افسردگی، تنهاییِ پر هیاهو
مرگ، واژهای در تقابل زندگی یا امتداد زندگی؟ واژه مطلق مرگ عینی نیست بلکه واژه رایج افسردگی یا همان انسان زنده متحرک است که امروزه انسان تنهایی پرهیاهو را در زبان بدن بازنموده میکند و رفتار و کردار آدمها زیر سایه این چتر سیاه میبرد.
به عبارت دیگر انسان مدرن با مرگ تنهایی دست به گریبان است که از غیاب هراس از معانی مرگ و آنجاییکردن آن، سرچشمه میگیرد. او بی آنکه به اندازه کافی ببیند یا تجربه کند، برای حفظ کنونیت خویش، «درست در لحظه شکفتگی گناهانش» (به تعبیر شکسپیری آن)، بی آنکه «زندگی راستینی» از جنس تولستوی را تجربه کند و به سرحد زندگی برسد، تن به مرگی محتضرانه میدهد. این موجود اتمیزه شده و دلزده با اضطراب جدیدی از جنس گفتمانهای پزشکی روبهرو است که از مرگ تصویر دهشتناکی از قبیل بیماری، خودکشی، جنگ، خشونت، مرگ هراسی و نمودهای روانی آن، اعم از سادیسم و مازوخیسم بهاو ارائه میدهند. چنین تصویری همواره با نوعی از فقدان همراه است که به گمان نوربرت الیاس در کتاب «محتضران دم مرگ»، برسازنده انسانهای تکافتادهای است که هیچ روزنهای او را به جهان بیرونی و واقعی پیوند نمیزند.
برخی روانشناسان در تحلیلهای علمی خود، بیکاری، تورم و نوسانات شدید اقتصادی را از دلایل بروز افسردگی اجتماعی قلمداد میکنند، در حالی که در کشورهای توسعهیافته از جمله دانمارک با رفاه کامل اقتصادی، میزان افسردگی و خودکشی بیش از سایر کشورها ست. افسردگی اجتماعی نمیتواند ناشی از کمبودهای مادی باشد بلکه کمبودهای مادی، افسردگی اجتماعی را تشدید میکند. تحلیل جامعهشناختی شما از این موضوع پیچیده چیست؟
بنابراین بیکاری، نوسانات شدید اقتصادی و تورم بیش از آنکه عامل افسردگی باشند، بازنمایی جامعهای زخمی هستند که هنوز نتوانسته است برای گذار از وضعیت نابسامان و آنومیک تن به سوگ نابیمارگونهای بدهد، بلکه با گیر افتادن در کنونیت ایدئولوژیک، از ایجاد پل ارتباطی میان گذشته جامعه و سیر تکوینی رویدادها ابا دارد.
در چنین وضعیتی باید در کنار عوامل روانشناسانه، جامعهشناسانه و اقتصادی، به زمینههای تاریخی افسردگی در یک جامعه اعم از روایتها، کهن نمودها و روابط تاریخی یک جامعه اعم از زمینههای مرگاندیشی، جنگهای آیینی، خشونتهای ایدئولوژیکی و جنگهای جهانی در تسری افسردگی در جوامع غربی و بالاخص در بلوک شرق اروپا دست بالا داشتهاند نیز استناد کرد، تا بتوان با فاصله گرفتن و تأمل و بازاندیشی در خاطره زخمی جامعه افسرده، آن را مداوا کرد. این چیزی است که «گریس جنتسن» از آن به فرهنگ مرگدوستی و مردهبازی غربی یاد میکند.
به نظر من آنچه در فرآیند زمانی موجب انباشت دلزدگی و افسردگی اجتماعی انسان به ویژه قشر جوان میشود، نابرابری اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی در جامعه است که دیوار شکاف و طبقات اجتماعی را مرتفع میکند؛ نه مولفه تک بعدی تورم و گرانی. تحلیل جامعهشناسی شما در این زمینه چیست؟
تلاش برای برگذشتن از واقعیت تحمیل شده و بازنمودهای کهن و منسوخ و در عین حال، ارائه تفسیر و تصویری از خود و دیگران را اگر به زبانی هابر ماسی بازگو کنیم، نیازمند نظامی زبانی- معانی جدید در بستر عقلانیتی ارتباطی- تاریخی است که در درون زیست جهانها رخ میدهند اما همین بستر طی روند عقلانی شدن به استعمار نظام (دولت و اقتصاد) درآمده است. بنابراین مساله تنها نابرابریهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی نیستند که جامعه را به سمت دلزدگی و افسردگی سوق دادهاند (اگرچه خود این نابرابریها و تشدید آنها برآیند ساختارهای ایدئولوژیکی و گفتمانی حاکم بر نظام هستند)، بلکه تلاش برای انسداد توقعات جامعه از سوی نظام حاکم است که مارکس آن را «خودتخریبگری ابداعی» مینامد. این مساله نیز به نوبه خود طی روندی بیگانهساز، به تولید و بازتولید نابرابری، خشونت و بیگانگی مضاعف میانجامد. در چنین وضعیتی جامعه با نوعی از روایتهای توجیهگرانه و ملاحظهانگارانه روبهرو است که در عین ایجاد محدودیت ارتباطی و گفتمانی، نابرابریها را توجیه و توانش روایی-معنایی افراد را سلب میکند و آنها را به سمت افسردگی، گفتمان بقا و مرگپرستی سوق میدهد.
