گفتوگو با همسر، برادر و همرزم شهيد مدافع حرم:
شهيد حيدري در تبعيت محض از ولايت درنگ نميكرد
علاقه زيادي به بچهها داشت. به اسم بچهها عشق ميورزيد، فاطمه، زينب و حسين. بينهايت به بچهها محبت ميكرد.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- صغري خيل فرهنگ- پس از شهادت اين شهيد گرانقدر بود كه بيبيسي با انتشار تصاويري از او، ادعاي حضور ايرانيان در سوريه را مطرح كرد، ادعايي كه با پاسخ فرمانده كل سپاه، سرلشكرعزيز جعفري همراه شد. سردار جعفري در جمع خبرنگاران درباره حضور نظامي ايران در سوريه گفت: همه ميدانند كه سپاه واحدي به نام واحد نهضتهاي اسلامي داشته و دارد كه هدفش كمك به مستضعفين و بحث بيداري در جهان اسلام است. از زماني كه نيروي قدس تشكيل شد با هدف حمايت از ملتهاي مظلوم به خصوص مسلمان حركتهايي انجام داده است و در كشورهاي لبنان و سوريه تعدادي از نيروي قدس سپاه حضور داشتند و اين به منزله حضور نظامي ما در آنجا نيست، آنچه مسلم است آنكه ايران هنوز تصميمي مبني بر حضور جدي نظامي در جبهه سوريه نگرفته است، چرا كه اگر اين تصميم اتخاذ شود، قطعاً جمهوري اسلامي ابايي از بيان آن نخواهد داشت. براي آشنايي هرچه بيشتر با سيره و زندگي شهيد اسماعيل حيدري با همسر، فرزند، برادر و يكي از دوستان شهيد گفتوگوهايي انجام دادهايم كه ماحصل آن را پيش رو داريد.
زهرا غلامي، همسر شهيد
آشناييتان با شهيد چگونه رقم خورد؟
پدر شهيد آشپز بودند و غذاي عروسي برادرم را پدر بزرگوار ايشان پختند. همانجا بود كه پدرشان مرا ديدند و چند روز بعد آمدند براي اسماعيل خواستگاري. من قبل از آن خواستگاري خواب ديده بودم كه پدر ايشان به خواستگاري من آمده و به من گفتند كه فرزندم پاسدار است و نامش حسين است. وقتي رفتيم آزمايش، خوابم را براي اسماعيل تعريف كردم. آنجا با هم عهد كرديم كه اگر خدا به ما فرزند پسري عطا فرمود نامش را حسين بگذاريم. همانطور هم شد. نام اولين فرزندمان را حسين گذاشتيم. خدا نعمت بزرگي به ما داده بود، فرزندي صالح در روزهاي جهاد و مقاومت. اسماعيلم همه اميدش به حسين بود. وقتي دوستان و همرزمانش ميگفتند چرا اينقدر به جهاد ميروي ميگفت: حسين هست و چند قدمي هم از من جلوتر است. در حال حاضر هم حضور حسين بعد از پدرش برايم آرامش بخش بوده و هست. اميدوارم سرباز امام زمان(عج) باشد.
سيره عملي زندگي رزمندگان و شهدا بهترين الگو در سبك زندگي ديني است، از اولينهاي زندگيتان برايمان بگوييد.
اسماعيل با اينكه در دوران انقلاب سن و سال زيادي نداشت اما از حضورش در آشوب ششم بهمن و آماده كردن كيسههاي شن و ماسه براي سنگر انقلابيون بارها سخن ميگفت. مكبر و مؤذن بود و پاي ثابت بسيج. زمان جنگ تحميلي من اوضاع جنگ را با شور و حال عجيبي از تصاوير و برنامههاي تلويزيون دنبال ميكردم. برادرانم و دوستانم هم همواره در بسيج فعاليت داشتند. من با فضاي جنگ و جهاد آشنا بودم براي همين زماني كه متوجه شدم همسرم هم سپاهي است، موافقت كردم. سال 1366عقد كرديم. اسماعيل بعد از عقد شش ماه به اهواز اعزام شد. من 14 سال داشتم و اسماعيل 19سال. مهريهمان هم به درخواست خانوادهها 250هزار تومان بود. در نهايت 28 دي ماه 1366 ازدواج كرديم. 27 ماه در جبهههاي جنگ تحميلي جضور داشت. حاصل ازدواج من و اسماعيل سه فرزند؛ دو دختر و يك پسر است. علاقه زيادي به بچهها داشت. به اسم بچهها عشق ميورزيد، فاطمه، زينب و حسين. بينهايت به بچهها محبت ميكرد.
