«جندی مکلف» کتاب کنایههاست/
راوی کتاب «جندی مکلف» میگوید این کتاب را نوشته است تا برخی از آقایانی که الآن سمتی دارند و یا کاندیدای انتخابات هستند بدانند که برای حفاظت از اسرار کشور چه تلاشهایی شده است.
از تولید سینمایی خاطرات حمایت نکردند/ کاندیداهای انتخابات مخاطب اصلی «جندی مکلف» هستند
کتاب «جندی مکلف» که به تازگی از سوی نشر کتابستان به چاپ دوم رسیده است دربرگیرنده خاطرات حسین اصغری از پاسداران سپاه حفاظت انصار است. خاطراتی که شرح اسارت یکی از محافظان سران سیاسی انقلاب در دهه شصت را روایت میکند. تا همین اندازه گفتن از کتاب نیز بدون شک خوانش آن را جذابتر میکند اما وقتی بدانیم که اصغری تنها رزمنده اسیر شده در یگان خود و حرفه خود به شمار میرود، خوانش خاطرات او بدون شک جذابتر نیز خواهد بود. به بهانه تجدید چاپ این کتاب با وی و نیز محسن صالحیخواه به عنوان گردآورنده این اثر گفتگویی داشتیم که در ادامه میخوانید:
در این یکی دو روزی که این کتاب را میخواندم به این مساله بسیار فکر میکردم که از کجا صحبت کردن با شما را شروع کنم. در نهایت چیزی که به فکرم رسید این بود که از شما سوال کنم فیلم «بادیگارد» آقای حاتمیکیا را دیدهاید؟
اصغری: بله.
اشارههایی که در این فیلم به زندگی یک محافظ میشود و صحبتهایی که آقای پرستویی در مقام آن محافظ با مافوق و خانواده و دوستان خود دارد با بخشی از سرگذشت زندگی شما که در این کتاب روایت میشود شباهت زیادی دارد. دوست دارم بدانم اگر شما جای آن محافظ و به اصطلاح بادیگارد این فیلم بودید، چه واکنشی از خود نشان میدادید؟
اصغری: فیلمی که آقای حاتمیکیا در مورد یک بادیگارد یا محافظ درست کرد نمایش دهنده شخصیتی است که به نظرم در برخی مواقع که با چالش جدی روبرو میشود انتخاب به موقع و خوبی دارد. حالا من نمیدانم که ایشان با چه سناریویی کار را ساختند اما من بعد از آزادیام از اسارت نیز دوباره همان کار قبلیام را شروع کردم.
بیشتر بخوانیم:
خاطرات محافظ هاشمی رفسنجانی در پله دوم
پاسداری که مجبور شد به یک بسیجی دروغ بگوید + عکس
کتابِ یک نویسنده جنگندیده رونمایی شد
و کسی هم از نظر حفاظتی به شما نگفت چون اسیر بودید و مشخص نیست در آن دوران بر سر شما چه آمده نمیتوانید دوباره محافظ باشید؟
چرا. گفتند. بعد از اسارت وقتی به محل کار سابقم بازگشتم و خواستار بازگشت به کار شدم مدت زیادی من را معطل کردند با این بهانه که پرونده شما در دست بررسی است. خاطر هست روزی یکی از دوستانم در خیابان پاستور به من فهماند که به خاطر اتفاقی که برایم افتاده، دستور آمده که به کارگیری نشوم. آن روز که این حرفها را شنیدم خوب یادم هست. دنیا داشت روی سرم خراب میشد. من تنها فردی بودم که از بخش حفاظت اشخاص اسیر شده بود و تحقیق و کسب اطلاع درباره من کار سختی نبود اما چنین تصمیمی داشتند برای من میگرفتند.
در اوج ناامیدی همان روزی که دست رد به سینهام خورد، در میدان پاستور یکی از دوستانم را دیدم. دید حال و روزم خیلی خوب نیست. ناهار را با هم بودیم و در جریان غذا خوردن از قضیه مطلع شد. آن بنده خدا شد وسیله خیر و ترتیبی داد برای ادامه کارم. بعد از اسارت منتقل شدم سپاه حفاظت از ولی امر و حدود ۳ سال آنجا خدمت کردم. بعد برگشتم سپاه انصار و از صفر شروع کردم.
البته این را هم بگویم که من کارم را با ماجرای جبهه و اسارت تفکیک کردهام؛ یعنی تمام سنواتی که در منطقه بودم و منجر به اسارت شد را در یک سپرده بلندمدت گذاشتم و از آن خرج نکردم. وقتی هم که آزاد شدم نیامدم بگوییم من چنین عقبهای داریم و الآن جای من کجاست؟ من دوباره در حفاظت کار خودم را شروع کردم گرچه برخی جاهایش طعم خوشی نداشت.
