پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- احمد محمدتبریزی- مردی ساکت، آرام و با اخلاق که برادر دو شهید بود و تا آخرین لحظات پربرکت عمرش از مسائل مالی و دنیوی دوری کرد و در گمنامی به دنبال معنویت و دانش بود. برای بررسی دوران رزمندگی و درک بیشتر زندگی صلواتی‌زاده، با برادر و دو تن از همرزمانش گفت‌وگویی انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید.

ما پنج برادر بودیم. محمد‌رضا متولد 1339 و بزرگ‌ترین فرزند بود. بعد از او علیرضا در سال 41 به دنیا آمد و در عملیات بدر در تاریخ 24/12/63 در جزیره مجنون به شهادت رسید. عبدالرحمن برادر دیگرم متولد 43، در عملیات خیبر به عنوان فرمانده گروهان در منطقه پاسگاه زید مفقود‌الاثر شد. من هم چهارمین فرزند هستم و در زمان جنگ به عنوان رزمنده در مناطق عملیاتی و همراه علیرضا در عملیات بدر حضور داشتم که او شهید می‌شود و من جانباز. پدرمان در پنج عملیات شرکت داشت و فقط اخوی کوچک‌مان در جبهه نبود. تمام خانواده‌مان در جبهه حضور داشتند. مادر و برادر کوچک‌ترم از روز اول تا آخر جنگ در دزفول بودند. سه مرتبه هم منزلمان به وسیله موشک‌ها آسیب دید که دو مرتبه خانه کاملاً تخریب شد و ما خانه را از نو ساختیم.

فضای خانواده

خانواده‌مان از گذشته بسیار متدین و متشرع بود. پدربزرگم در کنار کشاورزی از خادمان و مؤذنان مسجد بود. پدرمان هم همین کار را ادامه داد و یکی از دلایلی که نام خانوادگی‌مان را صلواتی گذاشتند ذکر صلوات‌هایی بوده که پدربزرگمان می‌گفته است. اینها نشانه‌ای از علاقه‌مندی‌شان نسبت به اهل‌بیت و قرآن بود. مادرم با اینکه سواد ندارد ولی به دلیل عشق و علاقه‌اش‌ به قرآن، سواد قرآنی دارد و فقط دعا و قرآن می‌خواند. ما هم با پایبندی به مسائل شرعی و اعتقادی رشد کردیم. علاقه‌مندی به ولایت و رهبری از آن روز تا الان در خانواده قوت داشته و دارد. برادرانم هیچ‌کدام برای این به جبهه نرفتند که بگویند آدم‌های ملی‌گرایی هستیم بلکه به عشق امام، اسلام و انقلاب وارد جنگ شدند. محمدرضا و علیرضا قبل از انقلاب با وجود سن کم‌شان از نیروهای فعال انقلابی بودند. ساواک یک بار هم محمدرضا را دستگیر کرده بود. وقتی به مادرم درگذشت محمدرضا را گفتیم خدا را شکر کرد که به آرزویش رسیده و به سوی برادرانش پر کشیده است. مادرم دو شب قبل از فوت محمدرضا خوابی می‌بیند و من هم منتظر اتفاقی بودم.

دفاع مقدس

علیرضا از نیروهای حاج محمدرضا در گردان عمار بود. حاجی در عملیات بدر، علیرضا را که مجروح شده بود به عقب می‌آورد و چون گردانش در حال عملیات بود خودش نمی‌تواند به عقب برگردد. حتی حاضر نمی‌شود از جبهه برای تشییع پیکر برادرش بیاید و می‌گوید نیروها در حال انجام عملیات هستند و نمی‌توانم آنها را رها کنم و برگردم. یک هفته بعد از خاکسپاری آمد و گریه‌کنان می‌گفت اگر شرعاً اجازه داشتم قبرت را دوباره باز می‌کردم، می‌دیدمت و دوباره خاکت می‌کردم. محمدرضا در کنار مجروحیت‌هایش در ‌عملیات والفجر 8 و 10 از ناحیه ریه شیمیایی ‌شده بود.

مظلومیت

محمدرضا روحیه فوق‌العاده عجیبی داشت. بعد از پایان جنگ تا الان به او التماس می‌کردم که پیگیر مسائل جانبازی‌ات باش ولی از هر چیزی که به خودش مربوط می‌شد اجتناب می‌کرد. می‌گفتم خاطرات مربوط به جنگ را بنویس که می‌گفت مگر من برای خودم رفتم که در رابطه با خودم بنویسم. اگر بخواهم بگویم از مأموریت‌های لشکر و تیپ و گردان می‌گویم اما نخواهید از خودم چیزی بنویسم.

