به گزارش پارس نیوز، 

حکایت جالب و خواندن

مرد مسافر که از آنجا می‌گذشت او را دید. مرد جنگل نشین پس از این که دانست او به دیدار خدا می‌رود گفت: حالا که به نزد خدا می‌روی از او بپرس چرا نمی‌آید تا من را ببیند؟ برای چه این کار را نمی‌کند؟

این در حالی بود که مرد جنگلی بسیار لاغر و نحیف شده بود و وضعیت وخیمی داشت. مرد مسافر گفت: بسیار خوب من در مورد تو با خدا صحبت خواهم کرد.

 

مرد به راه خود ادامه داد تا به خیابان رسید. در آنجا مردی را دید که کنار خیابان نشسته است و ظاهراً جای دیگری ندارد و همان جا ساکن است. جلوتر رفت تا با او صحبت کند. وقتی به او رسید گفت: من به ملاقات خدا می‌روم آیا درخواستی از او نداری؟ مرد گفت: وقتی خدا را ملاقات کردی فقط یک چیز کوچک را به او خبر بده.

چه چیزی؟

فقط به او بگو که من غذا ندارم لطفاً مقداری غذا برایم بفرستد، گرسنه هستم.

مرد مسافر با تعجب پرسید چی؟ فقط همین!

 

سپس آن مرد بالا رفت و خدا را دید. خدا از او پرسید: آیا کسی را سر راهت ندیدی؟

مرد گفت: بله دیدم. فردی ترسناک را در جنگل دیدم که دائم می‌گفت: “باید چنین کنم، باید چنان کنم، باید فلان کار را انجام دهم و دائم چون و چرا می‌کرد و مرتب می‌گفت خدایا چرا مرا ملاقات نمی کنی؟”

مرد از خدا پرسید: “شما به ملاقات او می‌روید؟”

خدا گفت: “نه، بهتر است به او بگویی که کمی بیشتر آن کارها را انجام دهد، او هنوز باید کار کند و نیازمند تلاش بیشتری است. در واقع تا زمانی که او تلاش و ریاضت خود را رها نکند به رضایت دست نخواهد یافت. او دیوانه شده است حتی اگر به چنین افرادی این را بگویی نمی خواهند گوش کنند، پس بگذار ادامه بدهند.”

 

سپس مرد گفت: بعد از او من یک دیوانه دیگر را در کنار خیابان دیدم که می‌گفت: “گرسنه هستم، لطفاً از خدا درخواست کن تا غذای مرا بفرستد.”

خدا گفت: “واقعاً!” بعد بلافاصله مدیر امور را صدا زد و گفت: “هنوز غذای او را آماده نکرده‌ای؟! غذای او را بفرست!”

مرد که کاملاً متعجب شده بود با خود گفت: “این دیگر چیست؟! آن مرد فقط گفت من گرسنه‌ام و خدا این قدر برایش دلواپس شد و در مورد آن یکی که روی سرش می‌ایستاد و آن سؤالات را از خدا می‌کرد نگران نشد!”

سپس خدا گفت: “بسیار خوب، حالا که داری پایین می‌روی یک داستان را برای هر دوی آنها بگو و واکنش آنها را ببین، بعد خواهی فهمید!

به آنها بگو که من نزد خدا رفتم و آنجا دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد می‌کرد.”

مرد گفت: “واقعاً؟”

خدا گفت: “بله، برو و به آنها بگو.”

 

پس مرد پایین آمد. مرد جنگلی را دید که هنوز روی سرش ایستاده است. وقتی این مرد را دید برگشت و شتابان پرسید: “خوب، خدا چه گفت؟”

مرد گفت: “خدا گفت که همچنان باید ادامه بدهی.”

مرد جنگلی گفت: “اوه! واقعاً؟ تمام جلال و شکوه از آن خداوند باد!”

سپس پرسید: “آیا چیز خاصی آنجا دیدی؟”

مرد گفت: “بله من دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد کرد.”

او گفت: “نه نه، داستان برای من تعریف نکن! چطور ممکن است شتر به این بزرگی از سوراخ سوزنی بگذرد؟! غیر ممکن است! محال است! تو سعی داری مرا دست بیندازی، نه نه، من نمی‌توانم آن را قبول کنم، محال است!”

 

پس مرد به نزد آن یکی رفت. او خیلی خوب و آرام داشت غذایش را می‌خورد، گفت: “بله می‌دانستم، من فقط این را به تو گفتم چون از من پرسیدی که چیزی دارم که به خدا بگویم یا نه، به هر حال من می‌دانستم که خدا غذا و همه چبز را برایم خواهد فرستاد. من کاملاً خوبم.” بعد پرسید: “خوب آیا چیز عجیبی آنجا ندیدی؟”

مرد گفت: “بله من شگفت‌ترین شگفتها و بزرگترین معجزه‌ها را آنجا دیدم.

دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد کرد!”

مرد فقیر گفت: “کجای آن معجزه است؟! او خداست. او می‌تواند جهانی پس از جهان را از آن سوراخ رد کند این برای خدا چیزی نیست. او قادر متعال است. نمی‌فهمی؟ خدای بزرگ! چون او را ملاقات کرده‌ای فکر می‌کنی او چیزی نیست؟ چون او همانند تو رفتار کرد فکر می‌کنی او چیزی نیست؟! او خدای بزرگ است. برای او این چیست؟”

 

سپس مرد در حالت بهت زده‌ای که داشت، نفسی کشید، با خود گفت: “بله این یعنی ایمان! ایمان در گوشه خیابان!”