زمان حضور در جبهه شهيد چند سال داشت؟
زمان جنگ اسماعيل سوم راهنمايي بود. وقتي از مادر اجازه خواست تا به جبهه برود مادرش در پاسخ گفته بود بايد معدلت 20شود تا اجازه بدهم. اسماعيل هم تمام تلاشش را كرد، در نهايت با معدل 20 راهي جبهههاي جنگ شد. بسيار با هوش و تيزبين بودند. در جبهه هر سلاح جنگياي را ميديد سريع نحوه كارش را ياد ميگرفت. چندمرتبه هم مجروح شده بود. وقتي براي استراحت برميگشت، تاب نميآورد و مجدداً راهي ميشد. همواره از دوستان شهيدش و خاطرات جنگ برايم حرف ميزد. كار و هدفش براي خدا بود. براي هر قدمي به خدا توكل ميكرد.
پس از پايان دفاع مقدس، شهيد حيدري در چه سنگري خدمت ميكرد؟
مربي آموزش اسلحه براي سربازان و بسيجيان بود. همواره هم به معلومات و دانستههاي خودش ميافزود. بهترين مربي سلاح بود. همواره بعد از پايان دورههاي آموزشي، بالاترين رأي را در نظرسنجي بچههاي آموزش ديده از لحاظ برگزاري كلاسهاي آموزشي، اخلاقيات و... ميآورد. روي تربيت معنوي نيروها هم توجه ميكرد. بودن با نيروها هميشه خوشحالش ميكرد. آخر هر دوره آنها را يك نماز جماعت محضر آيتالله حسنزادهآملي ميبرد. در مدت آموزش سلاح يك بار از ناحيه سينه به شدت مجروح شد، به طوري كه نفس كشيدن برايش سخت شده بود. اما با توجه به اين وضعيتش هم دست از تلاش برنداشت. همواره ياد ياران سفركردهاش كه ميافتاد، بيتاب ميشد. وقتي با بچهها صحبت ميكرديم، از جنوب رفتن طفره ميرفت دوست نداشت ما جنوب برويم. وقتي ميرفت هوايي ميشد ميگفت: برويد وصيتنامه شهدا را بخوانيد ببينيد شهدا با چه هدفي رفتند. آنها را در زندگي الگو قرار دهيد.
از فعاليتهاي همسرتان در جبهه نهضت اسلامي اطلاعي داشتيد؟
اوايل جنگ سوريه و حمله تكفيريهاي ملعون به حرم حضرت زينب(س) خيلي نگران و ناراحت بود. براي رفتن تلاطم داشت. به ايشان گفتم كي بازنشسته ميشوي؟ گفت: كشور در جنگ است الآن وقت بازنشستگي نيست! بعد از چند روز از من خواست ساكش را ببندم و رفت. بار اول بعد از 17 روز برگشت. حال و هواي آنجا دلش را برده بود. نتوانست ماندن را تاب بياورد. شبيه دوران دفاع مقدس شده بود، با همان حال و روز. براي امتحانات فوق ليسانسش اصرار ميكردم تا حداقل امتحاناتش را بدهد. كتابهاي تست گرفته بود حتي با خودش آنها را به مأموريت ميبرد و ميخواند. همراه پسرم در كنكور فوقليسانس قبول شد. خيلي خوشحال شد. همه را خواست خدا ميدانست و افتخار ميكرد. با رتبه 7 علوم سياسي دانشگاه علامه پذيرفته شده بود، رتبهاش بعد از شهادتش آمد. يك ماه پيش ما بود امام دوباره عزم رفتن كرد. هر چه اصرار كردم بماند، قبول نكرد. ميگفت من نميتوانم اينجا بمانم، من مال اينجا نيستم. هر كس وظيفهاي دارد. روز قيامت جواب خانم فاطمه زهرا (س ) را نميتوانم بدهم اگر بگويد چرا پسرم را تنها گذاشتي؟ پاسخم چه ميتواند باشد؟ اينها را كه گفت من ديگر سكوت كردم. با خودم گفتم وقتي با اين همه شور و عشق حرف ميزند، من حرفي نميتوانم بگويم. اگر خانم فاطمه (س)روز قيامت هم از من سؤال كند، من چه جوابي دارم به خانم بدهم. ششم عيد بود كه به سمت سوريه پرواز كرد تا نيمه شعبان هم نيامد. قرار بود 45 روزه برگردد اما آمدنش سه ماه طول كشيد. هر وقت زنگ ميزد و ناراحتي ما را ميديد، ميگفت توكل به خدا كن من هم ميآيم. مدام شوخي ميكرد و دلداريام ميداد، همه تلاشش اين بود كه ما دلتنگي نكنيم و نگراني نداشته باشيم.
