پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- علیرضا محمدی- مرد وارسته‌ای که مشقات اسارت آن قدر در نظرش کوچک بود که دل بزرگش را میزبان غم و اندوه سایر آزادگان قرار داده بود. در آستانه 26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی‌مان، در گفت‌و‌گو با پنج تن از آزادگان همدوره‌ مرحوم ابوترابی در دوران اسارت، راز تأثیر رفتار وی بر اسرا و نوع ادبیات وعظ و ارشاد ایشان و نیز به نقش آموزه‌های اسلامی بر موفقیت و ماندگاری رفتار او پرداخته‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

اشک‌های سرباز عراقی در فراق حاجی/ آزاده رضا اندرواژ

بنده مدت 9 سال در اسارت دشمن بعثی عراق بودم. سه ماه در اردوگاه الانبار و بعد از آن به اردوگاه موصل چهار منتقل شدم. یک مقطعی حاج‌آقا را به اردوگاه موصل چهار و اتفاقاً به آسایشگاه ما آوردند. برای اتحاد و انسجام بیشتر اسرا در اردوگاه‌ها، هر هفته مراسم شامی با نام «سفره وحدت» با همان سهمیه اندک و محدود غذایی‌مان برپا می‌کردیم. در یکی از همین مراسم، از قضا حاج‌آقا در کنار من نشستند و هر دو در یک ظرف با هم مشغول غذاخوردن شدیم. خاطرم هست که ایشان به من و آن چند نفری که نزدیک‌تر بودند، جمله‌ای گفتند، البته خصوصی! ایشان گفتند: «هیچ کجای دنیا این چنین جمعی پیدا نمی‌شود؛ مگر انشاءالله در بهشت. قدر هم را بدانید و این را هم بدانید که بعد از آزادی و در ایران، این چنین جمعی را نمی‌توانید پیدا کنید. قدر و منزلت خود را بدانید. این چنین اشخاص با چنین روحیه‌ای دیگر پیدا نمی‌کنید.»

پیش از ورود حاج‌آقا به اردوگاه، خیلی از بچه‌ها با عراقی‌ها درگیر می‌شدند. دلیل آن هم این بود که عراقی‌ها به اشکال مختلف درصدد بودند بچه‌ها را آزار دهند. مثلاً فرض کنید در محوطه اردوگاه می‌ایستادی. سرباز عراقی می‌آمد و می‌گفت: «چرا اینجا ایستادی؟ حرکت کن». می‌خندیدی؛ می‌گفت: «چرا می‌خندی؟ نخند». راه می‌رفتی؛ می‌گفت: «چرا راه می‌روی؟ بایست». و... و... و..... خب نمی‌توانستیم بپذیریم که یک عراقی با آن حقارتی که در جبهه‌های جنگ داشت، به ما زور بگوید. اما بعد از ورود حاج‌آقا به اردوگاه و آشنایی بچه‌ها با فکر و شنیدن صحبت‌های ایشان، بچه‌ها متقاعد شدند که باید روش مبارزه را تغییر دهند.

هدف حاج‌آقا این بود که بین اسرای ایرانی و سربازان و افسران عراقی، دوستی ایجاد کند و با همین روش، به اسرای ایرانی عزت داد و این سیاست ایشان بود. یک وقت در اردوگاه می‌دیدی، حاج‌آقا دست سرباز عراقی را می‌گرفت و با او قدم می‌زد و صحبت می‌کرد. با همان دست محبت‌آمیزی که دست بچه‌ها را می‌گرفت. این نوع رفتار باعث می‌شد که نظر عراقی‌ها نسبت به بچه‌ها عوض شود. خود آن سرباز عراقی وقتی حاجی از اردوگاه رفت، نشست گریه کرد که من دوست و پدر خوبی را از دست دادم. دوست و دشمن حاج‌آقا را دوست داشت.

علی اکبر ابوترابی

مردی که با رفتارش حرف می‌زد/ آزاده عباس علی محمد

بنده مدت هفت سال در اردوگاه موصل یک (موصل دو قدیم) در اسارت بودم. در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمدم. اسارت برای ما، شرایطی بود که محدودیت‌های زیادی را با خود به همراه داشت. اما آنچه در این شرایط برایمان حائز اهمیت بود حفظ عزت و روحیه مبارزه بود. حاج‌آقا با آن روحیه و صلابتی که داشتند، علاوه بر اینکه آن روحیه مبارزه را در ما حفظ کردند، توانستند حالت تعادل را بدون افراط و تفریط در ما زنده نگه دارند.

