر میکردند و زیر لب بر سر بالینم میگفتند که این دیگر چند صباحی بیشتر زنده نمیماند و حتی پزشکان معالجم هم بر همین باور بودند ولی الانه سر بسیاری از آنان را خورده ام! و آنها رفتهاند و من هنوز هم به هر تقدیر مانده ام! حاج محمد با آن حال نزار خنده ملیحی کرد و صحبتمان ادامه یافت...
به هر حال، من که مدت هاست به دلیل مشغله و گرفتاریهای مادی و معنوی، خیلی ذوق و شوق و دل و دماغ شعر گفتن و سرودن را ندارم و گاهی که بطور جدی متأثر میشوم احساسم شعری میشود و یکی از این موارد خاص، بعد از هجران آن یار سفر کرده بود که چند بیتی دست حالم را گرفت و روحم را آرامش بخشید.
***
همه رفتند و ما بیحال ماندیم
تهی و پر ز قیل و قال ماندیم
رسیدهها چو افتادند رفتند
نیفتادیم و سیبی کال ماندیم
قبادی رفت و بس مشکل بجا ماند
ز داغش آتشی در دل بجا ماند
اگر او دست پر رفت از بر ما
ز ما یک عمر بیحاصل بجا ماند
شهادت گرچه کوچی انتخابیست
ولیکن هر کسی را دسترس نیست
شدم در امتحان عشق تجدید
خوشا آنان که شد نمراتشان بیست
که میداند که بعدش نوبت کیست
یقین دارم که مال من یکی نیست
چه بالی میگشودم گر منادی
ندا میداد حالا وقت «ساقی» ست!
ارسال نظر