پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- محمدرضا کائینی- در روزهایی که بر ما گذشت، یکی از سابقون انقلاب و پیشقراولان دلیر و پرسابقه آن، رخ در نقاب خاک کشید و وفاداران به نظام اسلامی را به سوگ خویش نشاند. فقید سعید، مرحوم آیت‌الله حاج شیخ ابوالقاسم خزعلی (قده)، از جمله روحانیونی بود که در ادوار گوناگون تاریخ انقلاب اسلامی، نقشی نمایان داشت و از حامیان پرآوازه و غیور آن بود. اینک و در این روزهای سوگ، یکی از واپسین گفت و شنودهای خویش با آن بزرگ را که در بازشناسی منش مبارزاتی وی صورت گرفته، به خوانندگان ارجمند تقدیم می‌دارم. امید آنکه برای تاریخ‌پژوهان انقلاب مفید باشد.

در آغاز گفت‌وگو مختصری به سوابق خانوادگی و تحصیلی خود اشاره بفرمایید.

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. در سال 1304 در بروجرد متولد شدم و همانجا به مکتب رفتم و تحصیل کردم. 10 ساله بودم که پدر، مادر و جدم به مشهد رفتند. پدر و مادرم تصمیم گرفتند در مشهد بمانند، اما جدم به بروجرد برگشت. در سال 1327 ازدواج کردم و صاحب 9 فرزند شدیم که بزرگ‌ترین آنها، حسین در جریان تظاهرات منجر به پیروزی انقلاب به شهادت رسید. بنده یک سال در محضرآیت‌الله حاج شیخ‌هاشم قزوینی در مشهد تلمذ کردم. صرف و نحو و مکاسب و کفایه را در مشهد خواندم و بعد چون دیدم به محتوا و غنای درسی بیشتری نیاز دارم به قم رفتم. در قم مدتی با یکی از دوستان همخانه بودم و بعد خودم اتاقی را اجاره کردم و همسرم را از مشهد به قم آوردم.

اساتید شما در قم چه کسانی بودند؟ بیشتر تلمذتان نزد چه چهره‌هایی بود؟

درس فقه را نزد مرحوم آیت‌الله بروجردی و مرحوم امام تلمذ کردم. البته امام در آن مقطع جوان بودند و مشغله‌های آیت‌الله بروجردی را نداشتند و لذا درس ایشان از لحاظ علمی پربارتر بود. در اینجا ذکر این نکته را هم ضروری می‌دانم که امام یکی از مؤثرترین افراد برای دعوت آیت‌الله بروجردی به قم بودند. در همان دوره در درس مکاسب آیت‌الله حجت هم شرکت می‌کردم و از محضر و درس آیت‌الله سید محمدتقی خوانساری نیز بهره‌ها بردم.

ظاهراً در آن دوره امام هم به درس آیت‌الله بروجردی می‌آمدند. اینطور نیست؟

بله، ایشان برای تقویت درس آیت‌الله بروجردی، مانند یک طلبه عادی و با نهایت تواضع می‌آمدند و در کنار ما روی زیلو می‌نشستند! در آنجا بود که شنیدم درس امام بسیار پربار و غنی است و لذا همراه با آقای سبحانی رفتیم و در درس ایشان شرکت کردیم. در اوایل کار تعداد طلبه‌ها زیاد نبود و دور هم می‌نشستیم، اما به‌تدریج عده زیاد شد و برای امام صندلی گذاشتیم. ایشان گفتند:‌«این جای پیغمبر(ص) است، من جای پیغمبر(ص) بنشینم؟» همه از این سخن امام به‌شدت تحت تأثیر قرار گرفتند و گریستند.

