برادر شهید تازه تفحص شده جان محمد کریمی؛
برادرم به جرم تضییع بیتالمال مرا به داخل هور انداخت
ما به واسطه یکی از دوستان با کنگره شهدا تماس گرفتیم و آنها با تهران تماس گرفتند و خبر آمدن پیکر تأیید شد. قبلاً آزمایش دیانای از مادر گرفته شده بود و بعد از قطعی شدن به اطلاع مادر رساندیم. گویی خواب مادرانهاش تعبیر شده بود.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- صغری خیل فرهنگ- سردار شهید جانمحمد کریمی فرمانده پد خندق در جزیره مجنون بود که سال 1344 در لنده کهگیلویه و بویراحمد به دنیا آمد و چهارم تیرماه 1367 در مجنون آسمانی شد. این شهید آمدنش را در رؤیایی صادقه به مادرش نوید داده بود و بعد از گذشت چند روز، با تفحص و آمدن پیکرش، سالها دوری و دلتنگی به پایان رسید. آنچه در پیمیآید روایتی است از زندگی و منش شهید تازه تفحص شده جانمحمد کریمی در گفتوگو با ابراهیم کریمی برادرش.
برای شروع از خانوادهتان بگویید. شهید کریمی در چه محیطی رشد کرد؟
من ابراهیم کریمی برادر شهید جانمحمد کریمی سردار فاتح هستم. ما سه برادر و سه خواهر بودیم که از بین ما، جانمحمد به خیل شهدا پیوست. ایشان متولد 1344 بودند. پدرمان کشاورز بودند. ما در روستای سر آسیاب لنده استان کهگیلویه و بویراحمد زندگی میکردیم. مادر خانهدار بودند و سواد چندانی نداشتند اما روی تربیت بچهها خیلی تأکید داشتند. شهید فعال انقلابی بود. اول راهنمایی بود که زمزمه انقلاب به گوش رسید. آن زمان جانمحمد در مدرسه لنده، روستای ایدنش درس میخواند. برای همین با بچهها درباره انقلاب، امام خمینی (ره )و تبعید ایشان حرف میزد و سعی میکرد آنها را با انقلاب و آرمانهای امام آشنا کند.
از خانوادهتان فرد دیگری هم همرزم برادرتان بود؟
من 32 ماه در دفاع مقدس حضور داشتم. پدرم سنشان زیاد بود و برادر دیگرم تنها هشت سال داشت. مدت 20 ماه از این حضور را در کنار برادرم جانمحمد به کسب تجربه گذراندم. جانمحمد سال 1360 ابتدا وارد بسیج شد و پس از سه ماه حضور در جبهه به جرگه سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. از مدت حضور ایشان در سال 1360 تا چهارم تیرماه 1367، تنها دو ماه به سپاه استان آمد و در آنجا خدمت کرد، باقی مدت حضورش در مناطق عملیاتی بود. شهید جانمحمد کریمی هفت سالی را در میدان کارزار در مصاف با دشمن پرداخت. ایشان در مدت حضورش مسئولیتهایی چون معاون اول، جانشینی گردان و فرماندهی گردان را بر عهده داشت. او در جبهه دیپلمش را گرفت.
همرزمی با برادر را در چه جبهههایی تجربه کردید؟
26 دی ماه سال 1363 که دوره آموزشیام را به پایان رساندم، بعد از پنج روز مرخصی، دوباره راهی خط مقدم شدم. ابتدای حضورم در سد دو رود زن شیراز بود و بعد راهی مهاباد –کردستان شدم. مدتی بعد با حضور درجبهههای جنوب افتخار همرزمی با برادرم را پیدا کردم. 9 ماه در یگان دریایی گردان رسول با ایشان همرزم بودم. مدتی بعد همراه ایشان به تیپ 48 فتح کهگیلویه و بویر احمد رفتم. سال 1367 خواستم تا مجدداً همراه ایشان به عملیات بروم که ایشان موافقت نکردند و گفتند: «من از این عملیات بر نمیگردم و شهید میشوم تو در کنار مادر بمان.»