در رابطه با مسائل جانبازی‌اش هم همینگونه بود. هر چه می‌گفتیم دنبال مسائل جانبازی‌ات برو، می‌گفت مصلحت دست خداست و هر اتفاقی قرار باشد می‌افتد. می‌گفت نمی‌خواهم طوری رفتار کنم که دیگران فکر کنند دنبال امتیاز گرفتن هستم. دوستانش برای پرونده جانبازی‌اش خیلی اصرار کردند تا اینکه سال 83 پیگیری‌هایی کرد. آنجا به او گفتند که باید مدارک جانبازی بیاورد. او هم برگشت و دیگر نرفت و گفت از من مدرک می‌خواستند. می‌گفت من که در عملیات به عنوان فرمانده شیمیایی شدم مگر می‌توانستم برگردم و مدرک جمع کنم. در آخر چند تن از فرمانده گردان‌‌ها و محورها نامه‌ای می‌نویسند و می‌گویند وضعیت شیمیایی محمدرضا خیلی بد است و درخواست رسیدگی می‌کنند. بعد از آن وقتی برای آزمایش رفت معلوم شد وضع ریه‌اش خیلی خراب شده و از طرف بیمارستان تأیید شد و بنیاد در نهایت 34 درصد جانبازی داد.

ویژگی‌های اخلاقی

آدم فوق‌العاده صبوری بود. این همه درد و سختی را تحمل می‌کرد و وقتی حالش را می‌پرسیدیم می‌گفت حالم خوب است. حتی جلوی دیگران ابراز درد نمی‌کرد تا کسی متوجه حالش نشود. در حالی‌که می‌دانستیم الان وضعیت خوبی ندارد. آرامش خاصی داشت و وقتی کنارش می‌نشستی احساس آرامش خاصی می‌کردی. آرام و بامتانت سخن می‌گفت و در رفتار وقار خاصی داشت.

همچنین بسیار پرکار و پرتلاش بود. وقتی محمدرضا را با وضعیت جسمانی‌اش می‌دیدم تعجب می‌کردم چطور این همه فعالیت دارد. از شب تا صبح در حال مطالعه بود. در دوره‌ تحصیل در مقطع کارشناسی‌ارشد دکتر درس خواندن را برایش منع کرده و گفته بود فقط باید استراحت کنی، ولی می‌گفت من اگر الان زنده هستم برای درس خواندن است. در مصاحبه دکترا هم اول شد و قرار بود از مهرماه مقطع دکترا را شروع کند. خیلی زاهدانه زندگی می‌کرد. هنگام غذا خوردن خیلی کم غذا می‌خورد. کلاً نسبت به مسائل دنیوی بی‌اهمیت بود. بُعد اخلاقی و معنوی‌اش را خانواده‌اش هم می‌پسندیدند و از لحاظ منطقی اقناع‌شان ‌کرده بود. نمازشب خواندن، تلاوت قرآن و سجده‌های طولانی‌ را از زمان جنگ حفظ کرده بود. در ماه رمضان قبل از غروب آفتاب تلاوت قرآن را شروع می‌کرد و هنگام اذان نماز مغرب و عشا و نافل‌ها را می‌خواند و بعد از خوردن قرص‌هایش افطار می‌کرد. با زبان روزه به تشییع 175 شهید غواص رفت و تا جایی که می‌توانست همراهی‌شان کرد. دو ساعت بعد از غروب با زبان روزه به خانه برگشت.

خاطره

خیلی از آقایان مسئول اصرار می‌کردند که حاجی در جمع‌شان باشد. یک بار با حالت جدی و شوخی به یکی از آقایان گفت من در عملیات کربلای4 تیر به کتفم خورده و دیگر جایی نمانده کسی پایش را روی شانه‌ام بگذارد و بالا برود. بعداً که بهشان گفتم چرا چنین چیزی گفتید، گفت امروز خیلی‌ها از مسیر اصلی که داشتیم برگشته‌اند و اینها هیچ‌وقت دلشان برای من نمی‌سوزد، فقط دنبال این هستند که از ما سوء‌استفاده کنند.