از شهادتش چگونه مطلع شديد؟
اوايل ماه مبارك رمضان بود كه مجدداً راهي شد. چند روز قبل از رفتنش با شهيد مهدي عزيزي تلفني صحبت ميكرد و قسم ميخورد كه مهدي جان من جسمم اينجاست اما روحم آنجاست. ميگفت نميتوانم بمانم بايد برگردم. 17 روز بيشتر نبود كه رفت. باز رفت قرار بود كه عيد فطر برگردد. تلفني صحبت كردم كه زود برگرد برويم براي حسين خواستگاري. قرار بود عيد فطر برگردد اما نتوانست. چند روز بعد از عيدفطر برگشت. آن روزها مهدي عزيزي شهيد شده بود. آخرين باري كه رفت حال و روز عجيبي داشت. يك روز چهار بار تماس گرفت. به او گفتم چه خبر است كه مدام با من تماس ميگيري. گفتم دعا ميكنم همه سالم برگرديد. نميدانستم آنجا مشغول چه كاري است. ميگفت بچهها را آموزش ميدهد تا مردانه از ناموس و خانه و خاكشان دفاع كنند. گفتم حاجي براي همهتان دعا ميكنم. اين در حالي بود كه هر هفته دو عكس شهيد در شهركمان نصب ميكردند. هميشه نگران بودم كه در اين تابلو آخر قرار است عكس اسماعيلم هم بخورد. ساعت 10 شب زنگ زد. فرداي آن روز صبح حين انجام مأموريت در تاريخ 28 مرداد ماه 1392 به شهادت رسيد. يك تير به چشمش خورده بوده و تمام بدنش پر از تركش بود. پيكر پر تركشش را به يادگار روزهاي حماسه سرايياش برايم آوردند.
پيام فرمانده كل سپاه پاسداران سرلشكر محمدعلي جعفري
خانواده معظم شهيد سرافراز اسماعيل حيدري
سلام عليكم
درود و تحيت خداوند بر شهيد سرفراز اسماعيل حيدري كه در ميدان صيانت از نظام مقدس جمهوري اسلامي، آسودگي را برنتابيد. هم او كه پيرو راستين مكتب امامت و ولايت بود و همچون ديگر شهداي گرانقدرمان تا آخرين نفس در صيانت از ارزشهاي والاي اسلامي و تبعيت بيچون و چرا از مقام معظم رهبري حضرت آيتاللهالعظمي امام خامنهاي «مدظلهالعالي» درنگ ننمود تا سرانجام با قامتي استوار در حين مأموريت و انجام وظيفه به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. زهي سعادت شما پرورشدهندگان آن سبكبال عرشنشين را كه اينك رسالت نگهباني از خون افلاكيان را بر دوش داريد.
اميد است با صبر جميل و با لسان گويا و رساي خويش در صيانت از دستاوردهاي رزمندگان ميدانهاي جهاد و شهادت موفق باشيد.
اينجانب شهادت آن سرباز حريم ولايت را تبريك و تسليت عرض نموده و با ارج نهادن به مقام ايثار و فداكاري شما خانواده معظم آن شهيد برايتان سعادت، سلامت و پاداش صابرين را در سايه عنايات امام زمان (عج) آرزومندم.
