به گزارش پارس، محمدحسن ابوحمزه نویسنده کشورمان در وبلاگ شخصی خود 2 داستان کوتاه به یاد 175 شهید غواص دست بسته نوشته است که در ادامه می‌آید.

*او همچنان وفادار بود

به عکس پسرش نگاه کرد. آن روزها هیبت او در لباس‌های غواصی که زیر نخل‌ها میان دوستانش ایستاده بود مثال زدنی بود. یاد آخرین دیدارشان افتاد:

-کجا می‌ری پسرم، مادرجنگ شوخی نیست؟

-امام یاور می‌خواهد، امام را نباید تنها بگذاریم.

از وقتی خبر بازگشت پسرش راشنید جان گرفت. به زحمت قاب عکس را بالا گرفت عکس پسرش را بوسید. به آخرین رویایش فکر کرد.

-سلام مادر خوش آمدی، چقدر دیر آمدی، 29 سال چشمم به در بود.

-آقا یاور می‌خواهد، آقا را نباید تنها بگذاریم.

راضی بود از بازگشت پسرش  و از اینکه او همچنان وفادار بود.

 

*آن مرد با دستان بسته آمد

آن مرد آمد.

آن مرد زیر باران آمد.

آن مرد با دوستانش آمد.

آن مرد با دسته بسته آمد.

آن مرد بعد از 29 سال آمد.

آن مرد وقتی می‌رفت 17 سال بیشتر نداشت.

آن مرد در کودکی می‌خواست خلبان شود اما آن روزها کشور به غواص نیاز داشت.

آن مرد مظلوم رفت اما با افتخار آمد.