در چه دروسی و چه مدت از محضر امام استفاده کردید؟

درس فقه و اصول به مدت 12 سال. در اینجا باید یادی هم از اساتید خود در مشهد بکنم. همانطور که اشاره کردم یکی آیت‌الله حاج شیخ‌هاشم قزوینی بودند که ایشان استاد آیت‌الله خامنه‌ای هم بودند و دیگری حاج شیخ مجتبی قزوینی. یادم است بار اولی که امام را دستگیر کردند، شیخ مجتبی قزوینی بسیار نگران بودند. وقتی امام آزاد شدند، نامه‌ای به ایشان نوشتم و عرض کردم: بد نیست دیداری با امام کنید. مرحوم شیخ مجتبی قزوینی پذیرفتند و گفتند: پس به منزل شما می‌آیم. فوق‌العاده مسرور شدم و گفتم نهایت افتخار برای بنده است. ایشان از مشهد به قم و منزلم آمدند و کمی استراحت کردند و بعد با هم نزد امام رفتیم. امام حاج شیخ مجتبی را خیلی خوب می‌شناختند. بنده دیدم محضر آنها جای من جوان نیست و لذا نماندم.

مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مجتبی قزوینی از آن ملاقات برای شما چه نقل کردند؟

این ملاقات صورت گرفت و ایشان به منزلم برگشتند و در‌باره امام به سه مطلب اشاره کردند که بسیار عبرت‌آموز و جالب است. ایشان در آغاز گفتند این مرد بر حق است. مطلب دومی که گفتند این بود که اینهایی که اعلامیه می‌دهند، تا نیمه‌های راه بیشتر با ایشان نخواهند آمد و مطلب سوم اینکه این مرد به مبارزاتش ادامه می‌دهد و پیروز هم خواهد شد!

در واقع در سال 43 وقایع دهه 50 را می‌دیدند؟

همینطور است. عالمان، محققان، کاشفان، علما و مخترعان همگی ارزشمند و قابل احترام هستند، ولی گاهی برخی از علمای حوزه به معانی بلندی دست می‌یابند که دستیابی به آنها برای این بزرگان ممکن نیست. یکی همین کراماتی است که بنده از امثال ایشان دیدم. مرحوم شیخ مجتبی قزوینی در‌باره پیروزی نهایی امام سخنانی را بیان کردند که بعدها بنده تک‌تک آنها را به عینه دیدم و تجربه کردم و بسیار شگفت‌انگیز بود.

سابقه مبارزاتی شما به دهه 30 برمی‌گردد. نخستین بار و به چه علت و در کجا دستگیر شدید؟

از سوی آیت‌الله بروجردی به شهر رفسنجان رفته بودم. در آنجا سینمایی تأسیس شده بود و فیلم‌های انحرافی نمایش می‌داد و جوانان را منحرف می‌کرد. بنده روی منبر درباره مضرات دیدن فیلم‌ها صحبت و جوانان را به پرهیز از تماشای آنها تشویق کردم. سرمایه‌داران رفسنجان که برای ساختن آن سینما هزینه کرده بودند، بسیار تلاش کردند مرا از این کار باز دارند، اما موفق نشدند و بنده درباره این موضوع و مسائل دیگری که برای رژیم حساسیت‌برانگیز بود صحبت می‌کردم. یک شب بالای منبر، درباره مقام والای آیت‌الله بروجردی و اهمیت فقاهت صحبت کردم و گفتم شاه مثل حلقه انگشتری است که در دست آیت‌الله بروجردی می‌چرخد. کسانی که از قبل دنبال فرصتی می‌گشتند که مرا از سر راه خود بردارند، چیزهای دیگری را هم به حرف‌هایم اضافه کردند و به ساواک گزارش دادند! که خزعلی گفته است: آیت‌الله بروجردی هر زمان که اراده کنند، می‌توانند شاه را از سلطنت خلع کنند! این گزارش به تهران رفت و یک روز که برای منبر به جایی نزدیک رفسنجان رفته بودم، مأموران ژاندارمری مرا دستگیر کردند و به رفسنجان بردند. یک شب مرا نگه داشتند و بعد به سرهنگی در کرمان تحویل دادند.

