روایتی از آخرین دیدار پدر شهید جهانآرا با رهبر فرزانه انقلاب
«از همان لحظه اول که وارد شدند، پدربزرگ میگفت: "مرا ببرید آقا را ببینم"؛ یک لحظه نمینشست. وقتی آقای محمدی گلپایگانی گفت: به آقا گفتیم شما اینجا هستید و ایشان فرمودند: "پدر شهیدان جهانآرا را بیاورید ببینیمش"، قلب پدربزرگ آرام گرفت».
به گزارش پارس به نقل از تسنیم، همزمان با سومین روز درگذشت «سیدهدایتالله جهانآرا» پدر شهیدان جهانآرا، «انیسه جهانآرا» نوه آن مرحوم با انتشار دلنوشتهای که متن آن را بهصورت اختصاصی در اختیارمان قرار داد، به روایت آخرین دیدار پدربزرگ فقیدش با رهبر معظم انقلاب در آبان ماه سال گذشته پرداخت:
«یادمه هوا پاییزی بود. آفتاب کمرنگ شده بود؛ سردی دلانگیزی وجودمان را فراگرفته بود. از صبح گرفتار روزمرگیهای همیشگی تمامناشدنی بودم اما همه آن روز سخت را با عشق به آنچه قرار بود اتفاق بیفتد، گذراندم.
عصر با عجله دنبال پدربزرگ رفتیم. سالهاست که پدربزرگ در آن محله قدیمی خالی از تجمل زندگی میکند و سالهاست دریافتهام که پدربزرگ برای مردم زندگی میکند و برای آنها نفس میکشد، میگفت: "بیمارستان نمیروم؛ اگر بروم باید چند روزی آنجا بستری شوم، آنوقت چهکسی کار مردم را انجام دهد؟ مردم دمِ در خانه من میآیند و نباید معطل شوند". پولتوجیبیهای بچهگانهام اکنون، پول توجیبی بچههایی است که پدربزرگ را پدر خود میدانند.
پدربزرگ مثل همیشه آرام و ساکت تسبیح به دست ذکر روز را میخواند. با وسواس خاصی لباس پوشید و ریشهایش را شانه زد و عرقچینش را بر سر گذاشت و راهی شدیم؛ شاد و خوشحال بود. ماشین حرکت کرد و ما لابهلای ترافیک پایتخت گم شدیم. دوست داشتم ماشین بال داشت. پدربزرگ چیزی نگفت اما کمی دَمَق بود. من سعی کردم حرف بزنم؛ آنقدر به حرفهایم ادامه دادم تا رسیدیم، جایی مهم، جایی که سالهاست آنجا را میشناسیم: حسینیه امام خمینی(ره). وارد شدیم. شلوغ بود. من دیگر پدر و پدربزرگ را ندیدم.
هیجان وصفناشدنی همه وجودم را پُر کرده بود؛ از دیدار روی ماه. مراسم تمام شد. پدربزرگ همراه پدر آمد. پدر تعریف کرد مگر میشد پدربزرگ را نگه داشت! از همان لحظه اول که وارد شدند، پدربزرگ گفت: "مرا ببرید، میخواهم آقا را ببینم؛ یک لحظه نمینشست. آقای محمدی گلپایگانی آمده بود کنار پدربزرگ و از آمدنش تشکر کرده و خوشامد گفته بود. وقتی به پدربزرگ گفتند: به آقا گفتیم که شما اینجا هستید و ایشان فرمودند: "پدر شهیدان جهانآرا را بیاورید ببینیمش"، قلب پدربزرگ آرام گرفت و با خیال آسوده در جای خود نشست.
پدر تعریف کرد پدربزرگ آقا را که دیدند، همدیگر را در آغوش کشیدند و پدربزرگ با خنده به ایشان گفتند: "وقتی ناخوشاحوال بودید و در بیمارستان بستری شدید، مدام دعایتان کردم؛ همانطور که شما برای مادرِ شهیدانم دست به دعا برداشتید". خنده لحظهای از روی لبان پدربزرگ محو نمیشد و از شوق دیدار سرخوش بود. با اینکه عصایش را در آن شلوغی گم کرده بود، چنان از دیدار با حضرت آقا به وجد آمده بود که وقت برگشتن بدون عصا راه میرفت.
از پدر شنیدم که پدربزرگ و حضرت آقا همچون دو یار قدیمی از دیدن هم بسیار خوشحال شدند و خنده بر لبان هر دو نشسته بود؛ آن شب خوشحالی درونی پدربزرگ را با تمام وجود حس کردم. پدربزرگ، آن شب برای آخرین بار، نور را ملاقات کرده بود؛ پدر میگفت صورت آقا سرشار از نور بود».
ارسال نظر