پرویز پرستویی جایی در فیلم بادیگارد و در زمانی از کار حفاظت خسته شده است، میگوید من را از این کاری که تا حالا میکردم جدا کنید و به جای دیگری بفرستید و حتی بازنشسته کنید، میخواهم بدانم شما از کاری که داشتید احساس خستگی هم کردید و اصلا شد به این فکر کنید که دیگر بست است سراغ ماجرای دیگر بروم؟
اینکه بگویم خسته شدم به واقع اینطور نبود ولی بعد اسارت که به کار برگشتم یکسری کارها داشت شکل میگرفت که به مزاج من خوش نمیآمد ولی چون رفتن به جبهه برای من امری اعتقادی و برپایه امر حضرت امام(ره) بود و زنده ماندن من هم امری خدایی و در ادامه باید مطیع امر ولایت میبودیم، ساکت نشستیم و گوش به فرمان هر چه ایشان بگویند. البته اذعان میکنم که یکسری جاها گله و انتقاد داشتیم ولی سکوت اختیار کردیم چون رهبری بالا سر کار نظام بودند و سعی کردیم تنها مطیع ایشان باشیم. رفتن به جبهه و ماندن در اسارت را هم با همین باور به جلو برده بودم.
کتاب «جندی مکلف» مقطع خاصی از زندگی حسین اصغری به عنوان یک نیروی فعال در بخش حفاظت از شخصیتهای درجه اول سیاسی نظام را روایت میکند. مقطعی که در آن چنین نیرویی به جبهه میرود و اسیر میشود. کتاب بهطور مشخص روی موضوع اسارت متمرکز است ولی پیش و پس از آن را ناگفته باقی میگذارد. چرا این دو بخش ابتدایی یعنی ماجرای حضور شما در سپاه و نوع پیوستن شما به حفاظت در کتاب نمیآید و بعد با پایان اسارت شما کتاب به اتمام میرسد. به خاطر این، این سؤال را میپرسم، چون برای مخاطب این کتاب، وجوه کاری شما در سپاه قبل از اسارت و بعد از آن جذابیت قابلتوجهی دارد.
صالحیخواه: حرف شما کاملاً درست است. تمامی کتابهای مشابه مانند زندان الرشید و فرار از موصل و حتی «دا» و «من زندهام» همه از یک مقطعی قبل از شروع ماجرای اصلی آغاز میشود و مدتها پس از واقعه اصلی را هم روایت می کند. اما خودتان هم بیان کردید که به این موضوع یعنی اسارت یک محافظ در جبهه تابهحال پرداخته نشده است. حاجآقای اصغری که بزرگواری کردند به ما اعتماد و صحبت کردند هم ۳۰ سال سابقه کار امنیتی دارند و اصلاً اینطور تربیت نشدهاند که از ب بسمالله شروع کنند به روایت کار و زندگی خود. من هم به عنوان نویسنده کار میدانم که ما در این کتاب اگر وارد بخشهای کاری زندگی ایشان میشدیم بسیار جذاب بود به ویژه اینکه ایشان تنها آزاده یگان حفاظت از شخصیتها هستند. نمیدانم بعد از اسارت ایشان از حفاظت به کسی اجازه دادند جنگ برود یا خیر؟
اسارت در این یگان همین یکبار اتفاق افتاد و به همین خاطر موضوع خیلی بکری برای بازگویی بود. اگر ما برای این روایت به سراغ مسائل کاری میرفتیم، به خاطر نوع کارشان در حفاظت از شخصیتهای سیاسی اجازه انتشار پیدا نمیکردیم. همین الآن هم که این را میگویم استرس مواجهه با بخش حفاظت همراهم است. تعارف که نداریم آقای اصغری پیش از حضور در جبهه محافظ شخصیتهایی چون آقای خوئینیها، موسوی، مرحوم هاشمی و ناطق نوری بوده است و ما وارد این وجهه از زندگی هر کدام از این اشخاص میشدیم حتی تنها بهعنوان تاریخ شفاهی، بدون شک وارد حاشیههای متعددی میشدیم. من روزنامهنگار هستم و محیط رسانه را از صفر تا صد میشناسم. در شرایطی که شما آب هم میخورید میتواند سیاسی شود باید مواظب بود. من از این میترسیدم که با این ورودها کار به حاشیه برود و اصل قصه گم شود؛ یعنی مردم این قصه را نشنوند که محافظی بود با آن گنجینه اطلاعات که اسیر شد، بگویند محافظ فلانی و فلانی بود که اسیر شد. ما با فلانیها کار نداریم با اصل قصه کار داریم. به همین خاطر به این قصه نپرداختیم.