برادرتان مسئولیتهایی هم در جبهه داشتند، به عنوان یک فرمانده چه خصوصیاتی داشتند؟
جانمحمد در کل انسانی بسیار مهربان، خوش اخلاق و شجاع بود که به رزمندگان تحت امرش خیلی احترام میگذاشت. همین رفتار وی باعث شده بود تا نیروها از ایشان الگو بگیرند. کسی را از خودش نمیرنجاند. انسانی مخلص و شجاع بود. از خودش انسانی معتقد و مبارز ساخته بود که دائماً مهیای رزم و عملیات بود. حین عملیات پشت سر نیروها حرکت نمیکرد و همواره جلو کاروان بود تا اولین خطرات را به جان بخرد. بسیار برای حفظ بیتالمال تلاش میکرد. در مورد اهمیتش در حفظ بیتالمال خاطرهای از ایشان در ذهن دارم که برایتان بازگو میکنم: یک بار سوار قایق بودم، هوا به شدت گرم بود، خیلی عجله داشتم. برای همین خیلی به قایق فشار آوردم و گاز زیادی به قایق دادم. جانمحمد از پشت سرم آمد دست زد به پشت من و گفت که بایست. میدانستم میخواهد به من تذکر بدهد و تنبیهی برای من در نظر گرفته است. با قایق جلوی من دور زد و نگه داشت و گفت: چرا با اموال بیتالمال این کار را میکنی. تو با این قایق پیکر شهدا و مجروحان را حمل میکنی. اگر خراب شود چه؟ بعد به قایق من آمد و من را داخل آب انداخت. من خیلی ناراحت شدم بغض کردم و مجدد سوار قایق شدم. بعد دوباره با سرعت به سمت نیزارها رفتم. دنبالم آمد و من را درآغوش گرفت و گفت: گناه دارد برادر، بیتالمال است. من هم او را بوسیدم و گفتم ببخشید و چشم رعایت میکنم.
شهید در کدام عملیات آسمانی شد؟ چرا به ایشان فاتح خندق میگویند؟
برادرم در عملیاتهای مختلفی از جنوب تا غرب شرکت کرد و در چندین عملیات مصدوم شد و به درجه جانبازی نائل آمد و سرانجام در جزیره مجنون و در پد خندق با عنوان فرمانده شجاع این پد به همراه تعدادی از یارانش از جمله معاون خود سردار شهید ابراهیم نویدیپور به درجه رفیع شهادت نائل آمد. فرماندهی ایشان بر همان پد خندق هم باعث شد که شهید را فاتح خندق بنامند. شهید جانمحمد کریمی از فرماندهان شجاع هشت سال دفاع مقدس بود که در جبهههای جنگ شجاعت و غیرت او زبانزد رزمندگان اسلام بود که در 4 تیرماه 1367آسمانی شد.
خانواده شما به ویژه مادر و پدرتان 27 سال چشم انتظار آمدن رد یا نشانی از فرزندشان بودند. از این چشم انتظاریهای سخت و تلخ برایمان روایت کنید.
مادرم در 27 سال نبودنهای جانمحمد بسیارعذاب کشید، یک روز و یک شب نبود که اشک چشمانش خشک شود. میآمد در خانه مینشست و میگفت منتظرم که جانمحمد بیاید. آنقدر برای دوری از او اذیت شد که هفت عمل جراحی انجام داد و آخرین عملش که دکترها از مادر دیگر قطع امید کرده بودند، عمل قلب باز بود و دکتر امید نداشت که مادر بهبود یابد. مادرم میگفت: در سیسییو بودم که پسر شهیدم آمد و سمت چپم نشست و دست گذاشت روی قلبم. بعد بلند شد و به من نگاه کرد و رفت. وقتی میخواست از در بیرون برود، برگشت و نگاه دیگری به من کرد و رفت. دکتری که روز قبل میگفت از بهبودی مادر قطع امید کرده است، روز بعد مادر را مرخص کرد و گفت: معجزهای اتفاق افتاده است. مادرشفا گرفت تا بازگشت دردانهاش را بعد از 27 سال به نظاره بنشیند. اما پدرم چهارسال پیش در چشم انتظاری به دیدار خدا رفتند.
چطور از پیدا شدن پیکر ایشان مطلع شدید؟
قبل از اینکه به ما اعلام کنند پیکر برادرم پیدا شده است، مادر خواب آمدن ایشان را دیده بود. او به من زنگ زد و از من خواست که به منزلش بروم. من خیلی نگران شدم. فکر کردم دوباره حالشان بد شده است. به منزل مادر رفتم و مادر از خوابی که دیده بود برایم گفت. او میگفت: خواب دیده برادرم را در آمبولانسی به روستا میآورند. ما به واسطه یکی از دوستان با کنگره شهدا تماس گرفتیم و آنها با تهران تماس گرفتند و خبر آمدن پیکر تأیید شد. قبلاً آزمایش دیانای از مادر گرفته شده بود و بعد از قطعی شدن به اطلاع مادر رساندیم. گویی خواب مادرانهاش تعبیر شده بود.
سیدناصر حسینی نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» از همرزمان برادر شهیدم است. ایشان روایتی تلخ و جانسوز، از جنس واقعه عاشورا و دشت کربلا بیان میکند. وی مینویسد: چند دقیقه پیش سرهنگ عراقی سراغ فرماندهان پد خندق را گرفت. بچهها گفتند شهید شدند. سرهنگ پرسید جنازههایشان کجاست؟! بچهها جنازه جانمحمد کریمی و ابراهیم نویدیپور را نشان دادند. سرهنگ دستور داده بود روی جنازههایشان بنزین بریزند. هیچ کس باور نمیکرد با جنازه این دو شهید چنین کنند. به دستور سرهنگ عراقی جنازه این دو شهید را جلوی چشمان ما آتش زدند.
ارسال نظر