برخورد او با شما چگونه بود؟

اتفاقاً نکته همینجاست. تصور می‌کردم حالا با کسی روبه‌رو خواهم شد که دستور خواهد داد از من با مشت و لگد پذیرایی کنند، مخصوصاً که در آنجا غریب هم بودم و هر بلایی هم که به سرم می‌آمد کسی خبردار نمی‌شد، اما آن سرهنگ نهایت احترام را به من گذاشت و دستور داد برایم ملحفه‌های تمیز و چند کتاب آوردند و اتاق پاکیزه‌ای را در منزل خودش در اختیارم قرار داد و بسیار مؤدبانه از من خواست از آن اتاق بیرون نروم و گفت:به خانم هم دستور داده‌ام حتی با چادر هم در حیاط نیاید که شما معذب نشوید! دو سه روز در خانه آن سرهنگ بودم. در کرمان هم فقط نام و نام‌خانوادگی و نام پدر و مادرم را پرسیدند، اما بازجویی نکردند. بعد مرا به گناباد تبعید کردند که محل فعالیت اهل تصوف بود. آن سرهنگ به ژاندارم دستور داد مرا به گناباد ببرند و تا رضایتنامه‌ای مبنی بر خوش‌رفتاری و احترام به من نگرفته‌اند، به کرمان برنگردند. آن دو ژاندارم هم در طول راه از هیچ احترام و خدمتی به من فروگذار نکردند. حتی برای اینکه در وضو گرفتن و دستشویی قهوه‌خانه اذیت نشوم، خودشان می‌رفتند و از آب چاه می‌کشیدند و می‌آوردند تا وضو بگیرم. یکی از آن ژاندارم‌ها به من گفت بارها پای منبرهایم بوده و حرف‌هایم را شنیده است و مرا خوب می‌شناسد. با اینکه جاده سنگلاخ و بسیار بد بود، با آن دو ژاندارم سفر بسیار خوبی بود.

در گناباد چه برخوردی با شما شد؟ از دوره اقامت درآنجا چه خاطراتی دارید؟

در آنجا مرا به شهربانی بردند و گفتند: باید کسی ضمانت کند، والا در شهربانی می‌مانید تا تکلیف معلوم شود. در آنجا بسیار معذب بودم. در گناباد روحانی‌ای به نام آقای منتظری می‌شناختم که نماینده آیت‌الله بروجردی بود. دنبالش فرستادم و آمد. وقتی فهمید باید ضمانتم را بکند، سخت ترسید و بهانه آورد که کار دارد و باید برود!با پاسبانی که مأمور مراقبت از من بود در نزدیکی شهربانی قدم می‌زدیم. یکمرتبه جوانی پیش آمد و از من پرسید: «شما آقای خزعلی نیستید؟» جواب دادم: «بله، مرا از کجا می‌شناسید؟» گفت: «در مشهد در درس مطول شما شرکت می‌کردم، اینجا چه می‌کنید؟» گفتم: «تبعید شده‌ام و حالا ضمانت می‌خواهند تا بتوانم از شهربانی بیرون بیایم!» نام ایشان سید‌حسین روحانی بود و ضمانتم را کرد. اصرار داشت در خانه‌اش بمانم، ولی ترجیح دادم خانه جدایی بگیرم و مزاحم خانواده‌اش نشوم.

حضرت امام و آیت‌الله بروجردی در قبال تبعید شما چه واکنشی نشان دادند؟

وقتی از تبعید برگشتم نزد آیت‌الله بروجردی رفتم. حاج احمد، مباشر ایشان گفت: آقا برای گرفتاری شما تب کرده بودند!اگر این حرف در حضور آیت‌الله بروجردی بیان نمی‌شد باور نمی‌کردم، ولی چون در حضور ایشان گفته شد، حقیقتاً شرمنده شدم و عرض کردم: آقا! ببخشید اسباب ناراحتی و تکدر شما شدم. ایشان گفتند: این کار برای خدا بود و ان‌شاءالله که عاقبت آن خوب است... بعد از خروج از منزل آیت‌الله بروجردی، امام کسی را دنبالم فرستادند. رفتم خدمتشان و سعی کردم ماجرا را خیلی مختصر و بدون حواشی نقل کنم که وقت ایشان را نگیرم، ولی دیدم اتفاقاً ایشان مایلند ماجرا را به‌طور مفصل بدانند. همانجا فهمیدم روحیه امام روحیه تقابل با رژیم است. از اینجا بود که پیوند بنده با امام قوت گرفت. این همه برکت در زندگی‌ام، حاصل آن تبعید بود. در ارتباطاتی که با امام داشتم متوجه علاقه و ارادت بسیار ایشان به مرحوم مدرس شدم. امام معتقد بودند مدرس ذخیره‌ای الهی بود که قبل از دیگران به مفاسد خاندان پهلوی پی برد.

