عاشق اهلبیت با پای مصنوعی هم مدافع حرم میشود
نکتهای که درباره رزمندگان زینبیون میگفت: بحث رفاقت آنها بود که از این نظر شبیه دوران دفاع مقدس ما و دوستی و صمیمیت میان رزمندگان ما بود که بسیار با هم صمیمی بودند و به هم کمک میکردند.
، حمیدرضا ضیایی چند بار به صورت داوطلب عازم سوریه شد و با حضور در قسمتها و یگانهای مختلف از حریم اهل بیت (ع) دفاع کرد. او در حالی که فرماندهی ادوات تیپ زینبیون را بر عهده داشت، در آخرین مرحله پاکسازی داعش در سوریه، در آبان ۹۶ در شهر بوکمال بر اثر اصابت تیر تکتیراندازهای داعشی به آرزوی دیرینهاش رسید. گفتوگوی ما را با منصور ضیایی برادر شهید میخوانید.
قبل از اینکه به موضوع دفاع از حرم بپردازیم میخواهم بپرسم فضای خانوادهتان در دوران دفاع مقدس چگونه بود، از اعضای خانواده کسی در جبههها حضور داشت؟
بله، ما یک خواهر و هفت برادر هستیم. برادرانم در جبهههای جنگ تحمیلی حضور فعال داشتند، حتی خود حمید در دفاع مقدس از ناحیه پا مجروح شد و پایش از زانو قطع شده بود و پای مصنوعی داشت، در واقع دو برادرم جانباز هستند.
با همان پای مصنوعی عازم سوریه شد؟
بله، حمید بعد از پایان جنگ مشغول کار آزاد شد و در بازار فعال بود، اما وقتی موضوع دفاع از حرم پیش آمد به رغم اینکه جانباز بود و پای خود را از زانو از دست داده بود بهخاطر انگیزه بالایی که داشت راهی جبهه مقاومت شد، البته شش ماهی تلاش و پیگیری کرد تا مقدمات اعزامش فراهم شود، در سوریه هم به خاطر تجاربی که در دفاع مقدس داشت خیلی سریع به کار گرفته شد.
چه مدت آنجا ماند؟
سال ۹۵ اعزام شد و نزدیک به دو سال یعنی تا زمان شهادتش در سوریه ماند.
در سوریه هم مجروح شد؟
خیر، در سوریه به آن معنا مجروح نشد، ولی نوع کارشان طوری بود که در یک عملیات کمرش آسیب دیده بود، پای مصنوعیاش هم دو بار شکست که ما برایش پای یدکی فرستادیم. هر دفعه که برمیگشت پایش را معالجه میکرد. وقتی یک مقدار بهبودی حاصل میشد دوباره عازم میشد.
شما چطور راضی شدید که با پای مصنوعی دوباره عازم جبهه شود؟
به هر حال سخت بود. ما معتقد بودیم که ایشان با جانبازی دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کرده است. طبیعی است که مخالفتهایی هم با اعزام ایشان بشود بخصوص که حمید چهار فرزند هم داشت، دختر کوچکش پنج ساله بود، ولی تصمیم خود را گرفته بود. در دوران دفاع مقدس هم خیلیها در بند گرفتن رضایت نبودند؛ میرفتند و بعد اطلاع میدادند که ما در جبهه هستیم، الان هم برخی اینطوری هستند؛ اول میروند بعد اطلاع میدهند که ما رفتیم، توجیهشان هم این بوده و هست که رضایت خداوند مهمتر است و ما به دنبال جلب رضایت خداوند هستیم، ولی حمید خیلی تلاش کرد تا توانست رضایت مادر و همسر و بچهها را بگیرد و الحمدلله همه رضایت دادند.