امروزه شکل خانوادهها ازگسترده به هستهای و ارتباط بین فردی و فرافردی از همگرایی به فردگرایی تبدیل شده است. ارتباطات خانوادگی قطع شده و جوانان سر در لاک خود فرو بردهاند، او میخواهد از آخر شروع کند تا به اول برسد، این قضیه فقر نیست؛ بلکه داستان افزایش توقعات مردم به ویژه قشر جوان از زندگی است، راهکار شما برای برون رفت جوانان از وضعیت موجود چیست؟
در چنین شرایطی خانواده در حصاری شیشهای محصور شده است که امر سیاسی با سرک کشیدن مداوم در آن و دخالت در انتظاراتی که از ضرورت و حوایج زندگی قابل تحقق است، خانواده را به سمت نوعی خوددرگیری و بیزاری سوق داده است که باز به گمان آرنت، خود امر سیاسی از یکیک افراد یک خانواده انتظار دارد. بنابراین باید اساس خانواده و تحولات آن و تعامل این نهاد با سایر نهادهای اجتماعی را دوباره مورد بررسی قرار داد و نباید تنها به یک گذار اسمی از مدل گسترده به مدل هستهای در تبیین رفتاری خانوادهها اکتفا کرد.
از دیدگاه جامعهشناسی پیامدهای جنگ تا سالیان متمادی بر روح و روان انسانها تاثیر میگذارد؛ از منظر شما با توجه به اینکه استانهای مناطق کردنشین در جنگ هشت ساله تحمیلی بیشترین آسیبهای مادی و جانی را متحمل شدهاند و نسل بعد از آن گرچه با پدیدههای عینی جنگ درگیر نبودهاند؛ اما مفروضات ذهنی جنگ، چنگ بر اندیشه و روح آنان زده است. برای ترمیم این زخم کهنه بر روان مردمان این دیار باید چهکار کرد؟
به یاد دارم که در اوایل دهه ٨٠ خانمی ایلامی در یکی از فصلنامههای زنان مطلبی درباره تاثیر لاشه یک هلیکوپتر جنگی از دوران جنگ ٨ ساله، که به عنوان تزیین میدانی در ایلام استفاده شده بود، بر ازدیاد نرخ خودکشی و خودسوزی زنان این شهر کار کرده بود. این مطلب خود گواهی بر تبعات سوء زیباشناسی کردن جنگ در زندگی نسلهایی است که حتی جنگ را از نزدیک ندیدهاند.
اگر چه وجود وضعیت اضطراری جنگ به لحاظ اخلاقی میتواند نوعی ادای دین و تلاش برای مواجهه با فراموشی قربانیان جنگ تحمیلی باشد، اما تکرار بیمارگونه آن، مبالغهانگاری و مصادره ایدئولوژیک چنین موضوعی میتواند بر روان بازماندگان و نسلهای بعدی تاثیر سوء داشته باشد و آنها را به سمت نوعی از گفتمان بقا سوق دهد که برخلاف چیزی است که هگل از جنگ توقع داشت. در چنین شرایط اضطراری همه بدون آنکه به همنوعان خود بیندیشند، فقط در فکر حفظ خویشند.
این در حالی است که پس از گذشت نزدیک به سه دهه از پایان جنگ، هنوز آثار عینی آن را میتوان در زندگی مردم استانهای غرب کشور و به ویژه استانهای کردنشین اعم از قربانیان حملات شیمیایی و عدم تلاش برای تاسیس درمانگاههای ویژه برای آنها و مینهای به جا مانده از دوران جنگ که هنوز قربانی میگیرد، مشاهده کرد. انگار قربانیان جنگ در کنار عایق شدگی زمانی فاجعه به لحاظ روانی، هنوز در فضای عینی و هر روزه جنگ را در کنار خود احساس میکند.
