پدرم و حدادعادل
هجده سال از روزی که اتفاقی با حدادعادل دیدار کردم میگذرد. روزی که در اتاق کنفرانس فرهنگستان زبان و ادب فارسی تنها نشسته بود، مرا پذیرفت و از سر کنجکاوی پرسید: «چه کسی برنده انتخابات است؟»
احمد غلامی در سرمقاله امروز روزنامه شرق نوشت:
روزهای پیش از دوم خرداد بود و معلوم است پاسخ آدم یکلاقبایی که برای رساندن مجله تازهمنتشرشدهاش بهدست ابوالحسن نجفی و بهاءالدین خرمشاهی گذرش به فرهنگستان افتاده، چه میتوانست باشد. نتوانستم شعفم را از اینکه جدی گرفته شده بودم پنهان کنم و با شور، پاسخی از سر شوق دادم. حدادعادل لبخندی زد و البته حرفم را تأیید نکرد. تهی از امید از آنجا بیرون زدم. فرصت مغتنم دیداری را از دست دادم که بعید بود دوباره تکرار شود.
پدرم میگفت ما زاده شکستیم. حق داشت، در زندگی خصوصیاش دست روی هرکس گذاشته بود توزرد از آب درآمده بود و در زندگی سیاسیاش هرکس را برگزیده بود، طرف شکست خورده یا به زندان رفته بود. میگفت نام فامیلیمان که آن را به یدک میکشیم خودش مظهر نوعی شکست است. پدرم در تظاهرات انقلاب شرکت نمیکرد.
اعتقادی راسخ داشت که پایش را توی خیابان بگذارد و از پی جماعت برود، انقلاب شکست خواهد خورد. با این باور در انقلاب شرکت نکرد و انقلاب پیروز شد و این پیروزی، اولین پیروزی زندگیاش بود که با حذف ادغامی رخ داده بود؛ یعنی خودش را که مبتلا به «نحوست سیاسی» بود از انقلاب حذف کرد تا در پیروزیِ محققشده مردم ادغام شود. البته بعد از پیروزی، او خیلی زود این باور خرافیاش را از دست داد و چنان درباره حوادث انقلاب داستانسرایی کرد که اگر ما نمیدانستیم یکبار هم پایش را از خانه بیرون نگذاشته، داستانهایش را باور میکردیم.
اما این اصلا مهم نبود. مهم این بود که از بخت بدِ انتخابات دوم خرداد، او دیگر به نحوست سیاسیاش اعتقادی نداشت و فکر میکرد با پیروزی محشور شده است و تحقق هر پیروزی را خواست و اراده مردم میدانست و میگفت خودش هم یکی از این مردم است. اما ما که نحوست سیاسی پدر را فراموش نکرده بودیم، نگران پیروزی در انتخابات دوم خرداد بودیم، آنهم به یک دلیل ساده که پدر مخالف سرسخت ناطقنوری بود و او را ادامهدهنده راه هاشمیرفسنجانی میدانست که بهگمانش کشور را به بنبست رسانده بود.
او آنقدر به سیاستهای دولت هاشمی انتقاد میکرد که ناطقنوری را فراموش میکردیم. این هم مهم نبود. مهم این بود که او اعتقاد داشت چشم مردم دیگر به وضعیت تحملناپذیر باز شده و میگفت ساختن جهانی دیگر در دل همین جهان ممکن است و این حرف با زبان بیزبانی یعنی طرفداری از «سیاست ناب»، در برابر طرفداری حدادعادل از «سیاست بهمثابه سیاست» (ناطقنوری). هرقدر آگاهی حدادعادل قابلفهم بود، شورِ پدر غیرمنطقی، نامتحمل و دور از دسترس بود.
با یادآوری نحوست سیاسیاش که چون امر سیاسی کارآمد بود، خواستیم تا پایش را از انتخابات کنار بکشد و همچون گذشته با حذف خودش در پیروزی ادغام شود. اما زیر بار نرفت که نرفت. او جنگی علیه خودش تدارک میدید. جنگ خود با خود. جنگ خود با اقبالش، با گذشتهاش، با زندگیاش که پر از شکست بود.
او اینک بیش از آنکه واهمه شکست یا رؤیای پیروزی در سر داشته باشد، بهدنبال خودش میگشت. بارها این جمله را میگفت: «اینبار دیگر فرق میکند!» اما هیچوقت نگفت اینبار با دفعههای قبل چه فرقی دارد. بیشتر فکر میکردیم دلش میخواهد لکههای آن نحوست سیاسی را که سالها دامنگیرش بود پاک کند، تا با خیال راحت در گور دراز بکشد و بمیرد.
اما وقتی ناطقنوری شکست خورد، فهمیدم اصلا چنین قصدی نداشته و ندارد و تازه این اول کار است. او چنان در پیروزی بهدستآمده اغراق میکرد که انگار هر بیست میلیون رأی با همکاری او به صندوق ریخته شده است. با جدیت میگفت: «دیدید با صندوق رأی میتوان غوغا کرد!» یکپا بچه شده بود و با بچههای همسنوسال خودش دوم خرداد را از چنگمان درآورده بود. در اوج پیروزی احساس شکست میکردم. اگر به ناطقنوری رأی داده بودم، دستکم حدادعادل را از دست نمیدادم.
باید همانجا قاطعانه میگفتم: «به ناطقنوری رأی میدهم!» این سیاست بهمثابه سیاست (منفعت) بود. پدرم گفت: «پسرم!» جوابش را ندادم. دیگر حوصلهام از تحلیلهای سیاسیاش که بخشی از آن حرفهای خودم بود سر رفته بود. باز با ناراحتی گفت: «پسرم!» گفتم: «بله!» گفت: «چرا عقبعقب میروی؟» گفتم: «چی!» گفت: «چرا عقبعقب میروی؟» گفتم: «چرا؟» جوابم را نداد. از دستش شاکی شدم. او با غلبه بر نحوست سیاسیاش انگار خودش را به رخ ما میکشید و میخواست بفهماند بعضیها بعد از پیروزی مرتجع میشوند.
چون چیز زیادی گیرشان نیامده است یا منفعتی را از دست دادهاند. در پیروزی دوم خرداد چیزی نصیب پدرم نشد، جز اخبار ساعت هشت شب که با علاقه آن را دنبال میکرد و در فرازوفرود دولت اصلاحات احوالش بین خشم، بیم، امید و شادی در نوسان بود. او با غلبه بر نحوست سیاسیاش دوم خردادی شده بود و این فرق او بود با خیلیها که آن روزها اصلاحطلب شده بودند. او بهشکلی شهودی به تغییر باور داشت. تغییر در هرچه که میخواهد او را به عقب ببرد یا ببرد به گذشتهاش! از همینجا راهش از اصلاحطلبان جدا شد. اصلاحطلبی برایش مترادف بود با تئوری و آگاهی که با آن میشد به قدرت رسید، اصلاح و تغییر ایجاد کرد. اما او دنبال چیزی بیشتر بود و تا آخر عمر به هر دری زد که روحش را با روح زمانه اغنا کند، تا با کیف بمیرد. اتفاقی که بهندرت در طول تاریخ پیش میآید و دوم خرداد یکی از آنها بود. او با کیف مرد.
ارسال نظر