حاجی به واقع رأفت و مهربانی اسلامی را در تمامی جهات و زمینه‌ها به نمایش می‌گذاشت. خاطرم هست ایشان مدتی را در آسایشگاه آشپزها ساکن بودند. برای اینکه بتواند نماز شب را به موقع بخواند، همیشه و سر ساعت 9 شب می‌خوابید و همیشه یک ساعت و نیم قبل از اذان صبح بیدار می‌شد. اصلاً خوابیدن و بیدارشدن حاج‌آقا برای ما شاخص بود. یکی از شب‌ها و در ساعت 9 و برخلاف معمول، حاجی عادت خواب خود را بر هم زده و بیدار مانده بود. برای‌مان عجیب بود. نیم ساعت گذشت و ما منتظر بودیم که حاج‌آقا بخوابد اما هنوز بیدار بود. همه به دنبال علت بودیم. یکی از بچه‌ها پیش رفت و پرسید: «حاج‌آقا! ساعت 9:30 است و شما هنوز بیدارید!» تکیه کلام حاج‌آقا، کلمه «آقاجون» بود. حاجی با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت: «الان می‌رم آقاجون... الان می‌رم می‌خوابم». (باخنده) ساعت 10 شد، حاجی بیدار بود... ساعت 11 شب را هم رد کرد، اما حاجی قصد خوابیدن نداشت و هر بار هم که علت را می‌پرسیدیم همان جمله قبلی را می‌گفت: «الان می‌رم آقا‌جون... الان می‌رم می‌خوابم» بچه‌هایی که در آسایشگاه بودند یقین پیدا کردند که مشکلی پیش آمده که حاجی تا آن ساعت بیدار مانده است. دست به کار شدند. بعد از دقایقی کنجکاوی، متوجه شدند که یک بچه یاکریم زیر پتوی حاجی خوابیده! ظاهراً حاجی زمانی که می‌خواسته بخوابد، با بلندکردن پتو، متوجه بچه یاکریم می‌شود و برای اینکه آن پرنده را بیدار نکند و این گونه موجب اذیت و آزارش نشود، از خواب خودش زده بود.

علی اکبر ابوترابی4

مبارزه غیرمستقیم ابوترابی/ آزاده عبدالله سرابی

من اهل همدانم اما بزرگ شده موصل! و الان هم که ساکن تهرانم (می‌خندد). من از اسرای عملیات رمضان بودم. اولین بار حاج‌آقا را در موصل چهار (موصل سه سابق) دیدم. در اردوگاه موصل تشکیلات عظیمی را راه‌اندازی کرده بودیم و بنا بود که به اسلحه‌خانه اردوگاه یورش ببریم و پس از آن یا به سمت بغداد یا به طرف ایران حرکت کنیم. به این منظور اسرا را در تیپ‌های مختلف و در قالب گردان‌ها و گروهان‌ها، دسته‌بندی کردیم. تیرماه اسیر شده بودیم و این فرآیند شش ماه طول کشید که البته در طول این مدت تعدادی از بچه‌ها شناسایی شدند و در مکان دیگری در اردوگاه زندانی شدند. آذرماه بود که دست به اعتصاب سراسری زدیم. شروع اعتصاب‌مان هم با شعارهای تندی مانند مرگ بر صدام آغاز شد. تعدادی اعلامیه هم جهت شورش سربازان و افسران عراقی علیه رژیم بعث عراق به زبان عربی توزیع کردیم. پس از آگاهی مسئولان ارشد عراقی اردوگاه از اعتصاب‌مان، درهای آسایشگاه‌ها را قفل کردند و آب را قطع کردند. بعد از هفت روز که به همین رویه گذشت، طاقت ما هم تمام شد و با شکستن پنجره‌ آسایشگاه‌ها به محوطه اردوگاه آمدیم. سربازان از ترس جان‌شان، به طبقه بالای اردوگاه پناه بردند و تجهیزات نظامی را مسلح و آماده تیراندازی بودند. اینگونه به مدت 24 ساعت حکومت اردوگاه به دست ما افتاد. فردای آن روز افسر مسئول اسرای ایرانی جهت آرام‌سازی و پایان غائله، به اردوگاه آمد و پس از آنکه موفق به صحبت با مسئولان ارشد اعتصاب نشد، دستور حمله نظامی به اسرا را صادر کرد. گردان زرهی ضد شورش وارد عمل شد و روزی خونین برای اسرای ایرانی در هشتم آذر ماه سال 61 رقم خورد. شهادت چهار تن از اسرا و مجروحیت 500 تن از نظر جسمی و چند تن که پس از ضربه به سرشان به جنون مبتلا شدند. البته بعد از چندماه دعا و توسل اسرا، بحمدالله موجب شفای آن چند نفر فراهم شد.

