خاطرات شهيد «رسولزاده» با اعضاي خانوادهاش
كفشهايي كه هر لنگهاش سهم يك جانباز بود!/ تصوير سوختن او در كنار داماد مرحوم حاجيبخشي
كمرش از سختي روزگار و سالها فراق پسرش خميده شده، روي صندلي نشسته و عصايش را با دستان فرتوتش چند دقيقه يك بار جابهجا ميكند.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- احمد محمدتبريزي- نيمنگاهي به پرتره نقاشي شده پسرش كه چهرهاي آرام و خندان دارد مياندازد، قطره اشكي گوشه چشمانش كه حرفهاي ناگفته بسياري دارد، جمع ميشود. بغضش كه راه گلويش را بسته فرو ميبرد، بوسهاي از عمق وجود به عكس فرزند شهيدش ميزند و گويي هنوز او را در كنار خود احساس ميكند. مادر ميگويد: «خدا شاهده كه بهترين پسرم اميرهوشنگ بود، منو درك ميكرد...» و اشكهايش بيامان سرازير ميشوند. كلمات توان بيرون آمدن از گلوي پيرزن را ندارند و جاي خودشان را به قطرات درشت اشك دادهاند. واژهها كم آوردهاند، حالا اشك، به جاي كلمات، از عشق مادر به فرزند ميگويد. متن زير گفتوگوي ما با مادر و خانواده شهيد اميرهوشنگ رسولزاده است كه تصوير سوختن او در كنار داماد مرحوم حاجيبخشي، از شناختهشدهترين تصاوير دفاع مقدس است.
بدون پا هم به جبهه ميروم
«ملوك شاطرحسيني» مادر شهيد «اميرهوشنگ رسولزاده» است كه پسرش را 29 سال پيش در زمستان سرد سال 1365 در عمليات كربلاي5 و در شلمچه كه به حق قطعهاي از بهشت است، روانه خانه ابدي كرد. ملوك خانم با كسالتي كه دارد وقتي حرف از پسر شهيدش به ميان ميآيد با اشتياقي وصفنشدني خاطرات كوتاه اما هميشه ماندگارش را مرور ميكند.
اين مادر شهيد متولد 1313 است و پنج سالي ميشود كه از فوت همسرش ميگذرد. اما وجود پسر ديگرش و همچنين عروس و نوهها در كنارش، نعمت با هم بودن را برايش به ارمغان آورده و جاي خالي عزيزان از دست رفتهاش را برايش پر كرده است.
مادر، خاطراتش از شهيد را اينگونه بيان ميكند: «خبر دادند كه پسرم مجروح شده و در بيمارستان اصفهان است. به فاميلي كه در آنجا داشتيم زنگ زدم و گفتم امير اصفهانه؟ ميگن تير خورده. فاميلمون رفت بيمارستان و بعد زنگ زد و گفت: بله تير خورده و دكترها هم ميگن كه تير يك سانت مونده كه به قلبش برسه. زنگ زدم به داماد خواهرم كه سفير بود، موضوع را گفتم، او هم آمد و با هم به اصفهان رفتيم. وقتي امير را ديدم، گريه ميكردم. امير گفت: گريه نكن، نمردم كه سالمم، فقط يه تير خوردم. گفتم بذار جاشو ببينم، گفت: به هيچكس نشون نميدم. بعد از مدتي در بيمارستان نجميه تهران بستري شد. كمي كه حالش بهتر شد، دوباره ميخواست به جبهه بره. گفتم: امير تو زن و بچهداري، نذار اين بچه بدون بابا بزرگ بشه. گفت: عزيز تو ميگي همه بچههاشونو بگيرن بغلشون، بعد اجنبي بياد هركاري كه ميخواد اينجا بكنه؟ به جبهه رفت و بعد از مدتي دوباره خبر آوردن كه بيمارستانه و تير به پاش خورده. من با پدر و همسرش به بيمارستان رفتيم و ديديم كه يكي از پاهاش قطع شده است. خواهرش آمد و صورتش را بوسيد و گفت كه خداروشكر ديگه جبهه نميري. امير گفت: با پا و بيپا من جبهه ميرم. به دخترم گفتم اين عاشق جبهه است ما هرچي هم بگيم، گوش نميده. 11 ماه بعد امير در ماشيني كه چند جانباز ديگر هم بودن، همگي شهيد شدند. همراه او داماد حاجآقا بخشي كه دوست صميمي امير هم بود به شهادت رسيد. او هم مانند امير جانباز بود و يك پا نداشت. آنها هميشه يك جفت كفش ميخريدند كه يك لنگه آن را امير ميپوشيد و ديگري را داماد حاجآقا بخشي. »
سزاي تنبيه معلم!
