**آقا مهدی تازه بچه دار شده بود.  مجید مرخصی گرفته بود و رفته بود خانه ایشان. لیلا را بغل گرفته بود و با آب و تاب گفته بود: «داداش! دخترت فروشی است؟» آقا مهدی هم با حاضر جوابی گفته بود: «داداش! یک بزرگترش را برایت میخرم.»

**سی چهل کیلومتر رفته بودیم  توی خاک دشمن. برای شناسایی شهر ماووت. خسته راه بودیم. به نظرمان آمد شب را زیر یکی از تخته سنگهای بزرگ سر کنیم. نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم مجید نیست. رنگ از رخم پرید. منطقه خطرناکی بود. پر از نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب. فکری شدم که نکند بلایی سرش آمده. هر چه گشتم پیدایش نکردم. به این امید که خودش بر می گردد خوابیدم. برای نماز صبح که بلند شدم، دیدم کنارم خوابیده. هر چی پا پی اش شدم کجا بوده طفره رفت.

بعدها فهمیدم رفته بوده برای خواندن نماز شب.

هدیه به روح شهید مجید زین الدین