علی اکبر ابوترابی1

پس از این حرکت و در بهمن ماه، بسیجی‌ها را به موصل سه بردند. در آنجا و پس از آشنایی با حاج‌آقا و شیوه مبارزاتی ایشان، استراتژی مبارزه ما هم تغییر کرد و به یک مبارزه غیرمستقیم بدل شد. حاج‌آقا معتقد بودند که تا آنجا که می‌شود، نباید با عراقی‌ها به صورت رودررو وارد مبارزه شد و به سلامت روحی و جسمی‌مان باید توجه کنیم. به مرور زمان و همین طور آشنایی بیشتر؛ شخصیت ایشان برای ما شناخته‌تر شد و اخلاق ایشان برای ما الگو شد. مدعای این حرف من هم جمله معروف امام درباره حاج‌آقا که فرموده بودند: «‌عده‌ای درس اخلاق می‌نویسند ولی اخلاق را باید از ابوترابی آموخت» است.

می‌توانم بینش اسلامی حاج‌آقا را در یک خاطره برایتان تعریف کنم. شرایطی پیش می‌آمد که از دست آزار و اذیت عراقی‌ها به صلیب سرخی‌ها شکایت می‌بردیم؛ اما حاج‌آقا این حرکت ما را نهی می‌کرد و می‌گفت: «نباید شکایت عراقی‌ها را که مسلمان هستند به غیرمسلمانان ببرید.» این آموزه دینی ماست اما ما نمی‌دانستیم و حاج‌آقا به ما آموخت.

بریده‌ای که پابند محبت حاجی شد/ آزاده حسین نیکوفر

من 10 سال اسیر بودم و در اردوگاه موصل سه نگهداری می‌شدیم. در اردوگاه و تا قبل از ورود حاج‌آقا، جوی به وجود آمده بود که تحملش سخت بود. در واقع به خاطر شرایط سخت و فشار ناشی از آن، تعدادی از بچه‌ها به بقیه سخت می‌گرفتند و جو تا حدودی خشن بود. بعد از ورود حاجی و آشنایی بچه‌ها با ایشان و خلق و خوی نیکو، موصل سه به بهشت تبدیل شد. مرحوم ابوترابی رهبر ما در دوران اسارت بود. یکی از خصوصیت‌های اخلاقی حاج‌آقا، این بود که همه را دوست داشتند. در نظر ایشان همه دوست‌داشتنی بودند. ایشان رهبر دوران اسارت ما بود. به هیچ کس با نگاه بدبینانه نگاه نکرد و این راز موفقیت ایشان بود.

من در این خصوص به یک خاطره اشاره می‌کنم. در پیاده روی‌های حرم تا حرم، تنها آزادگان نبودند بلکه مردم در طول مسیر و از شهرهای مختلف به ما می‌پیوستند. یکی از دوستان آزاده برایم تعریف می‌کرد که بنده خدایی قرار بود به همراه خانواده و تعدادی از وابستگان ایران را ترک کنند و بروند. من به او گفتم تو که تصمیم خود را گرفته‌ای، با من در پیاده‌روی بیا به تو قول می‌دهم که نظرت عوض می‌شود. این بنده خدا قبول کرد و با من آمد. در طول مسیر حرکت و پس از آشنایی و هم‌صحبت شدن با مرحوم ابوترابی، پی به شخصیت عظیم ایشان برده و شیفته او شد و تا آن جا پیش رفت که از تصمیمش منصرف شد و خانواده‌اش را هم منصرف کرد. او گفته بود حیفم آمد که شخصیتی همچون آقای ابوترابی را ترک کنم و از دست بدهم و الان همواره در جلساتی که ایشان بودند شرکت می‌کرد.

علی اکبر ابوترابی2

ماجرای حسن بی‌غیرت!/ آزاده علی کلانتری

در عملیات بیت‌المقدس اسیر شدم. اردوگاه انبر و موصل یک، دو، سه و چهار بودم. اردوگاه دو قسمت بود. یک قسمت اسرای ارتشی و مردمی بودند. بعد از آمدن حاج‌آقا تحول زیادی در بین اینها ایجاد شد. در همان جمع اسیری بود به نام «حسن بی‌غیرت!» بود که با الفاظ زشت بچه‌ها را صدا می‌زد. با ورود حاج‌آقا چنان تغییری در رفتار او مشاهده شد که خاک کف پای حاج‌آقا را می‌بوسید. حاج‌آقا به ما گفتند که از این به بعد باید حسن‌آقا صدایش بزنیم و حاجی با اخلاق و با زبان او را ادب کرد.

حضرت علی (ع) می‌فرمایند: «با مردم آنگونه معاشرت کنید، که اگر مردید بر شما اشک ریزند، و اگر زنده ماندید، با اشتیاق سوی شما آیند.» حاج‌آقا به واقع مصداق این حدیث بود.