آقای غلامی امروزه بیشتر جوانان تحصیلکرده دانشگاهی کرد زبان که درحوزه تحلیل ادبی، اجتماعی و فرهنگی فعال هستند گفتمان غالب افسردگی اجتماعی در ادبیات شفاهی و نوشتاری آنان پدیداراست، این قشر که به لحاظ سنخشناسی سبکهای زندگی به سبک زندگی علمی گرایش دارند و با نگاه عقلانی به تحلیل دادههای درون و برون متن زندگی میپردازند، چرا در دایره هژمونی افسردگی اجتماعی گرفتار آمدهاند؟
این وضعیت از سه حالت خارج نیست؛ یا اینکه این قشر خود وارثان فضا و جامعهای هستند که با تجربه مرگپرستی تاریخی، جنگ، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی دست به گریبان بودهاند و با تجربه شهروند درجه دوم و پایین دست بودن پا به عرصه نهادهاند و با درک نظامی از تبعیضات اجتماعی به تولید و بازتولید هژمونی افسردگی همت گماردهاند. یا اینکه هنوز جامعه علمی به آن سطح اجتماعی و دموکراتیک لازم خود دست نیافته و نتوانسته است به شکلی نهادی ابراز وجود کند. جامعهای که به زعم هوارد بکر باید واجد دیالکتیکی از پیوند و گسست، مخاطرهجویی، مخاطب سازی، نظام رسانهای مدرن، نظام آموزشی مدرن و ... است.
به زعم لوکاچ اگر سرگشتگی، تنهایی، دلزدگی و افسردگی انسان معاصر را کلاف سردرگمی بدانیم که در نتیجه شکاف سوژه و ابژه زندگی انسان معاصر را به نوعی مرگ بی معنا سوق می دهد آیا شما در این شرایط ادبیات و رمان را فرصتی برای خود استعلایی و احیای دوباره زندگی می دانید، چنین چیزی با توجه به اکتیو نبودن انجمن های ادبی و کانون های همنشینی نویسندگان میسر است؟
همچنانکه گفتید، لوکاچ دوران معاصر را دورانی میداند که در آن ارزشهای راستین در جهان ناراستین تباه شدهاند و امر کلی نمیتواند دیگر در جان جزیی متحقق شود. لوکاچ برخلاف هگل، حرکت تاریخی را نه از زاویهای سیاسی، اجتماعی، بلکه از نقطه نظری ادبی واجد نزول و انحطاطی تصور میکند که انسان بیخانمان و رها شده در وادی «شیءگونه»، در پایان کار دوران همبودگی و حماسه خود به شکلی استعلایی با آن روبهروست، تا در هیات «روحهای مرده«، منجمد و تنها بر از دست دادن کلیت انضمامی پیشین خود اشک بریزد. از این رو پروبلماتیک بودن انسان به زعم لوکاچ، واجد شکلی از افسردگی و دلزدگی و بیخانمانی است که در نتیجه تغلب عینیتگرایی محض حیات مدرن، زندگی را تهی از بار معنایی همراه با از بین رفتن بنیان عینیتگرایی در سوژه کرده است.
انسان افسرده و بیخانمان بنابر چنین تعبیری از کلیت انضمامی خود برکنده شده و جز مرگ جایی برای سکنیگزینی روح سراغ ندارد، با این تفاوت که چنین انسانی برای آگاهی از روح بیخانمان خویش ناچار از جست وجو و آغاز سفر از همان آغازی است که وی را به دام دلزدگی و اسارت در واقعیتی تهی از معنا افکنده است. لوکاچ به شکلی تلویحی، ادبیات را فرجام چنین جستجویی برای برگذشتن از بیخانمانی استعلایی میداند و رمان همان بصیرتی است که به شکلی خوداستعلایی، مانع از نفوذ کامل معنا در عینیت زندگی میشود. رمان بارقهای از جهان وحدت یافته است که در قالب عمیقترین و اصیلترین ابزار رسیدن به کلیتی ظاهر شده است که انسان بیخانمان امروز در پی آن است و این یعنی بازگشت دوباره ذهن به خانه خویش.
اینکه آیا رمان و ادبیات توانسته است چنین نقشی را ایفا کند، باید توجه داشت که نه تنها لوکاچ، بلکه قریب به اتفاق متفکران معاصر بر وضعیت معناباختگی دوران مدرن صحه مینهند، اما این ادبیات و رمان است که وضعیت انسان معاصر را درست در حد و قواره خویش بازگو میکند. انسانی که در مرتبه انسانی دونتر از سایر انسانهاست، به عنوان قهرمان رمان درست در جایی میمیرد که به زعم لوکاچ هیچ معنایی برای مرگ و زندگی خود نمییابد. ادبیات در این راه به جای آنکه به خدمت ساختار حاکم درآید، راهی را در پیش گرفته است که از عهده واقعیت تجربی خارج است. چنین راهی به ساخته شدن جمهوریای از نویسندگان جهانی انجامیده است که دور و نزدیک در یک شبکه نوشتاری با همدیگر در ارتباطند.
