اومدند  درِ چادر فرماندهي:

 حاجي مياي عكس بگيريم.

رفت.

داشتيم مي رفتيم، صداش زدن.

 حاجي با ما مياي غذا بخوري.

رفت.

رو موتور بود. يكي دويد طرفش.

 حاجي منو مي رسوني.

سوارش كرد.

كفرم گرفت. بهش گفتم:

 كاوه جون! ناسلامتي تو فرماندهي ..!!

گفت:

دوست ندارم از نيروهام جدا باشم . دوست دارم قدم به قدم با اونا 

 باشم...! كجاشو ديدي؟ صبر كن عمليات بشه .....

هدیه به روح بلند شهید محمودکاوه