بعد از آزادی هم حاجآقا اصغری که مدتی محافظ آقا بودند و دوباره وارد فاز سیاسی میشوند. تمام سعی من این بود از این بخش از زندگی ایشان هم فرار کنم. یعنی سیاسیون قبل و بعد از اسارت را قلم گرفتیم. قبلا عرض کردم که حاج حسین در کدام تیمهای حفاظتی بودند قبل از اسارت. بعد از بازگشت به مجموعه انصار هم دوباره جزو تیم مرحوم آقای هاشمی بودند تا آخر دوران ریاستجمهوری، پس از آن سرتیم حفاظت محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام شدند و تا آخر خدمت هم با آقای ضرغامی بودند. این بخشها را فاکتور گرفتم هر چند میدانم که جذابیت میتوانست داشته باشد.
آقای اصغری شما هم تمایل نداشتید که کتاب وارد فضای کاری شما نشود؟
اصغری: آقا محسن خوب به این مسئله پرداختند. یکسری اشخاص که من حفاظت آنها را سالها قبل بر عهده داشتم الآن هم در نظام مشغول به کار هستند و ممکن است برخی از معذوریتها را داشته باشند. ما نمیتوانستیم به آن اشخاص بپردازیم. با این همه این کتاب در همین وضعیت فعلی هم همانندی ندارد برخی از کارشناسان که آن را خواندند به من گفتند این کتاب جَو بالاتر از جَو فعلی را هم شکانده است، شما به تصاویر پایانی کتاب مراجعه کنید و سابقه کاری من را در خلال آنها تصور کنید و بعد به متن کتاب رجوع کنید تا متوجه منظورم شوید.
در چنین فضای عجیب و غریبی و البته حفاظت شدهای که کار شما دارد چه شد که تصمیم گرفتید این سکوت طولانیمدت را بشکنید و صحبت کنید؟
دو انگیزه مهم این اتفاق را رقم زد. نخست خانواده شهدا و مفقودین بودند. بله بعد از آزادی من، خانوادههای بسیاری پیش من میآمدند و عکس بچه، شوهر یا برادرشان را میآوردند اگر خبری از آنها دارم بگویم. در این زمینه حرفهایی میخواستم بزنم که همواره از بیانش امتناع میکردم. نمیخواستم حرفی بزنم که اگر یکی از اینها زخمی از نبود فرزند یا همسر یا پدرش دارد رویش نمک نپاشم اما وقتی دیدم کسی نیست که پاسخی دقیق به این خانوادهها بدهد گفتم الآن میتوانم حرف بزنم. دومین انگیزه من درست در چند دوره از انتخابات ریاست جمهوری شکل گرفت. دیدم اشخاصی که کاندید ریاست جمهوری میشوند میآیند اسرار نظام یا اتفاقاتی که هنوز صلاح نیست عمومی شود را پشت تریبونها و در مناظرهها با صدای بلند میگویند تا اینکه چند رأی خاکستری را به سمت خود بکشانند. با خودم گفتم اگر قرار بود اینها را همه بدانند تا الان گفته شده بود. شما در رسانه هستید و میفهمید چه میگویم. الان کتابهایی در برخی از کشورها و از جمله آمریکا منتشر میشود که راوی بخش حساسی از تاریخ آنهاست و حتی از آنها فیلم هم درست میکنند ولی مثلا ۳۰ سال از آن واقعه گذشته است. مثلا حالا چقدر وقت از ماجرای ۲۸ مرداد گذشته که تازه دارند اسنادش را منتشر میکنند؟ ما در عصری زندگی میکنیم که هنوز تمام نشده است اما این افراد به خاطر جمعکردن چند رأی، حرفهایی را میگویند که از آنهایی که دلشان با انقلاب نیست هم رأی بگیرند. این قضیه برای من کمی سنگین بود. با خودم میگفتم من با این حجم از اسرار شخصی سیاسیون و مسائل کشور آنجا اسیر شدم و سعی کردم خودم و آنچه میدانم را حفظ کنم. در اسارت خدا لطف کرد و به خاطر حضرت زهرا و فرزندانشان لو نرفتم و ۳۰ سال بعد در جریان نوشتن این کتاب هم گفتیم که آنچه میدانیم اسراری است که قرار نیست به تشخیص ما منتشر شود. چرا پس این اتفاق توسط برخی دیگر داشت رخ میداد. باید در این زمینه با زبان کنایه حرف میزدم. باید میگفتیم که چطور از این اسرار حفاظت شده و چطور باید بشود.