اما همین میدان ادبی برای فراتر رفتن از مبدا سوبژکتیویته خود نیازمند جامعهای از ایدهپردازان و گروه پشتیبانانی است که زمینه تحقق آن را پیشتر از زبان هوارد بکر عرض کردم. این در حالی است که هنوز این زمینه ساختاری برای زایش ادبیاتی که گفته شد در بعضی از نقاط ایران تحقق نیافته است. ادبیاتی که ما با آن کار میکنیم شکلی از بومی گرایی کوچکی است که یگانه مخاطبانش، خود مولفان آن هستند. مکان ابراز آن به انجمنها و محافل محدود شده و از فرصتهای پیرامتنی و تحقیقی و ... بیبهره است. خود نویسنده ایفاگر تمامی نقشهایی است که باید در بین گروه پشتیبان تقسیم میشد. درست مانند آنچه هملتون آلمانی درباره حسین حزن مکریانی از روزنامهنگاران و تاریخنویسان به نام کرد، میگوید: «شخصی را دیدم که خود مطالب روزنامهاش را مینوشت، خود حروفچینی میکرد، خود صفحهآرایی میکرد و خود آن را در سطح شهر توزیع میکرد». بنابراین با وجود نویسندگان بزرگ، این ادبیات نتوانسته است در غیاب گروه پشتیبان، میدان منحصر به خویش را که واجد اکت سیاسی و اجتماعی باشد، ایجاد کند.
در تحلیل درونمایه برخی از اشعار و داستان ادیبان کرد، افسردگی ادبی در ورای واژهها و بیان احساس شعری و روایت ها و عناصر داستانی موج می زند؛ این امر ناشی از چیست و آیا معتقد به فراوانی میزان افسردگی ادبی در بین آثار کرد زبان هستید. چرا؟
نگاه کنید این مساله که گفتید قدمتی بسیار دیرینتر از ادبیات کردی یا ادبیات ایرانی دارد، برای مثال ارسطو تراژدی را والاتر از دیگر انواع ادبی حماسه و کمدی میداند و میگوید که تراژدی بازنمود کنش و زندگی و نیکبختی و حتی بدبختی است. در فصل یازدهم کتاب «فن شعر» رویداد سوگناک و ترحم برانگیز را به عنوان یکی از مشخصههای طرح تراژدیک معرفی میکند که موضوع آن کنشی درباره رنج و مرگ قهرمان است. در واقع همین ترحم و همدردی با قهرمان به زعم ارسطو موجب بازشناخت و کاتارسیس در فرجام تراژدی میشود. این موضوع پس از ارسطو و در عصر کلاسیک به عنوان یکی از ارزشهای راستین ادبیات تحکیم شده است. تا جاییکه به زعم میشل ووینی تراژدی عصر کلاسیک، تراژدی سقوط انسانها از فراز به نگونبختی است که در پایان به خودکشی و حذف قهرمان میانجامد.
البته نباید فراموش کرد که در قرون میانه، نظام کلیسا نیز در تسری این نگاه سوگناک و پرهیز از خنده و شادی به عنوان نمود بی آبرویی و فروختن خود به شیطان، دست بالا داشته است. این چیزی است که امبرتو اکو در رمان«نام گل سرخ»به آن میپردازد. این نوع خنده به عنوان ویژگی عامه گرایی حتی از سوی خود ارسطو نیز مذمت شده است و از بابت اینکه مخاطبان تراژدی جماعت عوام و فروتر هستند، حماسه را از این لحاظ از تراژدی والاتر میداند، چرا که مخاطب حماسه جماعت والا و متمایز هستند. این اساس رنج به عنوان ارزش والای ادبی همواره در طول تاریخ ادبیات مروج اسلوبی از نوشتار ادبیات فاخر بوده است. در مقابل برای باختین خنده میتواند احیاگر رویدادی معترضانه و انتقادی باشد که در قالب خردهفرهنگی به نام «کارناوال»تجلی یافته است.
این تمایز میان ادبیات جدی و ادبیات عامه از طریق مذمت خنده اتفاقی است که در ادبیات رومانتسیسم، گوتیک و ادبیات پلیسی - جنایی معاصر از طریق تکریم عشقی مشابه مرگ، زیباشناسی رنج و شر، همزادها، ارواح، قتل و کشتارها و ... به حیات خود تا به امروز ادامه داده است. درونمایه رنج و مرگ از این حیث یکی ا ز ویژگیهای بارز ادبیات غرب و چیزی است که کوندرا از آن به«بومیگرایی بزرگ»یاد میکند.
ارسال نظر