گپی با خانواده شهید امیر درتومیان غواص در عملیات کربلای 4
وقتی مادرم قرآن را از روی سینهاش برداشت بیدار شد و رو کرد به مادرم و گفت: مادرجان چرا قرآن را برداشتی؟ هر وقت پلکهایم باز میشودکمی از آن را میخوانم....
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- حمیرا حیدریان- پلاکت را آب به دست خاک سپرد تا دل دریاییات خاک را سیراب کند از عطش مردانگی. مردانگی که تو و مردان دریا دل مشق کردید؛ عشق، ایثار، دلدادگی و دلسپردگی به میهن و سرزمینی اهورایی که شما جاودانگی را بر پیشانی خاکش بوسه زدید. جاودانگی که مردان خاکی، مردان آسمانی و مردان دریایی سفرهدار میهمانهای ناخوانده خاک سبزش بودند. پلاکت را، لباست را همچون اسمت همگان در خاطرهها ماندگارکردند چون تو دلاوری، سرزمینی را بدرقه راه آزادی و آزادگی کرد. دل سپیدت را در پشت قاب سیاه لباس رزمت به آب اروند زدی تا رهگشای دجله و فراتی شود که حدیث برادری میخواند و شد پایان خطی که خارها دریدند جامه ایثار تنت را؛ و تو شدی تا ابد غواص، خاکی که تو را مویه میکند. جاودانگی پیشکش مرامت ای سرباز.
میمانی که چه واژهای را برزبان برانی. نمیدانی چگونه سخن بگویی از آنهایی که روح و اندیشهشان دنیوی نبود و عاشقانه شعر شهادت را سرودند و در سختترین لحظات، با روحی آرام و شاد چشم بر امتیازات و جایگاهشان بستند و رفتند که تا ابد نامشان مانا و پایدار بماند، امیر درتومیان یکی از همان عاشقانی بود که قصه عشق و دلدادگیاش به خاک وطن و همنوع، او را همچون همقطارانش جاودان کرد؛ رزمندهای که وقتی دل به آب زد شاید گمان نمیبرد جزو 200 تن از آزادمردانی باشد که همدوش هم درچند وجب از خاک روحشان آرام گیرد. سربازانی که عظمت روحشان تا آنجایی بود که به خاک سپردن دستهجمعی تن خاکیشان درد دشمن را التیامینبود. امروز قصه پرغصه او را از زبان خانوادهاش میشنویم؛ باشد که یادش همچون نام او ماندگار باشد.
دعایم بدرقه راهش...
صدایش سادگی و مهربانی مادری بیغل و غش را در ذهن تداعی میکند. برای لحظهای از هیاهوی دنیای شهری در ذهن دور میشوی و به دل مهربان مادری ورود پیدا میکنی که آهنگ لبخندش تلختر از مویههای شبانهاش است. کهولت سن گاهی او را مجبور میکند بریده و شمرده سخن گوید. سخن از فرزندش، پسری که در چشم مادر 18 بهار را بیشتر تجربه نکرده بود. خدیجه نودهی وقتی اسم امیر را بر زبان میآورد گویی طعم شیرین خنده بر لبانش نقش میبندد اما تداعی خاطرات و نبود فرزند، اندوه تنها حسی است که سالها با او عجین شده است. مکث میکند، جز حس گرمای وجود یک مادر دریا دل برای ثانیهای صدای دیگری به گوش نمیرسد. سخن میگوید: امیر 17 ساله بود که وارد سپاه شد و من و خانواده از این موضوع خبر نداشتیم. تمام مدت فکر میکردم در مدرسه در حال درس خواندن است غافل از این که به سپاه میرود. بعد ازمدتی که متوجه شدم یک روز دنبالش به مدرسه رفتم و گفتند رفته بسیج. حدود ساعت 11 بود رفتم مسجد و صدایش کردم و گفتم مگه نباید الان تو مدرسه باشی و درس بخوانی اینجا چی کار میکنی. گفت مادر جبهه هم مدرسه است، اصرار به رفتن داشت و من دائم در کارش نه میآوردم تا شاید منصرف شود.زمان اعزام رزمندگان شده بود و او خود را آماده کرده بود که با همقطاران عزم سفر کند برای همین بعد از خداحافظی از خانواده در محل اعزام حاضر شد. با دیگر سربازان سوار بر ماشین شده بود که خود را به هر صورتی بود به آنان رساندم و با سرعت وارد اتوبوس شدم و دستش را کشیدم و با زور پایین آوردمش و ماشین بدون امیر حرکت کرد.بعد از اعزام سربازان امیر طاقت نیاورد و مدتی نگذشته بود که دوباره عزم رفتن کرد و با اصرارهای او من هم تسلیم خواسته او شدم و تنها دعایم را بدرقه راهش کردم.
