ماجرای مهاجرت اجباری گوینده خبر
«فریده فرخینژاد» از خاطرات یک مهاجرت میگوید. مهاجرتی که حالا و پس از گذشت ۳۸ سال هنوز وقتی از آن روزها حرف میزند کامش تلخ میشود.
این روزها وقتی اسم مهاجرت میآید، بیشتر مهاجرت از کشوری به یک کشور دیگر در ذهن متبادر می شود و شاید کمتر به چشم بیاید که تا همین چند سال پیش که دنیا هنوز دنیای ارتباطات نشده بود، رفتن از شهری به شهر دیگر هم مهاجرت محسوب میشد.
مهاجرتها دلایل مختلفی دارند که در مقاطع مختلف زمانی تغییر میکنند، اما همواره مهاجرت ناشی از جنگ در مناطقی که درگیر جنگ بودهاند وجود داشته است. کشور ما هم از این قاعده مستثنی نبوده و در طول دوران هشت سال دفع مقدس، کسانی که در شهرهای مرزی زندگی میکردند، مجبور به مهاجرت شدند. مانند «فریده فرخینژاد» که بیشتر ما او را میشناسیم. گوینده بخشهای مختلف خبری که چندسالی است بازنشسته شده و این روزها مشغول تدریس است. او خاطرات بسیاری از یک مهاجرت اجباری دارد. مهاجرتی که حالا و پس از گذشت ۳۸ سال هنوز وقتی از آن روزها حرف میزند کامش تلخ میشود و بغض به گلویش چنگ میاندازد.
-سالی که انقلاب شد بعد از گرفتن دیپلم و یادگیری فنونی مثل خیاطی و ماشین نویسی، هنوز شروع به کار نکرده بودم که جنگ تحمیلی شروع شد و همه چیز را به هم ریخت و مجبور به مهاجرت شدیم.
-آن زمان ما را از آبادان به بندرعباس فرستادند. شهریور سال ۵۹ حدودا یک ماه از شروع جنگ در خرمشهر گذشته بود و ما هم نمیدانستیم باید بمانیم یا اینکه برویم. آقایان در همان جا مشغول دفاع از کشور بودند و ما هم در آن شرایط بهتر دیدیم که کمکهای اولیه را یاد بگیریم و در همان مدت زمان کوتاهی که در کنار آقایان بودیم به آنها خدمت کنیم.
-اما بعد از سه ماه گفتند که باید خانمها را از شهر خارج کنیم و همه خانمها را سوار بر اتوبوس کرده و من به همراه مادر و خواهرم راهی شدیم. اوایل نمیدونستیم که باید به کجا بریم و ساکن بشویم. اولین شهری که رفتیم بهبهان و بعد شیراز بود و آنها که نمیدانستند ما چرا از شهر خودمان خارج شدیم با ما برخورد مناسبی نداشتند. در آخر هم ما را به بندرعباس بردند.
-پدرم گفته بودند که به جیرفت کرمان که عمه مان در آنجا ساکن است برویم و ما هم پذیرفتیم، اما نتوانستیم بیشتر از ۱۰ روز آنجا دوام بیاوریم. به قدری بی تاب بودیم که دوباره به بندرعباس برگشتیم و در یکی از خیابانها به صورت اتفاقی پسرعمویم را دیدیم و او با اصرار ما را به خانهشان برد و ما سه نفر در کنار عمو و سایر اقوام ماندیم و مدام منتظر خبری از پدر و برادرم بودیم.
- آن زمان ما فقط رادیو داشتیم و از این طریق و شنیدن اخبار از حالشان با خبر میشدیم و آنها هم دو سه روز یکبار برای دیدن ما به بندرعباس میآمدند. زمانی که به بندرعباس رفتیم و در آنجا ساکن شدیم یکی از دوستان مرا به صدا و سیمای خلیج فارس دعوت کرد و تست گویندگی دادم و در حالیکه ۱۹ سال سن داشتم، در واحد خبر صدا و سیمای بندرعباس در سال ۵۹ استخدام شدم. بعد از استخدام در سیمای بندرعباس به ما گفتند که هر کدامتان باید یک حوزه را انتخاب کنید و من نیز حوزه گویندگی و خبر را انتخاب کردم.
- در بندرعباس و در رادیو با آقای چخماخی که آن زمان صدابردار و نویسنده رادیو بودند آشنا شدم و بعد از اینکه چند بار با پدر و مادر از کرمانشاه به منزل ما آمدند در سال ۶۰ با هم ازدواج کردیم و در سال ۶۱ زمانیکه دختر اولم زینب به دنیا آمده بود که مصادف شده بود با پذیرش قطعنامه به آبادان برگشتیم.
- اولین اجراهایم در بندرعباس بود و آن زمان اغلب خبرها درباره نماز جمعه در شهرستان، تشییع پیکر شهدا و اعزام به جبهههای نبرد بود. یادم هست خبر تشییع پیکر دو پسرعمویم را خودم خواندم.
- بعد از تولد آخرین فرزندم در سال ۷۰ به خاطر انتقال کار همسرم به تهران همگی به تهران آمدیم. من نیز از شهریور ۷۶ در معاونت سیاسی سازمان کارم را شروع کردم. رادیو پیام، اولین بخش خبری بود که در آن حضور داشتم. بعد از آن اخبار سراسری شبکه ۱، شبکه دو و بخشهای مختلف خبری در سیما را اجرا میکردم.
-از همان ابتدای کارم با همین پوشش چادر کارم را شروع کردم. آن زمان برای گویندهها مرسوم نبود و قبل از ورود به استودیو چادرم را برمیداشتم و بدون چادر جلوی دوربین مینشستم. بعد از اینکه اولین گوینده خانم با چادر خبر خواند من هم دیگر چادرم را درنیاوردم.
-زمانی که مجبور به مهاجرت از شهر و زادگاهم شدم، تلخترین روزهای زندگیام بود که امیدوارم دیگر هیچ وقت تکرار نشوند. آن زمان بسیاری از خانوادهها زنان و دختران خود را به شهرهای دیگر فرستادند تا جانشان در امان بماند و برادران و پدران بسیاری دلیرانه در شهر ماندند و جلوی دشمن ایستادند تا حتی یک وجب از خاک وطنمان را از دست ندهیم و امروز ایرانی با اقتدار در کل دنیا داشته باشیم.
انتهای پیام/
ارسال نظر