حضرتعالی در زمره نخستین روحانیونی هستید که از ابتدا با نهضت امام همراه بودید. از چگونگی پیوستن به این نهضت بفرمایید؟

مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی در ترغیب فضلا و مدرسان حوزه علمیه قم برای امضای اعلامیه‌ها نقش بسیار مهمی داشت و هر بار که اعلامیه‌ای را می‌آورد تا امضا کنم، می‌دیدم از نزدیک به 10 نفر امضا گرفته است. یک ماه قبل از پیام امام در انجمن‌های ایالتی و ولایتی به نجف‌آباد اصفهان رفته و مطلب ایشان را به گوش علمای آنجا رسانده بودم. کاملاً معلوم بود پس از رحلت آیت‌الله بروجردی شاه قصد داشت بساط حوزه را به هم بزند و از نفوذ علما کم کند و به همین دلیل در غیاب مجلس لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی را طرح کرد که طبق آن دیگر سوگند به قرآن لازم نبود و می‌شد به هر کتاب آسمانی دیگری یا حتی به صداقت و امانت قسم خورد! او می‌خواست به این ترتیب راه را برای سلطه بهائیت باز کند.

امام که از مدت‌ها قبل مترصد یک فرصت بودند، با تمرکز روی روحانیون برجسته و مبارز نهضت خود را آغاز کردند. مرحوم فلسفی در مسجد ارک و مسجد سید عزیزالله تهران و بنده در نجف‌آباد اصفهان درباره این لایحه صحبت و آرای مراجع تقلید را مطرح کردیم. مرحوم آیت‌الله گلپایگانی هم انصافاً در راه مبارزه با این لایحه زحمات زیادی را متحمل شدند. بنده در روز ششم بهمن سال 41 به شهر شوش در خوزستان رفتم و مشاهده کردم مردم به‌رغم تهدیدهای رژیم در انتخابات شرکت نکردند. علما و مراجع دینی شهرهای مختلف در اعتراض به اصلاحات مورد نظر شاه در ماه رمضان آن سال‌ها منبر را تعطیل کردند و به این ترتیب بر آگاهی‌های مردم افزودند و کاملاً ذهن آنها را روشن کردند که بین روحانیت و رژیم شاه تقابل جدی وجود دارد. در اثر این تلاش‌ها شعور سیاسی مردم خیلی بالا رفته بود، اما مبارزه مستقیم با رژیم ممکن نبود و رژیم توانست با ارعاب و تهدید منظور خود را عملی سازد.

در ایام محرم سال 42 در خوزستان بودم و اخبار وقایع فیضیه را برای مردم بیان می‌کردم. البته در روزهای اول محرم بیشتر درباره مسائل دینی حرف زدم، چون اگر می‌خواستم بلافاصله وارد بحث‌های سیاسی شوم، منبرم را ممنوع می‌کردند، اما بعد از چند روز که مردم بیشتری جمع شدند، مباحث سیاسی را هم با آنها در میان گذاشتم.