سرلشكر پاسدار محمدعلي جعفري
فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
ابراهيم حيدري، برادر شهيد
من و برادر شهيدم با هم دوقلو بوديم. دوم اسفند 1347متولد شديم. از همان دوران بچگي، شديداً نسبت به هم انس داشتيم. علاقهمان به هم خيلي زياد بود. تا جايي كه اگر معلم در مدرسه يكي از ما را تنبيه ميكرد، ديگري به گريه ميافتاد. هميشه با هم بوديم و هواي هم را داشتيم. آن موقع من در درس رياضي قوي بودم و ايشان در ادبيات فارسي. سال چهارم ابتدايي بود كه من در ادبيات مردود شدم و ايشان در رياضي! دفعه بعد جاي خودمان را عوض كرديم و به جاي هم امتحان داديم. چهرهمان خيلي به هم شباهت داشت. من با اسماعيل خيلي رفيق بودم. همه به اسماعيل علاقه خاصي داشتند. خيلي دوست داشتني بود. از وقتي جنگ شروع شد راهي جهاد شد. حاج اسماعيل در لشكر 25 كربلا حضور پيدا كرد.
حرف اول وآخرش ولايت فقيه بود. سه بار از ناحيه پا و كمر مجروح شده بود و موج انفجار در يكي از عملياتها جانبازش كرده بود. ما از آنجايي كه دوقلو بوديم حسهايمان هم خيلي به هم شبيه بودند.
اسماعيل مداح اهل بيت هم بود. معمولاً تمامي شبهاي محرم را در مساجد و تكاياي مختلف شهر حضور داشت و در جلسات روضه، مرثيه ميخواند بدون اينكه كمترين چيزي را در قبال آن دريافت كند. ارادت خاصي به روضه حضرت زينالعابدين(ع) و حضرت رقيه(س) داشت. هميشه زينب خانمِ دختر كوچولويش را به همراه خود در جلسات محرم ميبرد. وقتي روضه حضرت رقيه(س) را ميخواند چهرهاش ديدني بود. ميگفت اگر چنين اتفاقي براي دختر من ميافتاد چه حالي داشتم؟ بندهخدا نميدانست اين اتفاق براي او هم تكرار خواهد شد.
حاج اسماعيل پس از جنگ مربي آموزش سپاه بود. اوايل در ساري آموزش ميداد و بعدها به پادگان قدس مالك اشتر رفت. چند سالي هم در پادگان امام خميني(ره) تهران خدمت كرد. خيلي براي اين كارها وقت ميگذاشت.
هميشه به او ميگفتيم كمي استراحت كن و به زن و بچهات برس! اما ميگفت: من تكليفي بر عهده دارم كه نميگذارد آسوده باشم. من متعلق به خودم نيستم. شايد گاهي پيش ميآمد كه در يك ماه، پنج روز هم در خانه نبود. صبح زود از خانه بيرون ميرفت و آخر شب برميگشت. با تمام وجودش خدمت ميكرد. روز دوشنبه بود كه حاجي شهيد شد. من از همان روز تا سهشنبه حس و حال غريبي داشتم و هر چه تماس گرفتم ارتباط برقرار نميشد تا اينكه از دوستانش شنيدم كه حاجي شهيد شده است.
