به گزارش پارس نیوز، 

 سن و سال زیادی نداشت، اصالتا یزدی بود و مدتی را برای تعطیلات به تهران آمده بود. همان روزها چند ‌باری به جلسات خانگی رفت و در ‌یکی ‌از ‌همین جلسه ها خانواده همسرش او را ‌برای برادرشان پسندیدند. قرار بود به ‌یزد ‌بازگردند ‌که ‌به ‌دخترعمویش ‌خبر ‌دادند ‌اجازه ‌دهید ‌برای خواستگاری بیاییم. آن زمان هنوز چهل روز از درگذشت مادر محمود نگذشته بود. مادرش وصیت کرده بود بلافاصله بعد از چهلم برای پسرش زن بگیرند.

خاستگارها آمدند و از آنجا که پسر، جوان ساده و مذهبی بود او را به دامادی پذیرفتند. یک ماه نامزد بودند و بعد از آن مراسم عقد به سادگی برگزار شد.

فاطمه رجعتی همان دختر اهل یزد است که 40 سال پیش به عقد محمود نقی درآمد. از آنجا که محمود اهل تهران بود فاطمه هم به تهران آمد و زندگیشان را آغاز کردند. هفت سال در تهران زندگی کردند. بعد از آن به یزد بازگشتند و مرد خانواده در یکی از شرکت های بافندگی شهر مشغول به کار شد. آن سال ها اوج جنگ عراق علیه ایران بود. جوان ها دسته دسته برای دفاع از خاک کشور و نظام اسلامی به جبهه ها سرازیر می شدند. فاطمه تعریف می کند: «وقتی امام به جوان ها دستور داد تا به جبهه بروند و رضایت خود محمود را دیدم من هم حرفی نداشتم. یک بار جلوی تلوزیون نشسته بودیم و تصاویری از بدرقه مادران را می دیدم. همانطور که به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودم به محمود گفتم خوش به حال مادران شهدا، چه اجر و عظمتی دارند، محمود گفت: خب توام مادر شهید هستی، پرسیدم چطور؟! گفت من شهید شدم تو مادر شهید می شوی، چون از مادر برایم عزیزتر هستی، شفاعتت را می کنم، قول می دهم به بهشت رفتم شفیعت باشم.»

آنقدر به مسائل اخلاقی اهمیت می داد ‌که در کل خانواده همسرش زبانزد شده بود. فاطمه این را می گوید و تعریف می کند: «وقتی شهید شد فهمیدم چقدر لیاقت شهادت را دارد. هیچ وقت اسمم را به تنهایی صدا نکرد، همیشه در کنار اسمم از لفظ خانم استفاده می کرد. اگر مادرم را روزی چندبار می دید هر بار دستش را می بوسید، همیشه در سلام کردن از دیگران سبقت می گرفت و حتی به بچه های کوچک هم سلام می کرد.»

محمود مدت چهار ماه در پادگانی آموزشی در نزدیکی یزد آموزش های نظامی را دید. در واقع محمود یک کارگر ساده بود، کارگری که به لطف نفس مسیحای امام و تکلیفی که بر دوش خود احساس می کرد تصمیم گرفته بود به جبهه برود و باید در ابتدا کار آموزش های لازم را می دید. خیلی هم به بحث حلال و حرام و بیت المال مقید بود. همسرش تعریف می کند: «یکبار همان زمانی که محمود برای آموزش نظامی به پادگان رفته بود به بانک رفتم. از بانک که بیرون آمدم محمود را سوار ماشین سپاه دیدم. توی دلم گفتم خب خداراشکر، محمود من را به خانه می رساند. انگار فهمیده بود توی دلم چه خبر است، خودش رو کرد به من و گفت: فکر نکنی می توانم تو را برسانم، این ماشین بیت المال است، باید بروم.»

محمود ‌نقی در مجموع سه بار به جبهه اعزام شد و در سومین اعزامش به شهادت رسید. آن روزها فاطمه همسرش به خانه خواهرش در گنبدکاووس رفته بود. آخرین باری که باهم صحبت کردند محمود گفته بود می دانم این آخرین بار است که باهم صحبت می کنیم و من به خط مقدم می روم. 12 روز بعد خبر شهادتش را به همسرش دادند. فاطمه می گوید: «12 روز پیکرش در خاک عراق مانده بود. از محمود بی خبر بودم و نگرانی بر من غلبه کرد که نکند اتفاقی افتاده باشد. به بنیاد شهید سر زدم گفتند خبری نیست، برو دعا کن. چند روز بعد چند نفری از سپاه پاسداران آمدند خبر شهادت را بدهند اما رویشان نشده بود. به 2 بچه ای که در کوچه مان بازی می کردند گفتند در خانه ما را بزنند و بگویند که یکی از خانواده به بنیاد شهید مراجعه کند. وقتی به بنیاد شهید رفتم خبر شهادت را دادند. همان لحظه مادرم هم خبر ‌دار شده بود و به بنیاد آمد. وقتی مادرم را دیدم، گفتم که محمود شهید شده، مادرم به سرش می زد و گریه می کرد، آرامش کردم و گفتم مگر یادت نیست محمود گفت که گریه و زاری نکنید؟ خودم هم گریه هایم را برای شب که همه خواب بودند می گذاشتم. روزی که رفتم پیکرش را ببینم همان زیر پوشی تنش بود که برایش دوخته بودم با این تفاوت که چهره اش به خاطر ماندن در آفتاب سوخته بود.»

فاطمه حالا در تهران ساکن است اما امانتی ای در یزد دارد که پای او را از زادگاهش نبریده. محمود به خواست خودش در گلزار شهدای یزد به خاک سپرده شد، گفته بود دوست دارد جایی به خاک سپرده شود که گمنام باشد. فاطمه می گوید: «هر وقت مشکلی پیش می آید با عکسش حرف می زنم و فوری مشکلم حل می شود. به عشق او هر چند وقت یکبار به یزد می روم و در کنار مزارش با او حرف می زنم.»