امیر در والفجر 8 سه ماه به عنوان غواص خدمت کرد. یک بار بعد از عملیات وقتی به خانه آمد همراه خود لباسهای غواصی که آغشته به گل بود را آورده بود. تمام آنها را شستم و خوشحال بودم که فرزندم بازگشته اما این دیدار چندان طول نکشید و دوباره عزم رفتن کرد، چون قرار بود در عملیات کربلای 4 شرکت کند. او هم غواص بود و هم بیسیم چی. این آخرین دیدار ما با امیر بود؛ با اولین پسرم. امیر با همه اعضای خانواده و آشنایان خداحافظی کرد انگار میدانست که دیگر دیداری نخواهد بود. سربازان آن روز از میدان شهر بجنورد اعزام میشدند و امیر هم آماده میشد تا از خانه بیرون برود، به او گفتم پسرم کجا میروی؟ گفت میروم دانشگاه. چون مدتی بود دانشجوی دانشگاه شاهین شهر اصفهان شده بود و برای اینکه مرا التیام دهد نمیگفت که عازم جبهه است. امیر پسر با ایمان، مؤمن در حین حال آرام، مظلوم و خوشرویی بود. انگار از همان ابتدای کودکی بزرگ بود.او رفت و آرزوی دیدن دوبارهاش برای همیشه بر دلم ماند. امیر حدود دو سال و نیم مفقودالاثر بود و از همسنگرش بهزاد قوامی شنیده بودم که در حین عملیات که از خاک ایران عبور کرده، شهید شده است.
دوباره سکوت مادر و بغضی که 29 سال در گلویش خانه کرده؛ اما باز همچنان آن را مثل یک یادگاری نگه میدارد و ادامه میدهد: زمانی که اسرا را آزاد کرده بودند ما مشغول بنایی در حیاط خانه بودیم که صدای زنگ خانه آمد. وقتی در را باز کردم با دو زن جوان روبهرو شدم که بعد از احوالپرسی و معرفی خود یک آلبوم عکس را که به منظور شناسایی همراه خود داشتند به من نشان دادند. قلبم انگار دوست نداشت در سینه بماند. هر ورقی که میزدم ضربان قلبم تندتر میشد اما آخرین ورق هم بی نتیجه بود. بعد از دیدن کامل آلبوم سری تکان دادم و گفتم نه نیست. هیچ کدام اینان نیست. حالم خوب نبود، آن دو نفر به هم نگاه کردند و با کمیمکث یکی از آنان گفت مادر جان اگر شهید شده باشد چه میگویید؟ گفتم: فدای امام حسین(ع). در همان زمان همسرم نزدیک شد. بعد از آن بود که برای شناسایی به بیمارستان امام رضا رفتیم، همه دوستانش آنجا جمع بودند. وقتی جسد را دیدم قابل شناسایی نبود تنها از بلوزسبز رنگی که شب آخر خودم به او دادم که زیر لباس سربازی بپوشد شناختمش و بعد از دقایقی هم از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
عشق به میهن هدیه تو...
بعد از گذشت سال ها، انگار هنوز با شنیدن نام امیر صدایش میلرزد و دست و پای خود را برای حرف زدن راجع به او گم میکند. بازرگان درتومیان پدر امیر آهی میکشد و با لهجه شیرین بجنوردی میگوید: امیر؛ پسرم. چه باید بگویم، بعد از این که من و مادرش از مفقودالاثر بودنش با خبر شدیم نزدیک 3 سال از خرمشهر، دزفول و اهواز گرفته تا تهران همه جا را گشتیم تا شاید خبری از او بگیریم. اما انگار هر چه میگشتیم کمتر به نتیجه میرسیدیم. اما چیزی که بعد از این همه رنج و مرارت ما را سرپا نگه میداشت امید بود اما متأسفانه آن را هم از دست دادیم.امیر غواص بود و یک بار که از او پرسیدم کارت چیست گفت جمعآوری اطلاعات و انتقال آن به فرماندهان. او پسر متدین و با ایمانی بود و برای خدمت به میهن خود عشق میورزید.انگار دیگر نمیخواهد ادامه دهد یا نمیتواند مکث میکند و بعد با تشکر و احترام خداحافظی میکند.
یک دلاور و صد خاطره...
باهوش بود برای همین زودتر از همسن و سالان خود در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه صنایع دفاعی اصفهان پذیرفته شد. این اولین جملاتی است که جمیله با افتخار از آن یاد میکند. او به عنوان دومین خواهر و چهارمین فرزند خانواده بیشتر و بهتر از دیگر خواهر و برادران کوچکترش، امیر و خاطراتش را میتواند در ذهن تداعی کند.
میگوید: امیر در سال 1347 در بجنورد به دنیا آمد و در دوران تحصیل در مدرسه، معدلش کمتر از 19 نبود و در دانشگاه هم جزو دانشجویان ممتاز و با استعداد بود.