قنبرعلي عبدينژادعمراني، همرزم شهيد
من متولد 1347 هستم و ساكن آمل. از سال 1362 همزمان با عمليات والفجر 6 وارد جنگ و جهاد شدم. در پدافند هوايي در دهلران خدمت ميكردم. من و شهيد اسماعيل حيدري با هم وارد سپاه شديم. ايشان رفت نيروي زميني و من هم رفتم بسيج. در نهايت هم با هم به گارد امنيت پرواز رفتيم. اسماعيل مشوق من براي ورود به سپاه شد. در زمان جنگ اگر ميديد لشكري در منطقهاي ميخواهد عمليات كند، خودش را به آن لشكر ميرساند. استعداد فوقالعادهاي روي آموزش نيروها داشت. حضور در جبهه را تكليفي ميدانست كه به انجام آن اصرار داشت. ايشان مرا متقاعد به اين كار كردند. اسماعيل اگر حرفي ميزد تا آخر پاي حرف و قولش ميماند. عاشق ولايت فقيه بود و همه زندگي، جهاد و كارش را با خطوط ولايت فقيه تنظيم ميكرد. خيلي براي خانواده شهدا ارزش قائل بود. معتقد بود كه آنها يادگاران سالهاي جهاد و مجاهدت همسران و فرزندانشان هستند كه تجليل و سركشي از آنها باعث زنده نگهداشته شدن ياد و نام شهدا خواهد شد. گروهي را براي ديدار با خانواده شهدا جمعآوري كرده بود و اين ديدارها جاني دوباره به بچهها ميداد. بحق بايد گفت كه اسماعيل چون دري در ميان ما بود. فرشتهاي كه ما تا زمان بودنش او را خوب نشناختيم. رفتن اسماعيل دل خيلي از دوستدارانش را به درد آورد. محوريت همه بچههاي جنگ بود. من دلگيرم كه چرا قدرش را ندانستم. شهادتش خلئي در زندگي ما بود. نبودنش خيلي حس ميشود. من نميدانم نبودنهاي اسماعيل را چگونه ميتوانم پر كنم. او تأثير بسيار زيادي در زندگي من داشت.
حسين حيدري، فرزند شهيد
پدرم يك رزمنده جهادگر بود كه هيچ وقت از جهاد خسته نميشد. در طول مدت مجاهدتهايش در دوران دفاع مقدس و پس از آن، مخلصانه و براي ولايت جنگيد و در نهايت هم مزد مجاهدتهايش را گرفت و به آرزويش رسيد. روي تكتك صحبتهاي بابا ميشود يك دنيا حرف زد. همه زحماتش خالصانه بود نه براي پول، جايگاه و نه براي دنياطلبي. همه حرفش در جهاد اين بود كه رضايت وليفقيه زمان خويش را در آن ميديد. همه زندگي پدر من بر اساس امر ولايت پايهريزي شده بود. مطيع امر امام خامنهاي بود. در كنار ولايتپذيري، اخلاص هم بود. پدرم در مورد تربيت فرزندانش به حلال بودن مال بسيار اهميت ميداد. از پولي كه بدون زحمت به دست آمده باشد، دوري ميكرد. معتقد بود پول بايد با عرق جبين و زحمت به دست آمده باشد. ميگفت: اين لقمهها در عاقبت بخيري بچهها تأثير دارد. پدر تكليفش را در بحث جبهه مقاومت اسلامي انجام داد. دفاع از حرم شريفين دليلي براي حضور بود اما اصل جنگ و اصل جهاد احياي اسلام در آن سوي مرزهاست. اگر اهلبيت(ع)خودشان الان حضور داشتند، به خاطر ظلمي كه ميشد، آنها هم ميجنگيدند. اين رفتار رزمندگان رفتار اهلبيت (ع) است.
پدرم در حلب شهيد شده است، اين خود ثابت ميكند كه براي آرمانهاي اسلامي به آنجا رفت زيرا معتقد بود حريم اهلبيت فقط يك ساختمان نيست بلكه تفكر ولايت است. هر جا ظلم باشد و صداي مظلومي بلند شود، چه يهودي، چه مسلمان بايد دفاع كرد. در ديداري كه با امام خامنهاي داشتيم، فرمودند: شهداي شما به ما ياد دادند كه در اين زمان هم ميتوان با اخلاص، به شهادت رسيد. پدر در قسمت پاياني يكي از فيلمهايش كه براي ما به يادگار گذاشته است، ميگويد: اگر خدا توفيق بدهد عاقبتمان ختم به شهادت بشود نه اينكه خداي نكرده در بستر بميريم و بعد بگويند حاج اسماعيل كه اين همه سال جنگيده و زخمي شده و… اين براي ما سخت ميشود، خدا انشاءالله اينطور ملحق كنند به دوستانمان كه حداقل روسفيد باشيم.
سلام ودرود بر روح پر فتوحش .انشالله شفیع ما هم باشد