بگذارید برایتان ماشین بگیرم!
پدر، باز هم با عصبانیت از اتاق کار پسرش بیرون آمد و در حالی که با خودش غرولند میکرد....
به گزارش پارس به نقل از جوان پدر، باز هم با عصبانیت از اتاق کار پسرش بیرون آمد و در حالی که با خودش غرولند میکرد، در راه هم پشت سرش نبست و پسر که حرفهایش را زده بود، دنبالش تا دم در آمد و با التماس گفت: «تو را به خدا بابا! ناراحت نشید. بگذارید بروم برایتان ماشین بگیرم. . . »
و پدر دیگر رفته بود. داشت توی راه با خودش حرف میزد که آخر مرد حسابی! چرا برایت تجربه نمیشود؟ یکبار از او چیزی خواستی، به تو نداد، چرا باز یکدفعه دیگر تکرار میکنی؟ یادته مادرش توی راه با یک عالمه بار مانده بود و وقتی مجتبی رسیده بود، گفته بود: «همین جا بایستید تا من بروم موتور سپاه را توی خانه بگذارم و موتور بابا را بردارم بیایم کمکتان.»
مادرش با چه آب و تابی این قصه را حکایت میکرد. به پسرش افتخار میکرد. حالا تو رفتی به او میگویی: «بنزین بده بریزم توی موتورم؟»
بعد، یادش آمد که آن بسیجی خندیده بود و گفته بود:
- کجایی حاج آقا! این پسر تاید خریده گذاشته تو کمدش که از تاید سپاه برای شستن لباسهاش استفاده نکنه، آن وقت شما میگویی بنزین سپاه را بده بریزم توی موتورم؟
صدای پسرش هنوز در گوشش بود که میگفت:
- اگر این کار را بکنم، تا وقتی بروی و برگردی، ملائک هم شما را لعنت میکنند هم من را.
شهیدمجتبی تهامی
ارسال نظر