زمان جنگ هنگام انجام عملیات بیت‌المقدس آقای صلواتی‌زاده فرمانده گروهانمان بودند و از همانجا با ایشان آشنا شدم. در عملیات بعدی فرمانده گردان شد. در چندین عملیات با ایشان بودم و غیر از فضای جنگ هم دورادور با ایشان در ارتباط بودم.

نوع عملکرد و مدیریت جنگ

ایشان برخورد و مدیریت‌‌شان بسیار خوب بود، زمان انجام عملیات برنامه‌ریزی خوبی داشت و به خوبی نیروها را هدایت و مدیریت می‌کرد. ارتباط خیلی خوبی هم با رزمندگان داشت و در کنار مباحث فرماندهی در مباحث معنوی هم یاری‌گر بچه‌ها بود. در اخلاق استادمان بود و از ایشان درس می‌گرفتیم به گونه‌ای که این ارتباط و دوستی تا زمان حیات‌شان هم ادامه داشت. شهید صلواتی‌زاده هنوز روحیاتی را که از دوران دفاع مقدس داشت، حفظ کرده بود. ایشان همان فردی که سال 61 با او آشنا شدم بود و هیچ تغییری نکرده بود. در خواندن نماز شب، داشتن سجده‌های طولانی و رعایت مسائل اخلاقی همان فرد زمان جنگ بود.

با اینکه دو برادرشان شهید شده بود باز هم تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی حضور داشت. طوری برخورد می‌کرد که فقط ما که از نزدیکان و دوستانش بودیم، می‌دانستیم در جنگ حضور داشته و دو برادرش شهید شده‌اند. اصلاً ابراز نمی‌کرد جانباز یا از خانواده شهداست.

حتی وقتی مسئله ازدواجشان مطرح ‌شد حاضر نشد زمان جنگ ازدواج کند و هنگامی که جنگ به پایان رسید ازدواج کرد. قبل از شروع جنگ در سپاه حضور داشت و از همان اولین روزهای شروع جنگ در جبهه حاضر بود. حتی پس از پذیرش قطعنامه که بیشتر نیروها برگشتند تا آخرین لحظه در مناطق عملیاتی حضور داشت. ایشان تا یکی، دو سال بعد قطعنامه که مناطق مرزی تثبیت شد در منطقه حضور داشت.

مظلومیت و گمنامی

خیلی آدم کم‌حرفی بود و اصلاً پیگیر مسائل مادی نبود. با وجود سابقه زیادشان واقعا حقشان بود درجه سرداریشان را بگیرند اما اصلاً پیگیر این مسائل نبودند و متأسفانه درجه‌شان هم ابلاغ نشد. در دانشگاه امام حسین استاد دانشگاه بود. در بحث هیئت علمی آنجا هم با اینکه سابقه فرماندهی داشت و در دانشگاه هم استاد نمونه‌ای بود متأسفانه در هیئت علمی شدن‌شان اقدامات لازم انجام نگرفت و خودشان هم هیچ پیگیری نکرد. اصلاً اهل پیگیری مسائل اینچنینی نبود. می‌گفت ضوابطی هست و من هم آن شرایط را دارم و طبق آن ضوابط باید حق را به من بدهند و هنگامی که نمی‌دهند چرا باید بروم پیگیری کنم و بخواهم دنبال چنین کارهایی باشم. خیلی به مسائل مالی اهمیت نمی‌داد. زندگی‌ا‌ش هم خیلی ساده و سنتی بود. خودشان در دوران حیات نه تنها پیگیری ‌نکرد بلکه خانواده‌شان را هم نهی کرد اگر بخواهند این مسائل را همه جا بگویند. با این همه سابقه درخشان و تجربه واقعاً گمنام بود. حتی می‌شد از تجربیاتشان استفاده کرد. کسانی که از وضعیت آقای صلواتی‌زاده آگاه بودند باید کارهای مربوط به ایشان را پیگیری می‌کردند. خانه‌اش طبقه چهارم بود و با این وضعیت جانبازی و جسمی باید روزی این چهار طبقه را می‌رفت و می‌آمد که برایشان خیلی مضر بود.

