ماجرای جسارت شهیدی که منجر به رفاقتی صمیمانه شد
وای خدای من. این کی بود؟ اصلا اونی نبود که چند ثانیه پیش داشتم با او دعوا میکردم. انگار پردهای ضخیم را از جلوی چشمهای تارم کنار زده باشند. ناگهان... عاشقش شدم.
«حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهشگر دوران دفاع مقدس، در صفحه اجتماعی خود به بیان خاطرهای از دوران حماسه و ایثار پرداخت و نوشت:
«ازش متنفر بودم. بدم میاومد. چند روز پیش، در فاو که بودیم، بدجوری حالم را گرفت. صبح عملیات، خسته و کوفته، میان باتلاقها داشتیم میرفتیم عقب که یک کامیون ایستاد تا بچهها را سوار کند. من که سر ستون بودم، دویدم تا در صندلی جلو بنشینم و تا مقصد چرت بزنم. در را که باز کردم، یک نفر از عقب دوید و زودتر از من پرید بالا. بهش گفتم: «داداش مثل اینکه داشتم سوار میشدم»؛ ولی او بیتفاوت در را بست. از آن روز از دستش شاکی شدم، طوری که هم خودش متوجه شد هم بچهها.
آن شب که در اردوگاه کارون داشتیم آماده میشدیم تا برویم برای خط مقدم، وسایلم را جمع میکردم که آمد نشست جلوی من. زُل زد توی چشمهایم. اعصابم خُرد شد. سعی کردم نبینمش، ولی نمیشد. آرام بهش گفتم: «داداش برو اونور. من ازت خوشم نمیاد». لبخندی زد و گفت: «ولی من دوست دارم نگات کنم». صدایم را بلند کردم و گفتم: «ولی من از تو بدم میاد». خندید و گفت: «خب بدت بیاد. من دوست دارم ببینمت». عصبانیم کرد؛ شمرده شمرده با صدای بلند گفتم: «ببین داداش، من ... از ... تو ... حالم ... بههم ... میخوره!».
با این حرفی که بهش زدم، اونم جلوی بچهها، باید رویش کم میشد و میرفت پی کارش؛ ولی باز خندید و گفت: «خب بعدش». صدام را آنقدر بلند کردم که همه بچهها حواسشان به ما متوجه شد:
+ «ببین برو اونور وگرنه...».
- «وگرنه چی؟».
+ «هیچی برو اونور. این قدر به من گیر نده. گفتم که ازت بدم میاد»
و باز نرفت و همانطور زل زد بهم. درمانده شدم و عصبانی و کلافه گفتم: «داداش من نوکرتم برو». خندید و گفت: «من نوکرتر».
+ «غلامتم».
- «من تَرتَر».
زدم به سیم آخر داد زدم: «من خرتم ... برو». مکثی کرد، خندید و گفت: «من خرتر».
از این حرفش بدجوری خندهام گرفت. نتوانستم خودم را نگه دارم. خودش هم فهمید چکار کرده است. ناگهان... اللهاکبر... زل زدم توی چشماش. وای خدای من. این کی بود؟ اصلا اونی نبود که چند ثانیه پیش داشتم با او دعوا میکردم. انگار پردهای ضخیم را از جلوی چشمهای تارم کنار زده باشند. ناگهان... عاشقش شدم. آره. منِ گنداخلاق، عاشق اونی شدم که ازش متنفر بودم. همانی که با تمسخر بهش میگفتم: «آخه اسمت هم سوسولیه... فرامررررز!». و او فقط خنده تحویلم میداد.
حالا وقتی صدایش می کردم «فرامرز»، انگار «مصطفی» را صدا میزدم. «سعید»، «نادر» و همه دوستان شهیدم را. چقدر اسمش قشنگ شده بود: «فرامرز»!
یکشنبه بیست و پنجم اسفند 1364 بود؛ ما باقیماندههای گردان «شهادت»، پس از ادغام در گردان «حمزه،» در خط مقدم جاده فاو – امالقصر مستقر شدیم. از سنگر رفتم بیرون تا تیربارها را برای مقابله با حملات شبانه عراقیها تمیز و آماده کنم. ناگهان یک گلوله خمپاره 82 میلیمتری زوزهکشان جلوی پایم نشست روی زمین. چشم، دست، پا و شش جای رودههایم را آبکش کرد.
داشتم تلوتلو میخوردم که چشمهایم را که باز کردم، دیدم روی برانکارد هستم. جلوی برانکارد دست «فرامرز» بود و عقب آن در دست «موسویند». خودم را انداختم پایین. برایم افت داشت که مرا با برانکارد ببرند عقب. با آن حال خراب، خودم را رساندم به آمبولانسی که آمده بود تا شش نفری را که با آن خمپاره مجروح شدیم، ببرد عقب.
«فرامرز» کنار در آمبولانس ایستاده بود و عربده میزد. اشک از وجودش جاری بود. با ناراحتی گفتم: «چرا این جوری عربده میزنی؟ زشته»؛ ولی او همچنان گریه میکرد و بر دست و صورتم که در پانسمان پیچیده بودند، بوسه میزد.
گفتم: «زشته خجالت بکش همه دارن نگاهت میکنند. مثلا مرد هستی».
ولی او فقط گریه می کرد و التماس: «حمید جون یادت نره ما با هم عقد اخوت بستیم. تو داداش من هستی»
+ خب که چی؟
- یادت نره من را شفاعت کنی.
با تعجب گفتم: «شفاعت؟ مگه قراره من شهید بشم؟»
من نمیدانم. باید قول بدی من را شفاعت کنی.
ناگهان فکری به ذهنم رسید تا آرومش کنم: «خب باشه من قول میدهم شفاعتت کنم. به یک شرط.
ذوق زده شد و با اشک و خنده گفت: «باشه هر شرطی که تو بگی».
گفتم: «به شرط این که تو هم شهید شدی، منو شفاعت کنی». رنگش پرید. با دو دست زد توی سر خودش و گفت:
«من؟ من خر؟ من شهید بشم؟»، گفتم: «من نمیدونم. باید قول بدی شفاعتم کنی». ناچار گفت: «باشه؛ ولی تو هم قول دادی که شفاعتم کنی». با خنده گفتم: «من نوکرتم». فرامرز خندید و گفت: «من تَرتَر».
+ «من غلامتم».
- «من تَرتَر».
تا گفتم: «من خرتم»، عربده زد و زار زد و با صدای بلند گفت: «من خرتر ... من خرتر حمید جون» و ما را بردند اورژانس تا به عقب منتقل کنند.
چند روز بعد در بیمارستان «طالقانی» تهران که بستری بودم، یکی از بچهها تلفن زد و گفت: «اون روز که تو رو بردند عقب، «علیرضا موسیوند» و «فرامرز عزتیپور» داشتند سنگر درست میکردند که یک خمپار اومد روی سقف و هر دو باهم پرکشیدند».
«فرامرز»، «موسیوند»، نامردی نکنیدها. ما باهم عقد اخوت بسته بودیم. آهای «فرامرز»، قول دادیها... من نوکرتم... من غلامتم... من خرتم...؛ نشنیدم، چی گفتی؟ «تَرتَر؟».»
ارسال نظر