در دو سالی که در منطقه حضور داشت درباره اوضاع سوریه برای شما و خانواده صحبت کردند؟
خوب هر کسی مشتاق است تا سؤال کند و ببیند که اوضاع آنجا چگونه است. ما هم از خود ایشان میپرسیدیم هم از افراد دیگر که مطلع بودند سؤال میکردیم، ولی حمید همیشه میگفت: داعشیها شرایطی ایجاد کردهاند که فقط کسانی که از نزدیک آنجا باشند میتوانند درک کنند تا برایشان ملموس شود. به اصطلاح، شنیدن هرگز نمیتواند مانند دیدن باشد. صحنهها و اتفاقهایی را میدیدند که باعث میشد انگیزه آنان برای حضور در جبهه مقاومت دوچندان شود. حاضر به برگشتن نباشند و مصمم باشند که بساط آنان را از روی زمین جمع کنند. این ایده و تفکر را به خانوادهها انتقال میدادند و میگفتند با توجه به وضعیتی که آنجا هست باید حضور ما خیلی جدیتر باشد و حتی دیگران را تشویق به حضور در سوریه میکردند.
با توجه به اینکه رزمندگان لشکر زینبیون از اهالی پاکستان هستند، به نظرتان علت انتخاب برادرتان به عنوان فرمانده این لشکر چه بود؟
فکر میکنم برای ایشان مطرح نبود که کجا خدمت کنند. او برای دفاع از حرم و جنگ با تروریستهای تکفیری رفته بود و آماده بود هر جا که نیاز باشد حضور یابد. مسئولان تشخیص دادند فرمانده زینبیون باشد. البته خود حمید برای این کار انگیزه داشت و میگفت: بچههای پاکستانی خیلی مظلوم واقع شدهاند، کسانی هستند که از همه چیزشان میگذرند و به جنگ با دشمن میروند. آنها در کشور و خانه خودشان هم مظلوم هستند و دائم با وهابیهای تندرو درگیری و جنگ دارند. اعتقاد داشت باید هم خودشان و هم خانواده آنها مورد پشتیبانی قرار گیرند. مظلومیتی که از اینها دیده بود باعث شده بود بیشتر با بچههای پاکستانی ارتباط برقرار کند. خودش به رغم اینکه جانباز بود و فرمانده آنها بود، اما همپای رزمندگان و بچههای پاکستانی در عملیاتها حضور پیدا میکرد. این ارتباط و همدلی با نیروهای پاکستانی باعث شده بود بچهها خیلی او را دوست داشته باشند و مجذوب او باشند. یعنی بین آنها ارتباط عاطفی بود، طوری که وقتی حمید برای مرخصی به ایران میآمد هم به دنبال حل مشکلات رزمندگان لشکر زینبیون بود که برای مرخصی یا معالجه به ایران آمده بودند یا میخواستند از ایران به کشورشان بروند. مشکلات درمانی آنها را پیگیری میکرد، برای رفع نیاز مالی آنها اقدام میکرد و این باعث شده بود که ارتباط صمیمی بین حمید و بچههای پاکستانی برقرار شود. حتی اگر بین بچههای پاکستانی و دیگر مسئولان مشکلی پیش میآمد به سراغ حمید میرفتند تا او مشکل را حل کند و او با استفاده از همین ارتباطی که داشت مشکلشان را حل میکرد، هر چه حمید میگفت: بی، چون و چرا انجام میدادند.
درباره مجاهدتها و دلاوریهای بچههای زینبیون هم برای شما صحبت میکرد؟
بله، بارها به این موضوع اشاره میکرد که اینها با تمام مظلومیتشان و با تمام سختیهایی که پشت جبهه دارند وقتی به سوریه میآیند انگار نه انگار که آن همه مشکلات امنیتی، خانوادگی، مالی و حتی جسمی دارند و با تمام وجود برای دفاع از حرم و جنگ با داعشیها از جان خود میگذرند و حتی اشاره میکرد که برخی پاکستانیها هم در جبهه مقابل حضور دارند یعنی داعشی بودند، اما رزمندگان زینبیون هیچ اعتنایی به اینکه آنها هموطنشان هستند، نداشتند. حتی ممکن بود با هم نسبت قومی و فامیلی داشته باشند، اما براساس اعتقادی که داشتند بدون ملاحظه به وظیفه خود عمل میکردند.
