پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی روایتی از علاقه شدید آیت‌الله خامنه‌ای به امام خمینی (ره) منتشر کرد که متن آن به شرح زیر است:

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در خاطره‌ای به یکی از دیدارهایشان با امام خمینی (ره) در سال 42 اشاره می‌کنند و در این باره می‌فرمایند:"...رفتیم داخل در یک اتاقی نشستیم. یک‌دفعه دیدم حاج آقا وارد شد. من افتادم به پای حاج آقا؛ یعنی از چیزهایی که یادم می‌آید، این است که افتادم پای حاج آقا را بببوسم؛ از بس عاشق آقای خمینی بودم من. واقعا عجیب محبت این مرد همیشه در دل ما بود. ایشان ناراحت شد و نگذاشت ما پایشان را ببوسیم. بعد نشستیم، من گریه ام گرفته بود، حرف نمی‌توانستم بزنم. ناراحت هم بودم که حالا ایشان خیال می‌کند که من چون زندان بودم گریه‌ام آمده، تصور نمی‌کند که مثلا به خاطر شوق دیدارایشان است." 

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛مقام معظم رهبری در خاطره‌ای به یکی از دیدارهایشان با  امام خمینی (ره) در سال 42 اشاره می‌کنند و در این باره می‌فرمایند: وقتی از زندان بیرون آمدم، فراموش نمی‌کنم رفقای تهرانی‌مان، دور ما را گرفتند و غوغایی بود از مسائل زندان که برایشان نقل می‌کردم. از جمله حرف هایی که از زبان آن ها شنیدم این بود که آن چند نفر منبری که زندان بودند آنها را از همان زندان بردند دیدن آقای خمینی، من حسودی‌ام شد که اینها چند روز زندان بودند، شاید ده، پانزده روز زندان بودند، رفتند دیدن آقای خمینی  من چرا نرفتم. معلوم شد این ها چند نفری چون دسته جمعی با هم بودند، گفته اند به آنها که می‌خواهیم برویم آقای خمینی را هم ببینیم. ساواک هم سوار کرده بوود اینها را ، برده بود پیش آقای خمینی....من خیلی حسودی ام شد؛ گفتم من هم باید برم آقای خمینی را ببینم.

 

پرسیدم آدرس کجاست؟ قیطریه بود  ایشان. من هم بلد نبودم، قیطریه را اصلا بلد نیودم . سراغ به سراغ با زحمت خیلی زیاد خودم را رساندم به حدود منزل ایشان .  آدرس داده بودند واقعا پرسان پرسان آمدم. رسیدم به اینجا. دیدم بله آدرس هایی که داده اند همینجاست. کنار این خیابان باریکی که عبور می‌کرد ، یک زمین افتاده بزرگی بود، انتهای زمین یک دری بود که در آن منزل ایشان بود و لب این خیابان، جلوی همین زمین افتاده، نه داخل زمین، بیرون زمین دوتا پاسیان ایستاده بودند. دیدم بله، اینجاست. از یکی از پاسبان ها پرسیدم که منزل آقای خمینی کجاست؟ گفت: می‌خواهی چه کار کنی؟ گفتم: می‌خواهم بروم ببینمش گفت: نمی‌شود ببینی. گفتم: حالا می‌شود یا نمی‌شود، کجاست بالاخره خانه؟ گفت: آن خانه است. در را نشان داد. گفت: اینجاست. گفتم: حالا شما مامور هستید؟ گفت : بله گفتم: من زندان بودم، یک عده از روحانیون، غیر از من زندان بودند و اینها را ساواک آورده با ایشان ملاقات کردند. من شاگرد ایشان بودم، اینقدر به ایشان علاقه دارم، چرا من نباید ملاقات کنم.

 

 او تحت تاثیر صراحت و صداقت من قرارگرفت. ما هم آن وقت طلبه جوانی بودیم دیگر. من با خودم فکر می‌کنم، اگر بنده هم جای آن پاسبان بودم، یک طلبه جوانی، صادقی مثلا این طور پرشور می‌آمد پیش من قهرا به او اجازه می‌دادم. آن پاسبان دیگر موافقت نمی‌کرد. بلاخره با هم تبادل نظر کردند و گفت:‌ آقا برو ، به شرطی که ده دقیقه بیشتر طول نکشد. ساعت را نگاه کردم و گفتم: باشد، ده دقیقه. جدا که شدم از اینها دیگر تا برسم دم آن خانه. دیدم اگر یواش راه بروم، ده دقیقه می‌گذرد؛ دویدم، رساندم خودم را درخانه، بنا کردم در زدن. یک وقت دیدم آقا مصطفی در را بازکرد. من را که دیدـبا آقا مصطفی خیلی رفیق بودیم ماـ یکهو خیی خوشحال شد، بوسید من را، بغل گرفت من را، گفتم: حاج آقا کجاست؟ گفت: حاج آقا اینجاست، بیا داخل.

 

 رفتیم داخل در یک اتاقی نشستیم. یک‌دفعه َدیدم حاج آقا وارد شد. من افتادم به پای حاج آقا؛ یعنی از چیزهایی که یادم می‌آید، این است که افتادم پای حاج آقا را بببوسم؛ از بس عاشق آقای خمینی بودم من. واقعا عجیب محبت این مرد همیشه در دل ما بود. ایشان ناراحت شد و نگذاشت ما پایشان را ببوسیم. بعد نشستیم، من گریه ام گرفته بود، حرف نمی‌توانستم بزنم. ناراحت هم بودم که حالا ایشان خیال می‌کند که من چون زندان بودم گریه‌ام آمده، تصور نمی‌کند که مثلا به خاطر شوق دیدار ایشان است.