ابوالقاسم خزعلی

یکی از فرازهای مهم زندگی مبارزاتی و سیاسی حضرتعالی سخنرانی تاریخی شما در جشن آزادی امام در مدرسه فیضیه است. شنیدن ماجرای آن مجلس از زبان شما مغتنم است. درآن روز شرایط آن مجلس را چگونه دیدید؟

روزنامه اطلاعات در 18 فروردین و پس از آزادی امام نوشت: اسباب خرسندی است که روحانیت با انقلاب سفید همراه شده است. این مطلب فوق‌العاده امام را ناراحت کرد و تصمیم گرفتند در روز 21 فروردین در مدرسه فیضیه درباره این موضوع صحبت کنند و در عین حال که به این مطلب پاسخ دندان‌شکنی می‌دهند، مواضع خود را هم آشکارا بیان کنند. عده‌ای این کار را خطرناک می‌دانستند و می‌ترسیدند خطری متوجه امام شود. امام مرا خواستند و فرمودند: یا شما برو و جواب این روزنامه را در منبر بده یا خودم همه چیز را خواهم گفت!با کمال میل پذیرفتم، چون در راه هدف نهضت امام دادن جان هم برایم کاری نداشت. ضمناً امام فرمودند: شما و آقای مشکینی و یکی دو نفر دیگر همیشه اینجا باشید! به مناسبت آزادی امام در مدرسه فیضیه جشن مفصلی گرفته شده بود و مردم زیادی شرکت کرده بودند. سخنران قبل از من به خاطر ازدحام جمعیت و شوق آنها برای دیدن امام نتوانست صحبت کند و از منبر پایین آمد. در آن شرایط جلب توجه مردم و ساکت کردن آنها کار بسیار دشواری بود. روی منبر ر فتم و حمد و ثنای خدا را گفتم، اما مردم ساکت نمی‌شدند. ناگهان فکری به ذهنم رسید و شروع کردم به گفتن الفبا: الف، ب، پ و... از آنجا که بیان چنین مطلبی روی منبر سابقه و مناسبت خاصی نداشت، نظر مردم جلب شد و ساکت شدند. ابتدا شعری را خواندم که مضمون آن حاکی از اظهار مسرت به خاطر آزادی امام بود. سپس افزودم اگر برای شما الفبا را گفتم به خاطر این است که یادآور شوم هنوز در آغاز راه هستیم و برای به ثمر رساندن نهضت باید تلاش بسیاری کنیم تا موفق شویم. در هر حال آن روز توانستم با این ترفند پیام امام را برای مردم توضیح بدهم.

در آن ایام شاه در بروجرد، درباره 15 خرداد سخنانی گفت که بازتاب‌های منفی فراوانی داشت. واکنش امام به این سخنان چه بود؟

بله، شاه در سفر به بروجرد گفته بود: 15 خرداد روز ننگینی بود! جمعه آن هفته امام در مجلسی که در منزل ایشان منعقد شد، در حضور جمع فرمودند: «البته که 15 خرداد روز ننگینی بود، چون با پول مردم توپ، تانک و اسلحه خریدند و به جانشان افتادند.»

فعالیت‌های حضرتعالی در خوزستان هم، ورق زرین دیگری در دفتر مبارزات شماست. از شرایط فعالیت‌های خود درآن خطه و نیز خاطرات آن، نکاتی بفرمایید؟

پس از آغاز نهضت امام در سال 42، در بسیاری از نقاط ایران توسط روحانیون و مردم تحرکاتی شروع شد. خوزستان از لحاظ سیاسی و اقتصادی منطقه حساسی بود و رژیم از لحاظ امنیتی به آنجا توجه خاصی داشت. بنده تمرکز فعالیت‌هایم را پس از سال 42 روی اهواز و آبادان گذاشتم و چون با بسیاری از علما و افراد بانفوذ آنجا رابطه خوبی داشتم خیلی دچار مشکل نشدم. یادم هست در شب عاشورای سال 43 در حسینیه اهواز که پر از جمعیت بود، از امام و اقدامات ایشان مطالبی را برای مردم بیان کردم. رئیس ساواک و رئیس شهربانی هم در مجلس حضور داشتند و از شنیدن حرف‌هایم بسیار عصبانی شدند. مردم خوزستان به من علاقه زیادی داشتند. یک بار در مسجدی سخنرانی کردم و به مردم گفتم: مسجد نیاز به فرش دارد. یکی از افراد رفت و فرش خانه‌اش را آورد و گفت: خیلی زشت است که خانه فرش داشته و خانه خدا فرش نداشته باشد! شنیدم تا مدت‌ها پس از این قضیه خود و خانواده‌اش فرش نداشتند.