گفته میشود حال و هوای زینبیون در شب عملیات خیلی شبیه رزمندگان دوران دفاع مقدس ماست. در این خصوص نکتهای یادتان هست؟
الان به طور مشخص خاطرهای که حضور ذهن داشته باشم یادم نمیآید، اما نکتهای که درباره رزمندگان زینبیون میگفت: بحث رفاقت آنها بود که از این نظر شبیه دوران دفاع مقدس ما و دوستی و صمیمیت میان رزمندگان ما بود که بسیار با هم صمیمی بودند و به هم کمک میکردند. مثلاً وقتی چند نفر در عملیاتها عقب میماندند یا زیادی جلو میرفتند بقیه به کمک آنها میرفتند که حتی ممکن بود در این راه مجروح یا شهید هم شوند که میگفت: از این موارد داشتیم و این نشاندهنده صمیمیت میان آنها بود.
نحوه شهادت حمید چگونه بود و در کدام منطقه به شهادت رسیدند؟
آبان ۹۶ به شهادت رسیدند، زمانی که میخواستند شهر بوکمال را پاکسازی کنند. آنطور که همرزمان شهید برای ما تعریف کردند به این صورت بود که اینها در مسیر پاکسازی مورد اصابت گلوله تکتیرانداز دشمن تکفیری قرار میگیرند که در بالای یک ساختمان بلند مستقر بود یعنی در شهر بوکمال به شهادت میرسند. وقتی خبر شهادت حمید را به ما دادند ما از یک طرف برای از دست دادن برادرمان ناراحت بودیم، ولی از آنجا که همه ما میدانستیم که عزم و قصد حمید این بود که به درجه رفیع شهادت برسد و این آرزوی قلبی او بود که همه دوستان، خانواده و هممحلیها آن را میدانستند و لذا از این بابت که ایشان به آنچه که میخواست رسید خوشحال بودیم. حمید ثابت کرد فقط کافیاست عاشق اهل بیت (ع) باشیم. عاشق اهل بیت (ع) با پای مصنوعی هم مدافع حرم میشود. در نهایت پیکرش در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
یک خاطره از شهید
حمیدرضا ضیایی متولد سال ۴۸ بود. در سن ۱۵ سالگی به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و در لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) به عنوان دیدهبان مشغول جهاد در راه خدا شد. در سال ۶۶ در عملیات کربلای ۵ از ناحیه پا مجروح شد و مدال پرافتخار جانبازی را به گردن آویخت. بعد از دوران دفاع مقدس در عرصههای فرهنگی و اجتماعی حضوری چشمگیر و تأثیرگذار داشت و خدماتی ارزشمند از خود بر جا گذاشت. در بخشهایی از خاطرات جبهه شهید میخوانیم: «تابستان سال ۶۶ بود. میخواستم به منطقه بروم، اما چون نزدیک عملیات بود اعزامها بسته بود و هر قدر اصرار کردم فایده نداشت. ناراحت از پادگان خارج شدم و به سمت پایین راه میرفتم و با خدا حرف میزدم و آرام گریه میکردم. در همین حال، یکتنه محکم بهم خورد که به خود آمدم. دیدم برادر علی فضلی است. سلام کردم و موضوع را با وی در میان گذاشتم. گفت: الان مینویسم که اعزام شوی. پرسید خودکار داری؟ گفتم نه. یک دکه روزنامهفروشی نزدیک ما بود، حاجعلی خودکار آن آقا را قرض کرد و از یک سبزیفروشی در پیادهرو اجازه گرفت و تکهای از یک روزنامه سبزیفروش را جدا کرد و دستوری برای اعزام من نوشت و گفت: سریع برو. فقط در راه، دور کاغذ را مرتب کن که آبروریزی نشود! خوشحال، خداحافظی کردم و رفتم اعزام گرفتم و توفیق یافتم تا در عملیات نصر حضور پیدا کنم.»
ارسال نظر