خاطرات «سیدحیدر حسینی»؛ از دارخوین و پل کرخه تا سنندج و لشکر ویژه شهدا
محسن رضایی گفت: «این مردِ جنگ است»
یکی با زیرپوش، دیگری با دمپایی، خلاصه شرایط خوبی نبود. آقا محسن حسابی ناراحت و عصبانی بود که چرا همه بچه ها سرعت عمل کافی برای مقابله با شبیخون را نداشتند.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- یک شب بعد از نماز، وقتی از مسجد محله بیرون آمدیم بسیجی ها به ما که تازه از افغانستان به ایران آمده بودیم، گفتند: «شما برادران افغانستانی ما هستید، این روزها به کمکتان برای گشت های شبانه در خیابان های مشهد نیاز داریم، همراهی مان می کنید؟» من و چند نفر از هموطنانم مشتاقانه این پیشنهاد برادران ایرانی مان را پذیرفتیم و از آن وقت شدیم یار و همراه بسیجی های ایران...
همراهی «سیدحیدر حسینی» با مردم انقلابی کشور همسایه، تنها به گشت زنی شبانه اوایل انقلاب خاتمه پیدا نکرد و کمتر از یک سال بعد راهی جبهه ها شد. پای صحبت هایش می نشینم تا خودش از خاطرات آن روزها برایم سخن بگوید:
نماز جماعت که تمام شد، از مسجد بیرون آمدیم. بسیجی ها آن جا ایستاده بودند و اطرافشان پر شده بود از جوانانی که با هیاهو و همهمه توجه دیگران را به خود جلب می کردند. نزدیک شدیم که ببینیم موضوع از چه قرار است. ثبت نام اعزام به جبهه بود و خیلی ها برای رفتن به جبهه ها اعلام آمادگی می کردند. یکی از بسیجی ها که ما را خوب می شناخت گفت شما ثبت نام نمی کنید؟ نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چه چیزی دلمان را هوایی کرد اما تا به خود آمدیم دیدیم که همراه رزمندگان ایرانی، عازم جبهه های جنوب هستیم... .
سال 60 بود که با حمله شوروی به افغانستان چاره نداشتیم جز این که آواره کوه ها شویم و به خاک ایران پناه بیاوریم. در مشهد ساکن شدیم و بهمن ماه همان سال هم حضور در جبهه ها و جنگ با رژیم بعثی عراق نصیبمان شد.
«پای دوا» مرا راهی تهران کرد
راهی جنوب شدیم و به لشکر 92 زرهی پیوستیم. بعد از آن همراه با آقای محمد باقر قالیباف به سمت دارخوین حرکت کردیم. 3 راهی سوسنگرد، دشت آزادگان، پل کرخه و ...، این ها برخی از مناطقی بود که در آن حضور داشتم و همراه با رزمندگان برای دفاع از خاک ایران مبارزه کردم، تا این که در یکی از درگیری ها مجروح شدم و روانه بیمارستان. خون زیادی از من رفته بود و پای دوا (پرستار) که یک سرسیاه (خانم) بود، گفت: اینجا کاری از دست ما برایت بر نمی آید، باید راهی تهران شوی.
آقا محسن همه را غافلگیر کرد
خاطرم هست یک شب، وقتی همگی در سنگرها خواب بودیم ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و فریاد زدند که عراقی ها شبیخون زده اند. به سرعت از خواب بیدار شدم و لباس هایم را پوشیدم، کلاهم را بر سر گذاشتم، خیلی زود پوتین ها را به پا کردم و با اسلحه به سمت تیربار عراقی به راه افتادم. با خودم گفتم تا تیربارچی عراقی را از پا در نیاورم بر نمی گردم، اما نزدیک تیربارچی که شدم یکی از رزمنده ها روی شانه ام زد و گفت: «تیربارچی را نزنی سید، خودی است، می خواهیم آمادگی بچه ها را محک بزنیم»...
چند دقیقه بعد همه را در میدان به خط کردند و آقا محسن رضایی از راه رسید. رزمنده ها سر و وضع مناسبی نداشتند، یکی با زیرپوش، دیگری با دمپایی، خلاصه شرایط خوبی نبود. آقا محسن حسابی ناراحت و عصبانی بود که چرا همه بچه ها سرعت عمل کافی برای مقابله با شبیخون را نداشتند. همین طور که از مقابل رزمنده ها عبور می کرد، به من رسید و مقابل من توقف کرد. لباس هایم کامل بود و کلاه بر سر داشتم، پوتین هایم را هم محکم بسته بودم. پرسید «نگهبان شب بودی؟»، گفتم «نه، من هم مثل همه خواب بودم که با صدای تیرباران از خواب پریدم». لبخندی زد، دستم را بالا برد و گفت «یاد بگیرید، این مردِ جنگ است».
طبع شعر خوانی سید حیدر
سیدحیدر، اگرچه کمی دلگیر از برخی بی مهری هاست، اما روحیه شادابی دارد و وقتی از جبهه ها حرف می زند لبخند بر لبانش می نشیند. برای لحظاتی هم طبع شاعری اش گل می کند، با زبان شیرین دری ابیاتی را برایم می خواند و می گوید «این ها را خودم به یاد جبهه ها سروده ام». گوش سپردن به این ابیات با آهنگ زیبای صدای سید حیدر آن قدر برایم جالب و شنیدنی است که حیف می دانم، چند بیتی از آن را در نوشتن خاطراتش ثبت نکنم. هرچند که خواندن مکتوب شده این ابیات، لذت شنیدن آن را با صدای یک مهاجر افغانستانی ندارد و وزن و قافیه آن را بر هم می ریزد، اما می نویسم برای ثبت خاطره ماندگار یک عصر گرم تابستانی، در کنار جانباز «سید حیدر حسینی»:
اسم من حیدر است / گوش به فرمان سردار لشکر است
بزنید و بکوبید / نیروهای صدام شده پراکنده
تفنگ ها رو جمع آوری کنید / پشت خط راهی کنید
بسیجی های رزمنده / یک عملیات کوبنده
و اشعاری را هم به یاد جبهه های غرب، سنندج و لشکر ویژه شهدا زمزمه می کند:
آن شهر سنندج / جاده داره کج و مأوج
لشکر ویژه شهدا / نیروی تازه نفس آمد
جای گردان کجایه / پای تپه کشتارگاهه
بچه ها مواظب باشین /این جا جای کوموله هایه
آنچه دلش را می آزارد
زمان جنگ همه با هم برادر بودیم و همراه، اما احساس می کنم بعد از آن کمی در حق ما کم لطفی شد. آن زمان نمی دانستم برای تعیین درصد جانبازی ام باید چه کنم و با وجود جراحت بسیار، در نهایت فقط 5 درصد جانبازی در پرونده ام ثبت شد و پس از سال ها پیگیری نهایتا به 10 درصد رسید.حتی سال 1370 می خواستند من را رد مزر کنند اما یکی از فرماندهان نامدار آن زمان از من حمایت کرد و اجازه این کار را نداد که همیشه دعاگوی لطف و مهربانی اش هستم... .
ویژه نامه سندبرادری- روایتی ساده و صمیمی از مجاهدان افغانی
ارسال نظر