در سال 57 منبر رفتن در حسینیه اهواز کلاً به عهده بنده بود. در دوره نخست‌وزیری شاپور بختیار طرفداران رژیم تصمیم گرفتند راهپیمایی کنند. منبر رفتم و اعلام کردم: راهپیمایی برای حمایت از شاپور بختیار حرام است. به همین دلیل بیش از 300، 400 نفر در آن شرکت نکردند که اغلب هم افراد خوشنامی نبودند. یک بار هم نیروهای نظامی رژیم با تانک و سلاح به خیابان ریختند که جلوی مردم مبارز را بگیرند و اجازه ندهند متعرض طرفداران رژیم شوند. بنده همان روز سخنرانی کردم و گفتم: ما در مسیر دیگری راهپیمایی می‌کنیم و هر مسئله‌ای که پیش بیاید مسئولیت آن با دو لت است! به همین دلیل تانک‌ها به پادگان‌ها برگشتند.

بنده در اهواز بودم و چند روز به ورود امام مانده بود. شهید مطهری به بنده تلفن زدند و گفتند: قرار است عده‌ای در روز ورود امام خانواده رضایی‌ها را ببرند که در فرودگاه به امام خیر مقدم بگویند! بهتر است هر چه زودتر به تهران بیایید و جلوی این کار را بگیرید. از ایشان تشکر کردم و گفتم: اگر این مردم را رها کنم و به نهضت اسلامی در اینجا صدمه‌ای وارد شود، چه جوابی دارم که به امام بدهم؟

فرزند ارشد شما، شهیدحسین خزعلی در فعالیت‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسید. این واقعه چطور رخ داد و چگونه از آن مطلع شدید؟

بنده پس از آنکه از زندان قزل‌قلعه آزاد شدم، به خاطر امضای اعلامیه‌ها و ایراد سخنرانی‌های متعدد علیه رژیم به تبعید محکوم شدم، اما این بار تن ندادم و در تهران به صورت مخفی زندگی می‌کردم. در اردیبهشت 57 در شهر قم جوانان مشغول پخش اعلامیه بودند که مأموران رژیم به آنها تیراندازی می‌کنند و در نتیجه پسرم حسین به شهادت می‌رسد. حسین بسیار متعهد، متشرع و انقلابی بود و همواره سعی می‌کرد از هر نظر، از جمله در مورد مسائل اقتصادی روی پای خودش بایستد. در زمان شهادت او در تهران بودم که بعضی از بستگان که از جایم خبر داشتند خبر شهادتش را برایم آوردند. می‌خواستم برای کفن و دفن او بروم که به من هشدار دادند مأموران به محض اینکه از محل اختفایم باخبر شوند به سراغم خواهند آمد. در هر حال جنازه را به تهران آوردند. به مادر حسین گفتم اگر هنگام دیدن جنازه فرزندمان نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد و گریه و زاری به راه خواهد انداخت اجازه نمی‌دهم او را ببیند. نمی‌خواستم دشمن ذره‌ای در ما ضعف ببیند. به کسانی هم که تصور می‌کردند از شدت بهت نمی‌توانم گریه کنم گفتم چون حسین در راه خدا شهید شده است، خوشحالم و احساس سرافرازی می‌کنم. در هر حال دوستان و آشنایان مانع شدند و اجازه ندادند در مراسم تشییع او در قم شرکت کنم. حسین را در قبرستان معصومیه قم دفن کردند.

