تصمیم در لحظه آخر
افتادم روی مین و آن را داخل شکمم گرفتم و سیمها را به امید خدا قطع کردم! گفتم: اگر قرار باشد مین منفجر شود، تنها خودم از بین بروم! خوشبختانه اتفاقی نیافتاد.
شهید «مرتضی تیموری» بنیانگذار و نخستین فرمانده تخریب لشکر ۱۴امام حسین (ع) بود. مرتضی علیجانی هم یکی از پیشکسوتان تخریبچی دوران دفاع مقدس به شمار میآید که توسط شهید تیموری آموزش دیده است. او در خاطرهای بیان میکند: بعد از عملیات «فرمانده کل قوا»، به شهرک دارخوین رفتم و از آنجا با برادر امیر آقا و بابایی توسط فردی به نام بشیر به محمدیه (خط شیر) رفتم و از آنجا حدود پنج کیلومتر پیاده روی کردیم تا به خط اول خودمان برسیم. برادر بشیر ما را به داخل یک سنگر برد و به برادر موحد دوست معرفی کرد. او چند سوال از سوابق ما کرد. گفتیم که قبلا در سپاه بلوچستان بودیم و بعد به کردستان رفته و اکنون به جبهه جنوب آمدهایم. و برادر موحد به ما پیشنهاد کار کردن در گروه تخریب را داد و چون در مورد گروه تخریب اطلاعی نداشتیم، گفتم: «کار این گروه چیست؟» ایشان ما را به وظایف گروه تخریب آشنا کرده و ادامه داد: «شما به آن گروه بروید و آموزشهای لازم را برادر تیموری، مسئول گروه، به شما خواهند داد.»
آموزش در زیر آتش دشمن
هوا خیلی گرم بود. تا عصر در همان سنگر ماندیم و برادر موحد ما را به سنگر گروه تخریب برد و به برادر تیموری معرفی کرد. سه روز در آن سنگر بودیم. بعد از ظهر روز سوم، برادر تیموری به ما گفت: «آماده شوید.» آماده شدیم و پس از طی مسافتی به کانالی رسیدیم. این کانال در زیر خاکریز خودی به طرف عراقیها امتداد داشت. وارد آن کانال شدیم و از خاکریز به آن طرف رفته و با رعایت مسائل امنیتی خودمان را به میدان مین رساندیم.
برادر تیموری گفت: «شما باید همین جا آموزش ببینید!» ما را داخل میدان مین برد و خودش شروع به سیخک زدن کرد تا اینکه یک مین ضد تانک پیدا کرد و ضمن آموزش آن را خنثی کرد. سپس از ما خواست تا آن کار را ادامه دهیم. ما نیز مشغول خنثی کردن مینها شدیم. پس از مدتی عراقیها متوجه ما شدند و شروع به ریختن آتش کردند. در همین حین برادر تیموری از ما خواست که به عقب برگردیم. من به او گفتم: «مگر نمیخواهی ما مین خنثی کنیم؟!» خلاصه با اصرار ایشان به عقب برگشتیم. به هر حال اولین کلاس آموزش ما در گروه تخریب، در میدان مین و زیر آتش دشمن برگزار شد.
مأموریت در مسیر اسارت
یک شب قبل از عملیات فتح المبین، بنا بود عملیات شود. رفتیم و مقداری مینها را خنثی کردیم اما گردانهای عمل کننده نیامدند. نزدیک صبح به عقب برگشتیم. دیدم برادر مرتضی تیموری در شیار خوابیده. گفتم: «چرا عملیات نشد؟» گفت: «به تاخیر افتاد! برو و فعلا استراحت کن!» از بس خسته بودم، تا ساعت ۴ بعد از ظهر خوابیدم، وقتی بیدار شدم و نماز خواندم، برادر تیموری گفت: «امشب عملیات است و باید حتما برویم، ولی از آن مسیر که دیشب رفتهای نمیروی، بلکه باید بروی و مسیر آن برادر تخریبچی را که دیشب رفت و مجروح شد و سپس اسیر شد، باز کنی» و آنگاه مرا به نیروهای گروه آن برادر معرفی کرد.
خودم را روی مین انداختم
من آن مسیر را فقط یک شب به اتفاق برادر خرازی رفته بودم و آشنایی چندانی با مسیر نداشتم. به هر حال با توکل به خدا حرکت کردیم. جلو رفتیم، به سیم خاردار اول میدان رسیدیم؛ به یکی از برادران گفتم: «من خنثی میکنم و تو هم پشت سر من بیا، ردیف اول منور، ردیف دوم منور، ردیف سوم، رسیدیم به مینی که تاکنون ندیده بودم! خدایا سیم تله آن را بچینم یا نه! سیم تله را لمس کردم، دو سیم آن کشش و دو سیم قطع کشش است. افتادم روی مین و آن را داخل شکمم گرفتم و سیمها را به امید خدا قطع کردم! گفتم: اگر قرار باشد مین منفجر شود، تنها خودم از بیم بروم! خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.
مین را با صلیبش بالا آوردم، کنار گذاشتم. این مین از نوع «سوسکی» بود. البته در عملیات «طریق القدس» این مین را پیدا کرده بودند، ولی چون من آن وقت مجروح بودم، آشنایی با آن نداشتم. خود را روی زمین چسباندم، دیدم جلو نگهبان عراقی هستم. خوب گوش دادم، دیدم دارد با ضامن اسلحه بازی میکند. خاطرم جمع شد! چیزی که نباید فراموش کرد، ذکر «وجعلنا» بود. این ذکر نیروی عجیبی به ما میداد! به همین شکل معبر را باز کرده و رسیدیم به سیم خاردارهایی که در جلوی خاکریز دشمن کشیده شده بود و حدود ۱۵ متر با دشمن فاصله داشت و حالا عراقیها را به خوبی می دیدم! به وسیله قرص شب نما معبر خود را مشخص کردم. سرانجام گردان رسید و به خط دشمن زد و خط سقوط کرد.
ارسال نظر