نکته دومی که اشاره داشتید خیلی نکته درستی است و من به آن تصدیق میکنم. و با این حساب باید بگویم که کتاب شما بیشتر از متنش سرشار از ناگفتهها و طعنه و کنایههای شماست.
بعد از اینکه این کتاب به چاپ رسید برخی محافل برای سخنرانی از من دعوت کردند، الآن یک صفحه و نیمصفحه آخر کتاب در چاپ اول و دوم سفید است و در آن سفیدی نوشته بیشتری از متن خوابیده است. اینطرف کتاب مطلب بیشتری برای بیان شدن داشت که اگر میخواستیم آن را کامل بیاوریم طبعاً شاید خیلی جاها خیلی بیشتر از این از من طلب میکردند. ما ملاحظات را در نظر گرفتیم. گرایشات سیاسی هم نداشتم. بسیاری از دوستان از جناحهای سیاسی کشور طی این سالها به من پیشنهاد داده بودند که بیایید این کتاب را با هدفی که ما میگوییم بنویسیم و ما هم کنار آن میایستیم و شاید شرایط مادی خوبی هم ایجاد میکردند اما هیچکدام از این کارها را نکردم.
اگر این کتاب چاپ شد و چنین فضایی ایجاد کرد انگیزهمان این بوده که این آقایانی که الآن سمتی دارند و یا کاندیدای انتخابات هستند بدانند که برای حفاظت از اسرار کشور چنین انگیزههایی در میان بوده است، خودم را نمیگویم. من که رقمی نیستم، به واقع نیستم. روی سخنم با شهداست. سعی کردم با این کتاب نشان دهم چه کسانی که به خاطر این انقلاب، جنگ و نظام جانشان را دادند. دربارهشان بسیار حرف دارم و در کنارشان یک سرباز بودم.
درباره اسم عجیب کتاب هم توضیح بدهید.
جُندی مُکَلَّف یعنی سرباز وظیفه. به خاطر آن ملاحظاتی که میدانید در اسارت فضایی حاکم بود که من به این نتیجه رسیدم که همان سرباز وظیفه شناخته شوم. سرباز خودش را سرباز میداند و هیچچیزی را بالاتر از سرباز نمیداند، گرچه اخباری بیشتر از افراد دیگر دارد؛ اما او سعی میکند سرباز بودن خودش را حفظ کند و در همان حیطه سربازیاش بماند. ما در این زمینه و در فرهنگ اسارت خیلی حرف داریم و اتفاقا همین مساله هم خطهای قرمزهای کتاب را ساخت. سربسته بگویم که کتاب در ردهبندی تاریخی قرار میگیرد اما آنها که باید بخوانند متوجه میشوند که در آن نویسنده و راوی به کسانی پرداختهاند که میدانند خیلی بیشتر از اینها خبر دارد و تا الان چیزی بروز نداده است.
میشود شفافتر توضیح بدهید؟
درباره اشخاصی صحبت میکنم که با ما در اسارت بودند و رفتارهایی که از آنها سر زد. شاید اگر همه حرفها را جمع کنیم کنار هم کتاب جذابی از آن دربیاید و بشود حتی از آنها فیلم ساخت اما به جهت اینکه همه حی هستیم نمیتوانیم اینطور بپردازیم. چهبسا یک روزی فضا و شرایط طوری شود که بتوانیم راحتتر درباره آن روزها صحبت کنیم.
پس کتاب شما یکسری مخاطبان خاص دارد که این پیام را دریافت میکنند که یادتان باشد که چه بود و چه اتفاقی افتاد، تلنگری است به یکسری افرادی که فقط شما میشناسید و احتمالاً خودشان با آن آشنا هستند،
اشخاصی که کنایهپذیر باشند به راحتی متن را درک میکنند ظرافت این کتاب که آقای صالحیخواه زحمتش کشیدند به کنایی بودنش است. کسی که با دل گوش دهد کنایههایش را میتواند بپذیرد وگرنه فکر نکنم چیز دیگری داشته باشد.
در مقدمه کتاب «جندی مکلف» نوشته شده است که این اثر حاصل ۱۲ ساعت مصاحبه است. ۱۲ ساعت مصاحبه برای تالیف اثری کنایی کافی است؟
صالحیخواه: ۱۲ ساعت مصاحبه ضبط شده است. با توجه به همان ملاحظاتی که عرض کردم دو سه برابر آن با آقای اصغری به صورت آف رکورد صحبت کردم. حاجآقا که نمیتواند با ملاحظه صحبت کند، در نتیجه ۱۲ ساعت مصاحبه ملاحظه شده داریم. من جلسات رفع ابهام و خیلی از صحبتها را ضبط نمیکردم. سردار هم با این شیوه راحتتر بودند.