در دستگیری‌ها، تبعیدها و زندان‌هایی هم که متحمل شدید نیز نکاتی بفرمایید، به ویژه درباره دفعات و کیفیت آنها؟

در سال 49 به خاطر امضای اعلامیه تأیید مرجعیت امام به زابل تبعید شدم و قرار شد سه سال در آنجا باشم که با پا در میانی فردی شش ماه طول کشید. در سال 52 باز هم به دلیل اعلامیه به نفع امام به بندر گناوه تبعید شدم که آب و هوای بسیار بدی داشت و لحظه‌ای از مزاحمت مگس‌ها راحت نبودیم. هر مترمکعب آب شیرین و قابل شرب در آنجا 18 تومان بود، در حالی که در همان زمان در تهران فقط پنج تومان بود. شش ماه هم در آنجا بودم و مردم بسیار به من محبت داشتند و می‌آمدند و سؤالاتشان را از من می‌پرسیدند. دو سال و نیم در دامغان بودم و گاهی مانع منبرهایم می‌شدند، ولی به هر ترفندی بود جلسات دینی را تشکیل می‌دادیم و درس تفسیر قرآن داشتیم. در سال 54 در مساجد تهران از جمله مسجدالجواد تهران سخنرانی‌های متعددی داشتم و دستگیر شدم و مرا به زندان قزل‌قلعه بردند. همان شب هم در قم به منزلم ریختند و آنجا را زیر و رو کردند. 48 روز در یک سلول دو در دو بودم. جرم من و آیت‌الله ربانی‌شیرازی تأیید مرجعیت امام بود.

گویا در زندان یک ارمنی را هم مسلمان کردید. اینطور نیست؟

بله، یک نفر را از بند عمومی آوردند و با من هم‌سلولی کردند. او تمایلات چپ داشت و اوایل از ته لهجه‌اش تعجب می‌کردم، ولی بعد متوجه شدم ارمنی است. بسیار انسان عاقلی بود و به اعتقاداتم احترام می‌گذاشت. سعی کردم با آرامش و ملاطفت درباره مسائل مختلف با او صحبت کنم. سرانجام شبی به من گفت: فردا که برای نماز بیدار می‌شوید مرا هم بیدار کنید! همین کار را کردم و او به شیوه خودشان عبادت کرد. مدتی بعد به من گفت: می‌خواهد مسلمان شود و شهادتین گفت!

حفظ قرآن و نهج‌البلاغه توسط شما چگونه انجام شد؟

قرآن را زود حفظ و در ایران اول و در دنیا دوم شدم. بعد با عده‌ای از دوستان دانشگاهی شرط بستم که اگر آنها نهج‌البلاغه را حفظ شدند، آنها را به مکه بفرستم و اگر من حفظ شدم، آنها 500 تومان به فقرا بدهند. در ظرف دو سال لحظه‌ای نهج‌البلاغه را زمین نگذاشتم و حتی در تاکسی هم که می‌نشستم نهج‌البلاغه را حفظ می‌کردم و موفق شدم.

در پایان این گفت‌وگو اشاره‌ای هم به آشنایی خود با مقام معظم رهبری کنید. تحلیلتان از شخصیت و منش سیاسی ایشان چیست؟

در تبعید که بودم ایشان آمدند و با هم صحبت کردیم و متوجه شدم مرد دانشمندی است. پدر ایشان آسید‌جواد هم مرد مقدس و محترمی بود. ایشان همیشه می‌گویند هر چه دارم به خاطر رعایت حال پدر است. پدر ایشان نابینا شد و آقا به خاطر پرستاری از پدر درس را در قم رها کردند و به مشهد رفتند. ایشان فوق‌العاده ساده زندگی می‌کنند و شنیده‌ام به فرزندانشان گفته‌اند: اگر می‌خواهید وارد امور اقتصادی شوید، نام خامنه‌ای را از روی خود بردارید. تصمیمات و موضع‌گیری‌های قاطع ایشان در مقاطع مختلف، به‌خصوص فتنه 88 بسیار سنجیده و تعیین‌کننده بوده و موجب نقش برآب شدن فتنه 88 شده است!

و سخن آخر؟

سخن آخر اینکه این انقلاب راه درستی را فرا روی ملت ما، مسلمانان و بلکه عالم قرار داده است. البته در بین خود انحرافاتی را داریم که باید با هوشیاری برطرف کنیم. در راه انقلاب ثابت قدم باشید که جز این راه رستگاری و پیروزی نیست.

با تشکر از حضرتعالی به خاطر وقتی که در اختیار ما قرار دادید.