امیر علاوه بر تحصیل، در ترم سوم روی ساخت ماکت یک نوع هواپیما کار میکرد و طرح آن را به دانشگاهش داد و قرار بود که آن را در ابعاد بزرگتر بسازد که به جبهه رفت. او به آرمانهای امام خمینی (ره) بسیار پایبند بود و در جایی گفته بود: «صدام باید از روی نعش ما رد شود تا دستش به خاک ایران و امام خمینی برسد». نفسی که از ته دل میکشد، گویی تداعی دلتنگی سالهای از دست رفته است که گرد زمان هم نتوانسته آن را از دل و ذهن محو کند، ادامه میدهد: برادرم مقید به خواندن نماز اول وقت آن هم به جماعت و در مسجد بود. به خاطر ندارم که یک بار هم نمازش را در خانه خوانده باشد.امیر در جبهه در گردان اخلاص و جزو غواصان بود و ضمن اینکه به عنوان آرپی جی زن و بیسیم چی هم در جبهه فعالیت میکرد.یک شب قبل از عملیات کربلای 4 از اهواز با قطاربه مشهد و از مشهد هم با اتوبوس به اتفاق همرزمانش به بجنورد آمدند. فرماندهشان اجازه داده بود که سربازان به منظور خداحافظی از خانوادههای خود به مرخصی بیایند.
ما از دیدن او خیلی خوشحال شدیم. آن شب همگی دور هم جمع شدیم. امیر صحبتهای زیادی داشت اما یک کلمه از جبهه نگفت که ما متوجه شویم اوضاع جبهه چطور است و چه اتفاقی قرار است بیفتد. آخر شب استحمام کرد و مادرم لباسهایش را شست و امیر هم طبق معمول اشکالات ریاضی خواهران و برادران خود را رفع کرد آخر ما ده فرزند بودیم. قبل از خواب وضو گرفت. قرآن را برداشت و همچنان که مشغول خواندن بود از فرط خستگی، به خواب رفت. وقتی مادرم قرآن را از روی سینهاش برداشت بیدار شد و رو کرد به مادرم و گفت: مادرجان چرا قرآن را برداشتی؟ هر وقت پلکهایم باز میشودکمی از آن را میخوانم....
صبح یکی از روزهای سرد دیماه بود، برف خیلی سنگینی باریده بود و امیر عازم رفتن بود. مادرم اصرار کرد هوا که آفتابی شد برو اما امیر گفت بچهها منتظرم هستند. بعد از دیده بوسی با یک یک ما رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دیدیم دوباره برگشت و با نگاه سنگین و طولانی که به یک یک ما داشت، به مادرم گفت یکی از کتابهایم را فراموش کردهام. البته آن موقع ما متوجه نبودیم که قصد او آخرین دیدار و خداحافظی تا قیامت بود.
آخرین باری که اورا دیدم همان زمان بود وبه مدت دوسال ونیم پدرومادرم چشم انتظاردیدن او یا حداقل خبری بودند. بعد از مفقود شدنش یکی از خاطراتی که از زبان فرماندهاش شنیدیم این بود: «هوای جبهه بسیار گرم و طاقت فرسا بود. چند روزی متوجه شدم امیر سر سفره صبحانه وناهارحاضر نیست. از دوستانش پرسیدم امیر چرا نمیاد غذا بخوره؟ گفتند امیر روزه می گیره. احضارش کردم و گفتم تو این شرایط سخت چرا روزه می گیری؟ او فقط یک جمله گفت: آن جنگ با کفر است و این جنگ با نفس.» ناراحتی بر صدایش مستولی میشود و میافزاید: اصلاً خبر نداشتیم که چه اتفاقی برای امیر افتاده است.بعد ازدو سال و نیم انتظار طاقت فرسا و سختیهایی که خصوصاً پدر و مادرم برای پیدا کردنش متحمل شده بودند، شنیدیم که عراق در یک گودال در بصره پیکر 200 شهید ایرانی که غواصان هم بودند را دسته جمعی دفن کرده است که در مقابل تحویل 2 هزار اسیرقرار است آنان را به ایران تحویل دهد که پیکر امیر یکی از آن شهدا بود. وقتی به ما اطلاع دادند که برای شناسایی پیکر امیر برویم به دلیل شرایط خاصی که داشتم نتوانستم بروم و فقط مادر، پدر و خواهرم رفتند که به دلیل از بین رفتن بخشی از صورتش چهرهاش شناخته نمیشد و فقط او را از روی همان لباسی که مادرم در آخرین شب در بجنورد به او داده بود، شناسایی کردند. او با اشاره به این نکته که امیر نخستین شهید دانشگاه صنایع دفاعی اصفهان بود که مسئولان این دانشگاه کتابخانه آن را به نام او نامگذاری کردهاند. او در نهایت در عملیات کربلای 4 و در روز چهارم دی ماه سال 65 به شهادت رسید. پیکر پاکش در گرماگرم مرداد چندسال بعد به گلزار شهدای بجنورد بازگشت و ماهی برکه کوچک این شهر در معصومزاده به خاک سپرده شد.
ارسال نظر