سبک روایت اول شخص چرا برای کتاب انتخاب شده است؟
صالحیخواه: فکر کردم شاید این سبک واقعیتر باشد، چون روایت ما داستانی نبود و دنبال مستندنگاری و خاطره شفاهی بودیم. فکر کردم اگر خود راوی و صاحب خاطرات، آنها را روایت کند زیباتر است و به دل بیشتر مینشست. از طرف دیگر نمونههای موفق ادبیات دفاع مقدس را هم که بررسی کردم دیدم این سبک غالبتر است.
چقدر از متن این کتاب با توجه حواشی و حساسیتهای موجود ممیزی شده است؟
صالحیخواه: صفر.
منظورم ممیزی وزارت ارشاد نیست، ممیزی از طرف کسانی که قبل از انتشار کتاب را خوانده باشند؟
صالحیخواه: حاجآقا چیزی را زدند!؟
اصغری: از آن چیزی که با هم به نتیجه رسیدیم مرتب و کمش کردیم، چیزی حذف نشده است.
صالحیخواه: اینقدر حواسمان بود که کار به اینجا نکشد. حالا عبارت خودسانسوری قشنگ نیست، اما نوشتن این کتاب از لحاظ امنیتی و سیاسی مانند راه رفتن روی لبه شمشیر بود. اینقدر حواس من و حاجآقا به این مساله بود که بیشتر کتاب را خودمان ممیزی کردیم. سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند. در پیشگفتار گفتم این کتاب یک اثر خاطرهنگاری دفاع مقدس است؛ نه یک اثر سیاسی. کهه چهبسا اگر سیاسی بود خیلی بیشتر میتوانست سروصدا کند. هر چند خوشحالم که کتاب در همین قامت هم تا الآن اقبال داشته و نیمی از چاپ دوم هم به فروش رفته است.
برنامه دیگری برای خاطرات آقای اصغری دارید؟ مثلا تولید مستند یا کارهایی از این قبیل؟
صالحیخواه: راستش را بخواهید از ابتدا در این فکر بودم. به خصوص بعد از چاپ کتاب بیشتر پیگیر این هستم که این قصه را ماندگار کنم. باید بپذیریم این سوژه در یک جای دیگری از دنیا سالها مسکوت نمیماند یا تا امروز حداقل دستمایه ساخت یک فیلم شده بود. یکی از کارگردانهای سینما وقتی کتاب را خواند گفت این قصه ظرفیت دارد. میشود یک کار سینمایی از آن درآورد. یا یک مینی سریال شبکه خانگی. همین الان که با هم صحبت میکنیم، طرح سه صفحهای مستند که با سهیل کریمی نوشتیم آماده است ولی تا امروز کسی قبول نکرده بودجه کار را تقبل و طرحها را حمایت کند؛ بودجهای که در مقایسه با برخی از کارها که به نام انقلاب اسلامی و دفاع مقدس انجام میشود اصلا چشمگیر نیست.
راوی در کتاب اعلام میکند که اشتیاق زیادی دارد برای اینکه به جبهه برود. من فکر میکنم در موقعیت کاری شما حساسیتی که وجود داشته و خودشان میدانستند جایگاه کاری ایشان جایگاه خاصی است. جناب اصغری چرا این جایگاه شما را به این وا نداشت که بهبیان خودمانی بیخیال رفتن به جبهه شوید و در یک فضا و موقعیت دیگری سعی کنید خدمت کنید؟ دوست دارم در مورد انگیزهها و اشتیاقهایی صحبت کنید که یک پاسداری را از حفاظت شخصیتها میکَند و به جبهه میبرد و به فعالیت دیگری وامیدارد.
اصغری: زمانی که سپاه تأسیس شد و توفیق خدمت پیدا کردم، بحث حفاظت در آن مطرح نبود. سپاه ماموریت داشت به حفظ دستاوردهای انقلاب بپردازد و در اساسنامه آنهم به این مساله تاکید شده است. بعد از اینکه آمدم و دورههای مربوط به حضور در سپاه را گذراندم، اولین چالشی که انقلاب با آن روبرو شد ترور شخصیتها و انفجارهای شهری بود. تا آن موقع شهربانی کار حفاطت را انجام میداد که به هر تقدیر یا نتوانسته بود یا توانش در این زمینه کم بود. بنا بر دستور امام حفاظت از اشخاص را به سپاه سپردند تا این کار بهصورت بهتری انجام شود. در آن دوره اشخاصی را که در گردانهای سپاه بودند بنا بر صلاحیتهایی انتخاب کردند و به بخش حفاظت بردند.
