آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


روی یکی از نیمکت‌های حیاط بهزیستی، روبروی پنجره‌های بخش توان‌بخشی نشستند و بدون اینکه با هم حرف بزنند، نگاهشان پر از واژه بود. باد می‌آمد و هوا کمی خودش را پاییزی‌تر به صورت مریم می‌زد.

  • رضا! انگار هیچ‌کس مایل نیست در این باره حرف بزنه... ولی آخه چرا؟ اون خانم یه جور، این زوج هم یه جور... مددکار از قول تئوری‌های خودش یه چیزی می‌گه... من می‌خوام نمونه عینی داشته باشم پیش چشمم...

تکیه داد به پشت زنگ‌زدهٔ رنگ و رو رفتهٔ نیمکت و کف دستانش را به هم سایید. رضا مثل کسی که ناگهان چیزی در ذهنش روشن شده باشد، چرخید به سمت دست‌های در حال حرکت مریم و گفت: «خب این نشونه خوبیه‌ها مریم... باور کن... ببین منو! خب اگر انقدر بچه‌ها رو از خودشون نمی‌دونستن، یا به قول تو نتونسته بودن مثل بچهٔ زیستی خودشون دوستش داشته باشن، توضیح دادن براشون راحت بود... نبود؟ توضیح ندادن اینا از یک وجهی که دوست ندارن بهشون یادآوری بشه که پدر و مادر خوانده هستن، می‌تونه این مفهوم رو داشته باشه که چقدر این بچه‌ها از خودشون شدن... چقدر یکی شدن با همدیگه... ها؟»

دست‌های مریم دست از سر هم برداشته بودند و نگاه مریم طوری خیره و آرام به رضا نگاه می‌کرد و بی‌حرکتی لب‌هایش می‌گفت که انگار رضا حرف درستی به آشفتگی دل او زده است.

  • آره رضا... آره...

چشمان رضا بدون اینکه بخواهد می‌خندید. دهانش کمی باز شد و انگار هر چه کلمه روی زبانش بود، با بازدم فرو داد. مریم کیفش را روی دوشش انداخت و ایستاد.

  • بریم رضا... نمی‌دونم چرا یخ کردم...

رضا کمی نگاهش کرد و ایستاد.

  • می‌خوای چیزی بگی، نمی‌گی رضا!؟
  • نه عزیزم! بریم... منم نیم ساعت دیگه مرخصیم تموم میشه...

اما هم رضا می‌دانست که می‌خواست چیزی بگوید و هم مریم.

مریم تا دم در خانه حرفی نزد و فقط با دستانش که چانه‌اش را به سمت بیرون نگه داشته بود، همه‌جا را نگاه می‌کرد و هیچ‌جا را نمی‌دید.

در خانه را باز کرد، بدون اینکه کیفش را از روی دوشش بردارد، شعلهٔ زیر کتری را روشن کرد. مثل کسی که کار عقب‌افتاده‌ای داشته باشد، چادر و کیف و روسری و مانتویش را روی تخت انداخت و بدون اینکه هر دو دمپایی دستشویی را بپوشد، یکی از پاهایش را گذاشت روی چارچوب و دست‌هایش را شست و یک لیوان برداشت و منتظر شد کتری، چای بیات صبح را کمی گرم کند. چای ریخت و پرده جلوی ایوان را کشید و روبروی حسن یوسف‌ها نشست و به شمعدانی‌های ایوان نگاه کرد و چایی‌اش را خورد.

بلند شد و از زیر تخت با زحمت یک ساک مشکی خاک‌گرفته را بیرون آورد و گذاشت کنار لیوان خالی چای روبروی حسن یوسف‌ها... درش را باز کرد و چند کاموا سورمه‌ای را از رویش برداشت و رسید به یک دمپایی صورتی گلدار که کفه چوبی داشت و زیر دمپایی پر بود از لباس‌های دخترانه رنگ و وارنگ.

همه را چید روبرویش و موبایلش را برداشت و زیر اسم رضا نوشت:

«توکل به خدا... فردا رو مرخصی بگیر بریم بهزیستی... مریمت...»

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و هفتم