رمان گود نوشته مهدی افشار نیک توسط نشر چشمه منتشر شد.

این رمان که برشی از تاریخ سیاسی ایران است، از محله آب منگل و بازارچه نایب السلطنه و بافت سنتی آن شروع میشود و به همان بازارچه برمیگردد.

داستان؛روایت زندگی سه نسل است که از قبل از کودتای 28 مرداد سخن میگوید تا سالهای امروزی و دوران معاصر.بخش مرکزی داستان زندگی چهار دختر و چریک مجاهد است که تحولات سیاسی و مبارزاتی،اتفاقات تکان دهنده ای بین اینها رقم میزند. 

گوشه چشم روایت،به مکان بازارچه و آب منگل و خیابان ادیب و تحولاتی که از پس نوسازی تهران بر اینها میرود نیز هست و این را میتوان یکی از تهران نویسی های داستان ایرانی دانست.

افشارنیک روزنامه نگاری اقتصادی است و میتوان توجه به عنصر بازار قدیمی و سنتی ایران و به پیش بردن داستان در بین مردان نفتی و بالای سر چاه های نفت رفتن را از پیشه و سابقه او دانست.

بازارچه و زورخونه دو عنصر هویتی محله هستند که این نگرانی همیشه وجود دارد که "گود" زورخانه  بو میدهد و سقف بازارچه خطر ریزش دارد.رمان گود در 480 صفحه و هجده فصل میتواند همراه خوبی برای تعطیلات نوروز باشد،برای آنها که میخواهند در هر فصل به گونه ای متفاوت و لحنی تازه غافل گیر شوند.

***

سهیل با تحکم اومد جلو."چه خبر ممداقا این روزها همه جا و هر سوراخی هستی؟مگه دولت به شما حفاظت از سفارت آمریکا را نداده خب برو اونجا ...چیه هر جا بزن بزن است هستی. هر جا قتل است پیدات میشه هر جا دسته چماق  یا دسته بیل هوا میره پا کاری.... نمیذاری چهارتا آدم کار خودشون را بکنند. الان  هم که اقا خلیل را دنبال خودت راه انداختی که انتقام بگیری. مگه کار تو است این چیزها....."

"اقا مهندس حرف نیکو خوب میزنی.حسابی، لفظ قلم و کتابی.اما اگه امثال من از خیابون ها جمع بشیم بریم خونه ،ساواکی از لونه شون در میان. میخوای این ننه پیری را ببری ببر. مال شما. اما شما تعیین تکلیف نمیکنی ما شب کجا بخوابیم صبح با کی صبونه بخوریم.گفته باشم."

***

عباس و محسن یک لنگ روی صورت مجید انداختن و جنازه اش را انداختن عقب پیکان قهوه ای و سه تایی سوار شدند و از کوچه پس وکوچه افتادن توی آب منگل از جلوی بیمارستان سوم شعبان تا ته رفتن و از زیبا افتادن توی خراسون. ..........

عباس که پشت رل بود گفت "رحمان حالت خوبه؟"

اره اره ما پلیسیم.این هم خراب کار بوداره ما پلیسیم" زد زیر گریه.مجید مجید.

هق هق اش بلند تر شد. عباس به محسن نگاه کرد وگفت چه کنیم این را....."

رحمان خودش سر تیم است...."

ما الان میخوایم جنازه را بسوزنیم این با این حالش .... "

وحید هق هق را کم کرد وگفت من حالم خوب نیست .پیاده میشم میرم تیردوقلو. نگران نباشید شما کار را تموم کنید بیاین دنبال من....." اون ور تر از میدون خراسون نرسیده به سینما پیوند پیاده شد ورفت سمت بیسیم.