ایشان خیلی کم‌حرف بود و هیچ‌گاه حاضر نشد از قِبَل بحث خاطرات، اسمی از او مطرح شود. روی مسائل سیاسی نظر داشت اما طوری نبود که هیاهو ایجاد کند و بیشتر در جمع دوستانه مسائل را مطرح می‌کرد. در رابطه با مظلومیت آقا و مسائل سیاسی کشور نظر می‌داد و مواردی را گوشزد می‌کرد. در مواردی که صاحب‌نظر بود، راهنمایی می‌کرد اما دنبال این نبود نظراتش به صورت عمومی مطرح شود.

محمدرضا صلواتی‌زاده

خاطره

در عملیات رمضان بیسیم‌چی‌شان بودم. هنگام انجام عملیات تلاش زیادی برای حفظ جان بچه‌ها داشت و مواظب بود مبادا کسی آسیب ببیند. تمام حواسش این بود که آسیبی به کسی نرسد و عملیات با موفقیت انجام شود. من در این عملیات این موضوع را با چشمانم دیدم و تلاش زیادی برای این مسئله می‌کرد. در مواردی که با بیسیم مطرح می‌کرد حفظ جان بچه‌ها برایش در اولویت قرار داشت. عملیات ناموفق بود و بحث عقب‌نشینی مطرح شده بود و ایشان آخرین نفری بود که از منطقه خارج شد. تا جایی که در توانش بود بچه‌ها را عقب برد و خودش آخرین نفر برگشت. می‌گفت این بچه‌ها را پدر و مادرانشان با زحمت بسیار زیادی بزرگ کرده‌اند و ما وظیفه داریم تا جایی که می‌توانیم از این بچه‌ها محافظت کنیم تا آسیبی بهشان نرسد. روی حفظ جان بچه‌ها خیلی تلاش داشت.

محمدرضا از دوستان قدیمی من بود که قبل از انقلاب با هم دوستی داشتیم. در جریان انقلاب حضوری فعال داشت و بعد از انقلاب به سپاه پیوست و از همان زمان تا پایان عمرش در کسوت پاسداری بود. با اینکه دو برادرش زمان جنگ شهید شدند در هشت سال جنگ بدون ادعا و بهره‌ای کامل حضور داشت. همه اعضای خانواده‌شان اهل جهاد و شهادت بودند. به‌‌رغم مجروحیت شیمیایی‌اش درصد جانبازی‌اش خیلی کمتر از جانبازی‌اش بود.

ویژگی‌های اخلاقی

ایشان به هر جایی نمی‌رفت و سر هر سفره‌ای نمی‌نشست. وقتی مراسم و برنامه‌ای بود می‌پرسید خرج این هیئت را چه کسی داده است. روی لقمه حلال تأکید بسیاری داشت. با اینکه در هشت سال جنگ جنگیده بود ولی پس از جنگ هم در حالت سکون باقی نماند و درسش را ادامه داد و استاد دانشگاه شد. باز هم دست از مجاهدت برنداشت. فرمانده گردان احتیاط دانشگاه امام حسین بود. سجایای اخلاقی ویژه‌ای داشت که از زمان جنگ حفظ کرده بود. نفس مسیحایی شهیدان در او تاثیر گذاشته بود. اگر بخواهیم میزانی بگذاریم ایشان در این ترازو و ادای دین به شهدا نمره بالایی می‌گرفت.

سردار رئوفی‌ می‌گفت چون صلواتی‌زاده آدم صبوری بود سخت‌ترین مأموریت‌ها را به ایشان می‌سپردم. آدمی بود که به دلیل ولایت‌پذیری‌اش برای انجام سخت‌ترین مأموریت‌ها بهانه‌ای نمی‌آورد و با جان و دل کار را انجام می‌داد.

با وجود سابقه، تجربه و علمش هیچ ادعایی نداشت. بعضی‌ها هیچ کاری برای انقلاب انجام نداده‌اند اما از انقلاب و نظام سهم‌خواهی می‌کنند. درجه‌اش تا زمان فوتش سرهنگ بود و شهادت باعث شد درجه سرداری بگیرد. بر نفسش سوار بود. در شهری که هشت سال جنگ و توپ و موشک بود همه خانواده‌‌شان در خط مقدم جبهه حضور داشتند. من نام خانواده‌شان را خانواده جهاد و شهادت گذاشته‌ام.

محمدرضا چهره‌ای ناشناخته بود که خودش می‌خواست اینطور ناشناس بماند. تنها شهیدان گمنام نیستند که ناشناس می‌مانند و انسان‌هایی مثل صلواتی‌زاده با این همه ایثار و گذشت هم ناشناخته مانده‌اند.