ياد امير جرقه خاطرات ديگري از دوران كودكياش را در ذهن مادر روشن ميكند: «امير درسهايش را ميخواند و نمرات عالي داشت ولي شيطنت هم زياد ميكرد. يادم ميآيد وقتي كه مدرسه ميرفت يك روز آمد خانه و گفت: عزيز مدرسه تو رو خواستن. گفتم: دوباره چه شيطنتي كردي؟ گفت: هيچي. گفتم غيرممكنه كه تو كاري نكرده باشي و مدرسه من رو بخواد. گفت: مياي خودت ميفهمي. فرداي اون روز رفتم مدرسه. يك جعبه شيريني گرفتم و براي آقاي مدير بردم. گفت: شما؟ گفتم: من مادر رسولزاده هستم. گفت: پسر شما رفته ماشين دبير رو خطخطي كرده. گفتم: ببينيد اون دبير با پسر من چكار كرده كه پسرم دست به اين كار زده. گفت: دبير كاري نكره! گفتم: اشكالي نداره هم پسر من اينجاست و هم دبير شما. صداشون كنيد ببينم چه اتفاقي افتاده. پسرم رو صدا كردند آمد. گفتم: امير! مادر چكار كردي؟ ميگن ماشين دبير رو خطخطي كردي. گفت: من نشسته بودم سر كلاس دو نفر ديگه هم پشت سرم نشسته بودن. اونا يه حرف زشت زدن و دبير يه سيلي زد تو گوش من. گفتم: آقاي دبير من نگفتم. همكلاسيام گفتن. گفت: حالا كه تو سيليشو خوردي. منم اومدم با ناخنگير ماشينش رو خطخطي كردم. گفتم: ديدين پسر من هيچ كاري رو بيدليل انجام نميده. رفتند دبير را آوردند. گفتن چرا شما زدي تو گوش اين پسر؟ گفت: اشتباه شده! گفت: چرا ازش عذرخواهي نكردي؟ گفت: من بيام از يه شاگرد عذرخواهي كنم؟ مدير مدرسه هم به دبير گفت: پس حالا ماشينت رو خودت رنگ ميكني كه دفعه ديگه اين كار رو نكني!
از چهره زرد امير جا خوردم!
ناهيد صانعي همسر شهيد برايمان از زمان آشنايياش با امير هوشنگ رسولزاده ميگويد: اوايل دهه 60 من در امور تربيتي مدرسه مشغول به كار بودم و ارتباط امور تربيتي با بچهها بسيار صميمي و دوستانه بود. يكي از دانشآموزان مدرسه، معرف ازدواج ما شد. در آن زمان بيشتر پسرها بسيجي يا پاسدار بودند. جالب است كه چند نفر از خواستگارانم شهيد شده بودند و پدرم با ازدواج من با پاسدار يا بسيجي از ترس اينكه دامادش شهيد شود، مخالفت ميكرد. ولي تقدير من اينگونه نوشته شده بود كه همسر يك شهيد باشم.
وقتي امير به خواستگاري من آمد، او را پسري لاغر و رنگپريده ديدم كه از مشاهده وضعيتش جا خوردم. با من صحبت كرد و گفت: باور كن كه من اهل برنامهاي نيستم، دستم تير خورده و آنقدر از بدنم خون رفته كه حال خوبي ندارم و رنگ زردم به همين خاطر است. واقعيت هم همين بود. در يكي از عملياتها دستش تير خورده و نزديك بود كه قطع شود. تنها خاطرهاي كه از آن شب دارم صورت رنگپريده و زرد امير بود.
عقد ما سال 62 و مصادف با بيستم جماديالثاني، ولادت حضرت زهرا(س) بود و چند ماه بعد سالروز ولادت امام رضا(ع) با هم ازدواج كرديم و در تير ماه سال 63 اولين فرزندمان محمد به دنيا آمد.
امير علاقه خاصي به پسرمان محمد داشت، وقتي به خانه ميآمد و محمد براي استقبال به سمتش ميرفت برق شادي را به وضوح در چشمانش ميديدم. به من ميگفت: وقتي محمد به سمتم مياد احساس ميكنم كه دارم بال درميارم.