دوستان آن موقع ما که بیشترشان الان در بهشتزهرا خوابیدهاند شش ماه عمر را هم تحمل نکردند! آن موقع ما به سپاه تعهد کاری شش ماهه میدادیم و معلوم نبود بیش از این زنده بمانیم. عمر خیلی از بچهها به شش ماه هم نمیرسید. همه ما با صلاحدید مسئولین ذیربط وارد سنگر حفاظت شدیم و به ما گفتند الآن اینجا شما را احتیاج دارند باید خدمت کنید. دورههایش را گذرانیدم و بعدش طبیعتاً دنبال آن بودیم که مسئولیت خود را انجام دهیم. ولی اخبار جبهه یک طوری بود که آدم واکنش نشان میداد. بیشتر دوستان ما در بخش حفاطت انصار که الان جانباز و یا بازنشسته هستند طبیعتاً دوست داشتند به جبهه برند، چون برای این به سپاه نیامدهبودند که در آن تشریفات و سیستم حفاظت قرار بگیریند. اینکه از این کار جدا شویم و به جبهه برویم همیشه در فکر ما بود. منتهی دائم خودمان را با این حرف که اینجا هم همانجاست و سنگر دیگری است آرام میکردیم. هر موقع که اتفاقی میافتاد یک انفجاری یا تروری صورت میگرفت این حس را میکردیم که الآن خیلی خوب است داریم خدمت میکنیم ولی باز عطش جبهه چیز دیگری بود و فکر میکردیم کار و سنگر اصلی ما آنجاست. وقتی امام امر واجب کفایی را برای جبهه در سال ۶۴ به کار بردند ما سعی کردیم مسئولین وقت آن موقع را بهنوعی راضی کنیم که اجازه بدهند ما سه یا ۶ ماه به منطقه برویم و وظیفه خود را انجام دهیم و بهنوعی از آرمانی که داریم را از آن دفاع کنیم.
فکر میکردید اسیر شوید؟
اصغری: خیر
وقتی اسیر شدید آن چیزی که از اسارت دیدید با چیزی که تا قبلش شنیده بودید خیلی فرق میکرد؟
اصغری: یکی از بچههای ما به نام آقای ربیعی زمانی که ما داشتیم به جبهه میرفتیم به خاطر وضعیت جسمانیاش از اسارت آزاد شده بود. پایش قطع شده بود دستش مشکل داشت در یک جابجایی یا تبادل اسرا و زخمیها آزاد شده بود. قبل از اعزام با او ارتباط برقرار کردم و به دیدنش بروم، چون برادر یکی از دوستان در حفاظت بود که در نهایت میسر نشد اما به یک واسطه از ایشان درباره اسارت حرفهایی شنیدم. آن حرفها در اسارت کمکحال من شد که اولاً به کسی اطمینان نکنم حتی به نزدیکان خودم، دوماً با هر کسی دمخور نباشم. در اسارات فضای اردوگاه را استخبارات عراق مشخص میکرد و روی کوچکترین حرکات، صحبتهایی که میشود برنامهریزی داشت.
فضایی که امروز در آثار سینمایی و یا مکتوب از اسارت میبینیم چقدر به واقعیت نزدیک است؟
اصغری: الحمدلله در این فیلمهایی که تا الآن درست شده است تا حدی توانستهاند فضا را ترسیم کنند ولی به نظرم اشخاصی که ناظر کیفی این آثار بودند خودشان اسیر نبودند یا مشورت با اسرا را کمتر در برنامه داشتهاند. فضای اسارت، اردوگاه با اردوگاه فرق داشت. اسیرانی که اول جنگ اسیر شدند به این خاطر که عراقیها تجربه نگهداری از اسرا را نداشتند یواشیواش با فضای اردوگاه خو گرفتند. اما رفته رفته عراقیها فهمیدند که میشود در اردوگاهها ایرانیها را بفهمند و در اینجا نقش استخبارات پررنگتر شد. اسیران اولیه توانستند با عراقیها یکجوری کنار بیایند اما برای اسرایی که در ادامه اضافه میشدند وضع به آن منوال ساده نبود. نزدیک ۴ سال و خوردهای از جنگ گذشته بود که من اسیر شدیم شدم. دیگرهم عراقیها میدانستند با اسیر چطور برخورد کنند هم استخبارات در این کار استاد شده بود. یادم هست پس از ماجرای اعتصاب ۹ ماهه اسرای اردوگاهی که در آن بودم و شرحش در کتاب آمده است یکی از بازرسهای صلیب سرخ که میگفت بازرس تمام اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق است به صورت خصوصی به ما گفت اردوگاه شما طوری است که انگار شما زندانیان سیاسی در عراق هستید نه اسیر.
