داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست
به کسانی گفته میشود که میدانند معاشرت با افراد دانا سعادتمندی میآورد.
داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقهی آبادی که پر از درختان میوه بود میگذشت. ناگهان چشمهی آبی را دید که از آن رودی روان شده بود. مرد که خیلی خسته بود، هوس کرد برود و زیر درختی کنار رود کمی استراحت کند. مرد افسار اسبش را به درختی بست زیراندازش را برداشت تا زیر درختی پهن کند و بخوابد که ناگهان دید باغبانی کنار رودخانه بیلش را به درخت تکیه داده و همانجا خوابیده. باغبان خسته با دهان باز خوابیده بود مرد با دیدن باغبان که به این شکل خوابیده بود خندهاش گرفت. در همین حین به یکباره عقربی از کنار مرد خوابیده میگذشت مرد دانا دید عقرب از بدن و گردن مَرد گذشت و وارد دهان باغبان شد بعد مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا که نمیتوانست قبول کند عقربی به همین راحتی وارد بدن فردی شود و جان او را بگیرد، با خود گفت: هر جور شده باید از مرگ این مرد جلوگیری کنم و فکر کردن راه چارهای به ذهنش رسید.
مرد مسافر شاخهی تازهای از یکی از درختان باغ کَند. ترکهی دردناکی از آن درست کرد و شروع کرد داد و بیداد به راه انداختن تا مرد باغبان را از خواب بیدار کرد. همین که مرد بیدار شد اولین ضربه را به او زد تا سریع از جایش بپرد و به حرکت وادار شود. باغبان بیچاره که مات و متحیر مانده بود پرسید: تو کیستی؟ چرا میزنی؟ از کجا آمدی؟ ولی مرد دانا بدون اینکه جوابی بدهد با ترکه او را دنبال میکرد و میگفت: بلند شو! بلند شو! تا دیر نشده چند تا میوهی گندیده بخور.
مرد باغبان که متوجهی منظور او نبود میگفت: حالا چرا میوهی گندیده. اگر بخواهم بخورم، از میوههای سالمش میخورم، چون باغ خودمه و خودم زحمتش را کشیدم. ولی گوش مرد دانا به این حرفها و دلیل و منطقها بدهکار نبود. باغبان را با ترکه میزد که جایی ثابت قرار نگیرد و میگفت: نه تو باید میوهی گندیده بخوری!
باغبان که دستش خالی بود و چارهای جز تسلیم در برابر مرد دانا نداشت، دید اگر میوههای گندیدهی باغش را بخورد بهتر از این است که مرتب ضربات ترکه به جانش بخورد. شروع کرد به خوردن میوههای گندیدهای که خودش از درختان باغ چیده بود تا به دور بریزد. مرد باغبان خورد و خورد تا جایی که دیگر از شدت سیری داشت خفه میشد.
مرد باغبان با همان حالت زاری و بیچارگی رو کرد به مرد دانا و گفت: حداقل بگو جرم من چی هست که چنین مجازات سنگینی را بدون هیچ گونه محاکمهای برایم در نظر گرفتی؟ چیزی نمانده از خوردن این همه میوهی گندیده جانم را از دست بدهم.
مرد دانا همینطور که به طرف اسبش میرفت تا طنابش را باز کند و سوارش بشود گفت: حالا کجاش رو دیدی؟ حالا که میوههای باغت را خوردی موقع دویدن زیر درختان باغت هست.
مرد دانا سوار بر اسبش با ترکهای که درست کرده بود به مرد باغدار ضربه میزد و باغدار بیچاره میدوید. تا جایی که مرد باغدار لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. و در اثر این همه فشار و ترس و دلهره که مرد دانا برایش ایجاد کرده بود حالش بهم میخورد. مرد دانا آنقدر این کار را ادامه داد تا باغدار هرچه خورده بود بالا آورد.
آن وقت مرد باغدار گوشهای روی زمین افتاد و مرد دانا هم از اسبش پیاده شد، بالای سرش رفت و گفت: رفیق حالت چطور است؟
مرد باغدار که خیلی عصبانی بود و میدید مردی که تا آن لحظه در حال زورگویی و اذیت او بود حالا که حالش بهم خورده بالای سرش آمده حالش را میپرسد و به رویش لبخند میزند. گفت: تو مرا کشتی حالا، حالم را میپرسی؟ مرد دانا گفت: مرا ببخش ای دوست! من چارهای جز این کار نداشتم؟ باغبان که معنی و مفهوم حرفهای او را نمیفهمید، گفت: یعنی که چی؟ تو چارهای نداشتی جز اینکه مرا با ترکه بزنی؟
مرد دانا گفت: من از این مسیر میگذشتم که خواستم کمی در کنار رودخانه استراحت کنم. به یکباره تو را دیدم که خوابیده بودی تو آنقدر خسته بودی که دهانت بازمانده بود. من دیدم که عقربی در اطراف تو حرکت میکند، عقرب روی بدن تو آمد و آمد روی صورتت و رفت داخل دهانت آن وقت تو دهانت را بستی. من خواستم کمکی به تو بکنم. اگر به تو میگفتم که عقربی را تو قورت دادهای از شدت ترس میمردی.
تنها راه چارهای که به ذهنم رسید این بود که تو را به تحرک وادارم و کاری کنم تا تو حالت بهم بخورد به خاطر همین مجبورت کردم میوههای گندیدهی باغت را بخوری و بدوی تا قبل از اینکه زهر عقرب اثر کند آن را بالا بیاوری. برای اینکه حرفهایم را باور کنی، کافی است محتویات معدهات را که بالا آوردهای یکبار دیگر نگاه کنی.
مرد باغبان که باورش نمیشد این کار را کرد و دید یک عقرب سیاه را بالا آورده. مرد دانا با این کارها جان او را نجات داده بود. مرد باغبان به یکباره تمام ترکههایی که خورده بود را فراموش کرد و به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشکر کرد.
ارسال نظر