بعد از ازدواجمان هم به جبهه ميرفت و دي سال 64 در يكي از عملياتها پايش قطع شد. سال بعد هم در 24 دي ماه سال 65، در عمليات كربلاي5 و در سهراهي شهادت، اتومبيل حاملشان مورد اصابت قرار گرفته و آتش ميگيرد. تصوير چگونگي شهادتشان درحالي كه حاجآقا بخشي سعي دارد شعلهها را خاموش كند، اكنون موجود است.
سنگ صبور همه بود
همسر شهيد ادامه ميدهد: امير سنگ صبور همه بود از مادر، پدر، خواهر و برادرش گرفته تا حتي همسر برادرش. همه با امير درد دل ميكردند و مرهم زخمهايشان ميشد. هنوز هم «جاري» من بر سر مزارش ميرود و با او درد دل ميكند.
مادرش سختي زيادي در زندگي كشيده و امير هميشه به مادرش ميگفت: «درست است كه در زندگي سختي زيادي كشيدي ولي بايد خوشحال باشي كه فرزندانت را همانطور كه دوست داشتي، تربيت كردي.»
حس قدرشناسي و توجه به لطف و محبت ديگران در وجود امير مثالزدني بود. بابت هر كاري كه كسي برايش انجام ميداد خيلي قدرشناس بود. يادم است لباسي كه از جنس تريكو خريده بود جيبش زياد خوب دوخته نشده بود؛ من لبه جيبش را برايش دوختم. با آن لباس زياد جبهه ميرفت و به من ميگفت: هر بار كه چشمم به اين جيب ميافته كه برام درست كردي، يادت ميافتم و دعات ميكنم، خدا خيرت بده كه اين كار رو انجام دادي. »
در سالهاي جنگ مردم تفريح و سرگرمي خاصي نداشتند. شايد تنها دلخوشيشان برنامههاي دو شبكه تلويزيوني بود كه آن هم ساعت مشخص و برنامههاي محدودي داشت. همسر شهيد از آن سالهاي نه چندان دور كه حال و هوايي متفاوت با زندگيهاي امروزي داشت، ميگويد: «وقتي بچهها و خانوادهاش دلشان ميگرفت، به خصوص عصرهاي جمعه، امير آنها را به گردش ميبرد.»
هرقدر كه همسر شهيد با آرامشي خاص ولي در عين حال استوار سخن ميگويد، مادرش بغض كرده و گريه ميكند. گويا با وجود گذشت ساليان طولاني هنوز به جدايي دامادش خو نگرفته. مادر زن شهيد ميگويد: «دخترم فرزند دومش را پنج ماهه باردار بود كه دامادم شهيد شد.» «اقدس مسعودي» ادامه ميدهد: «هر دو مثل هم انقلابي و پايبند به اصول اخلاقي و ديني بودند. دخترم خوشحال بود كه با امير ازدواج كرده و ميگفت كسي كه ميخواستم گيرم آمده.»
قنوتي زيبا روي يك پا
كبري دهقانكاشاني، همسر برادر شهيد نيز به نيكي از او ياد ميكند و با يادآوري قنوتهاي زيباي شهيد، ميگويد: « جانباز بود و يكي از پاهايش را از دست داده بود. ولي با يك پا آنچنان قنوني زيبا و طولاني در نماز ميخواند كه هنوز در حيرتم با آن وضعيت چگونه اين كار را انجام ميداد.»
پدرتان را «علي جون» صدا بزنيد
محمدمهدي و مطهره دو يادگار شهيدند. روحيه و منش شهيد اميرهوشنگ در زمان حيات باعث كشش اطرافيان به سمتش ميشد. اينكه هرگز نميخواست حتي كوچكترين تفاوتي بين بچههايش با بقيه قائل شوند. «علي» و «اميرهوشنگ» دو برادري بودند كه بچههايشان هم تقريبا در يك رده سني قرار داشتند؛ بعد از شهادت «اميرهوشنگ» تا امروز فرزندان «علي» در حضور فرزندان «اميرهوشنگ» پدرشان را به سفارش مادر، «عليجون» صدا ميزنند تا مبادا لحظهاي غم بيپدري بر دلهاي كوچكشان بنشيند.
متاسفانه مادر شهید سال 95 فوت کردند