فرمانده اردوگاه ما فردی بود با نام سرگرد خِضِیِر. که بعدها در فیلمها دیدم دوشبهدوش صدام راه میرود و صدام شخصی نبود که کسی بخواهد به راحتی نزدیک او باشد. او میگفت من کاری با شما میکنم که که اسمم یادتان نرود همانطور که دنیا اسم هیتلر را فراموش نکرد. آن موقع من ۲۵ یا ۲۶ ساله بودم. وقتی الان عکس دوستانم را نگاه میکنم اسم خیلی از آنها از یادم رفته اما اسم خِضِیِر را فراموش نکردهام. او میگفت آنقدر به شما فشار میآورم تا شکل ما شوید. این سختی را نمیشود به تصویر کشید. این دیگر فیلم اخراجیها نیست که در آن مجید سوزوکی بسازیم به آن بیاوریم. گرچه خیلی از بچههایی که آمده بودند با ما جنگ بودند و اسیر شدند خیلی فراتر از امثال مجید سوزوکی کار کردند. یادم نمیرود که شهید حسین اسکندرلو همیشه میگفت جنگ یک آتش است، آتش هم آدم را زخمیمیکند و...
داغش همیشه میماند....
اصغری: بله. دو طیف شخصیت میتوانند این آتش را درک کنند، یکی آن کسی که تا حالا آتش را ندیده و زخمی نشده و یک کسی که عاشق آتش است، ما شخص سومی در جنگ نداریم. حسین اسکندرلو از افرادی بود که عاشق آتش بود و شهید شد. بچههایی هم که اسیر بودند سعی کردند اسرارشان را که اسرار کشور بود حفظ کنند؛ همان کاری که خیلی از کاندیداهای انتخاباتی ما نکردند. من خاطراتم را برای انتشار تعریف کردم که با کنایه به دیگران بگویم که بودند اشخاصی که با ما در اسارت شهید شدند و دم نزدند؛ حتی مسئول دستهشان را لو نداند. وقتی یک نفر میخواهد محوریت جامعه را دست خود بگیرد بهعنوان رئیسجمهور و... باید درک این مطالب را داشته باشد. من به یکی دو نفرشان گفتم خیلی پیش آمد در حین نبرد از روی جنازه شهدا راه بروم ولی سعی کردم روی آرمانش راه نروم. اینها از جنس همان کنایههاست.
شما از مقاومت بسیاری از بچههای ایرانی در اسارت در کتاب گفتهاید اما روایتهای دیگری هم از اسارت گاه بیان میشود که راویتگر خیانت به کشور و آرمانهای انقلاب در اسارت است. برای کسانی که این گفتوگو را میخوانند بگویید این روایتها چقدر واقعیت داشت. چقدر دیدید که اسرای ایران اسارت را تاب نیاورند، ببُرند و یا فریب بازیهای تبلیغاتی را بخورند؟ چه قدر کسانی را دیدید که نه از داخل جبههها بلکه از کانالهای دیگر وارد اردوگاه شدند تا افکار عمومی اردوگاه را تغییر دهند؟
اصغری: وقتی میخواهید از بریدن حرف بزنید باید شراطی که منجر به آن شد را هم متصور باشید. فضاهای یادتان هست از سرگرد خِضِیِر گفتم. وقتی او میگفت «والله کاس راسک» یعنی به خدا سرتان را میشکنم، این کار را میکرد. یعنی بودند اسرایی که چنین خطابی از او داشتند و بعد از کتک مفصلی که از عراقیها میخوردند سرشان را هم میشکستند. اینکه ۶۴ نفر آدم، کنار هم در فضایی بهاندازه حجم یک فرش ۱۲ متری قرار بگیند، برای هر نفر، سه نفر باشند سه نفر با قدهای بالای ۲ متر باشد با میلهگرد و نبشی و دست کلنگ و بزند، فکر کنید چه میشود!؟ من برخی از اینصحنهها را فقط در روضهها شنیدهام. تیپی که ما با آنها درگیر بودیم داعش آنروزی بودند، بعثیهایی که همین الان هم در استانهای عراق در لباس داعشی بر سر زن حامله شرطبندی میکنند که جنین داخل شکمش پسر است یا دختر!
