داستان/کهکشان بیراه و بیشیر-قسمت ۲۸
دستهای مریم دست از سر هم برداشته بودند و نگاه مریم طوری خیره و آرام به رضا نگاه میکرد و بیحرکتی لبهایش میگفت که…