استخبارات با منافقین همکاری میکرد آن خطی که شما گفتید را میآورد داخل اردوگاه. حرکتهایی انجام میداد که بین بچهها فاصله بیفتد و بچههای کم سن و سال، بچههای پایینتر و بالاتر بینشان نفاق و دورویی ایجاد کند انگیزه درست کند تا برخیها زانو بزنند. این حرفها را هنوز هم نمیشود زد چون پدر و مادر شهدا هستند ومطمئنا خیلیهایشان نمیتوانند تحمل کنند.
شبی که فردایش قرار بود آزاد شویم و بیاییم. آن شب در فضای اردوگاههای ما فضای تسویهحساب بود. یک طرف این ماجرا بچههایی بودند که از دست عراقیها لطمه خورده بودند، چون برخی از بچهها گفته بودند این فلان حرف را گفته یا این منظور را داشته، یک طرف هم خود بچهها بودند که با هم خردهحسابی داشتند. بین این دو طرف نزاع صورتگرفت. کسی که سرش شکسته بود کله دیگری را میشکست. کسی که شنواییاش را از دست داده بود سعی میکرد یکجوری دیگر تلافی کند. یک چنین بچههایی بودند که کم آورده بودند. اگر بخواهیم به این قصه اعتقادی فکر کنیم میگفتیم خدا ما را در آن معرض قرار نداد که آن امتحان را از ما بگیرد خدا نخواسته ما در آن مرحله قرار بگیریم که خدایی نکرده تاب این را نداشته باشیم حرفی را بگوییم، از خدا هم میخواستیم هیچ موقع در آن مرحله قرار نگیریم.
یادم هست همان شب در اردوگاه ما نیز چنین خبرهایی بود که با پادرمیانی برخی بچهها از حق خود گذشتند و قرار شد برخی هم که مشکوک به همکاری با عراقیها هستند در ایران به کار آنها رسیدگی شود. همان شب افسر اردوگاه به میان ما آمد و اشخاصی که با او همکاری میکردند را بلند کرد و رو به ما گفت: شما اینها را میشناسید اینها افرادی بودند برای آن چیزهایی که به شما نمیدادیم اینها برای ما خبر آوردند. مثلاً نصف لیوان تاید میگرفتند برای یک ماه، نصف صابون. یا کفش کتانی و دمپایی و لباس و استحمام بدون محدودیت حتی اینکه در تابستان بتوانند در سایه راه بروند و در زمستان در نور آفتاب. شاید خیلی از اینها مسخره به نظر بیاید اما فقط در اسارت است که میفهمید از چه سخن میگویم.
فکر کنید دو آبگرمکن ۶۰ یا ۴۰ گالنی برای آسایشگاه ۶۴ نفری چقدر آب داغ دارد. تصور کنید ۶۴ نفر آدم بخواهند با حجم این دو آبگرمکن حمام بروند! اما وقتی کسی برای عراقیها خبر میبرد، میرفت دوش آب گرم میگرفت. از خاطره دور نشوم. آن افسر رو به ما گفت: شما برای من عزیز هستید، چون با حرف و اعتقادتان تحمل کردید اینها عزیز و قابلاحترام نیستند گرچه شما قبول کردید اینها با شما آزاد شوند.
امروز گله ما به برخی از مسئولین به کنایه همین مساله است. اگر کسی از آنطرف آب دارد از شما تعریف میکند ببینید مشکل شما کجاست. این کتاب، کتابِ کنایه است اگر کسی بفهمد! اگر نفهمد یا خودش را به خواب بزند، کسی که خواب است خواب است ولی کسی که خودش را به خواب بزند نمیتوانیم بیدارش کنیم.
من اعتقادی این قصه را بازگو کردم و از شهدا گفتم. ما کاری نکردیم هر چه کردند شهدا کردند. من ۵۴ سال سن دارم. هیچ پستی نگرفتم و الان هم بازنشسته هستم. اما شهدا در این قصه همهچیزشان را گذاشتند و ما الان داریم نان شهدا را میخوریم. تمام مسئولین نظام حتی وزیر خارجه ما که در سازمان ملل میرود صحبت میکند باید اینها یادش باشد. وقتی میخواهد از کشورش دفاع کند یا بگوید مردان وطنش که هستند بگذریم از اینکه در زمان جنگ ۵درصد از جامعه، از حرمت کل نظام دفاع کردند و امروز کل آقایان میگویند آن تیپی هستند. یادمان نرود از کجا آمدیم و چه کسانی در این مسیر جان دادهاند.
ارسال نظر