گذری و نظری بر خصال فردی و اجتماعی دکتر محمد مصدق/ دو بار خودکشی ناجی ملت!
این همان موردی است که مسعود بهنود در صفحه 445 خاطرات دکتر سنجابی به آن اشاره میکند، ولی مینویسد دکتر مصدق آنقدر فریاد کشید تا غش کرد.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- عبدالله شکری- امروزه شخصیتشناسی رجال سیاسی، به مدخلی مهم برای شناخت آنان مبدل گشته است. طبعاً شناخت شخصیت دکتر محمد مصدق نخستوزیر دوران نهضت ملی نیز نمیتواند از این قاعده مستثنی باشد. به باور نویسنده و پس از بررسی کارنامه فردی و سیاسی دکتر مصدق، خصال ذیل در شخصیت وی برجسته مینماید که مقاله زیر، در تبیین آن به نگارش درآمده است:
1ـ ترس دائمی که در دکتر مصدق وجود داشته و همواره خیال میکرده است کسانی قصد کشتنش را دارند.
2ـ منزوی شدن و خودداری از معاشرت با مردم.
3ـ مرض هیستری یا حمله (غش و بیهوشی) که خیلی از اوقات به ایشان دست میداد.
4ـ علاقه به مهاجرت از ایران و سکونت در سوئیس.
1ـ ترس دائمی
اولین بار که دکتر مصدق در مورد ترس صحبت میکند، زمان محمدعلیشاه قاجار است که شرح آن گذشت و بار دوم مربوط به زمان احمدشاه قاجار و در موقع نخستوزیری سیدضیا است که گمان میکرد احمدشاه میخواهد او به تهران برود تا سیدضیا او را بکشد. بار اول و در زمان محمدعلیشاه نه تنها قصد دستگیری او در بین نبود بلکه به عنوان عضو شورای دولتی انتخاب شد و در مرتبه دوم هم با کنار رفتن سید ضیا، قوامالسلطنه او را به عنوان وزیر مالیه به احمدشاه معرفی کرد و مورد قبول واقع شد.
در حکومت سید ضیا هنگامی که دکتر مصدق از والیگری فارس استعفا میدهد، احمدشاه در جواب تلگرافی به او میگوید: استعفای شما از ایالت فارس به تصویب جناب رئیسالوزرا قبول شد. لازم است کفالت امور ایالتی را به قوامالملک تفویض و فوراً حرکت کنید. (1) دکتر مصدق احضار فوری خود را به تهران به گمان خود و از زبان دیگران چنین آورده است... و برخی چنین تعبیر میکردند که چون نتوانستند مرا در شیراز دستگیر کنند زودتر حرکت کنم که در اصفهان بازداشتم کنند، ولی از آنجا که وقایعی رخ داد به مقصود نرسیدند. (2)
بار دیگر که ترس به ایشان دست داد، پس از استعفای قوام از نخستوزیری بود که چون مأموریت ایشان هم تمام شده بود و یک عده نظامی که برای حفاظتشان تعیین شده بودند خدمتشان پایان یافته بود، دیگر نتوانست از خانه خارج شود. (3) بهخصوص کسانی که پس از برکناری از کار با مخالفان زیادی روبهرو شده بودند و او را پیرو باب میدانستند و میگفتند از عکا الواحی به او میرسد. (4)
در صفحه 147 خاطرات از زمانی که والی تبریز بوده تا بازگشت به تهران مدعی است که سه مرتبه مخالفان قصد کشتن او را داشتند. یک بار هنگامی که حقوق پاسبانها عقب افتاده بود و پاسبانها برای دریافت حقوق معوقهشان به ایشان رجوع کردند. بار دوم موقعی که نان در تبریز کمیاب شد و مردم برای اعتراض به کمبود نان بهطور دستهجمعی به محل والیگری مراجعه کردند. بار سوم هنگام بازگشت ایشان از تبریز به تهران شهرت داشته است که اشرار میخواستند در عرض راه از او انتقام بگیرند و در نتیجه 120 سواره نظام مأمور حفاظت ایشان شدند. در صفحه 227 خاطرات و تألمات هم میگوید در نهم آبان 1304، در مجلس چهارم تهدید به قتل شدم. در زمان رضاشاه دکتر مصدق صحبتی از ترس نمیکند و از سال 1307 تا 1319 ظاهراً این دو نفر با یکدیگر مشکلی نداشتند، ولی معلوم نیست چه پیش آمده است که در سال 1319 دکتر مصدق دستگیر و سه روز و به روایتی 11 روز در زندان مرکزی تهران ماند و از او بازجوییهایی و سپس به بیرجند تبعید شد که پس از شش ماه با وساطت محمدرضا پهلوی آزاد شد و به احمدآباد رفت. چون دکتر مصدق بعد از سه روز زندانی شدن در تهران یک بار در راه بیرجند و بار دوم در شهر بیرجند اقدام به خودکشی میکند میتوان آن را هم بر اثر ترس دانست. دستخط دکتر مصدق درباره اقدام به خودکشی چنین میگوید:«از دوره هفتم تقنینیه که از سیاست دور شدم، قریب 16 سال میگذرد که اغلب در احمدآباد ساوجبلاغ به فلاحت مشغول و خیالم ناراحت و از آتیه خود بینهایت نگران بودم و گاه میخواستم با پای خود به زندان قصر بروم و در آنجا روحاً و جسماً هر دو مقید بمانم تا اینکه در پنجم تیرماه 1319 بدون جهت و دلیل مرا چند روز در زندان موقت تهران محبوس کردند و از آنجا به زندان بیرجند انتقال دادند و در عرض راه و در زندان دو بار اقدام به خودکشی کردم و پس از شش ماه تحمل سختی و مشقت از آنجا مرا به احمدآباد آوردند و تحت نظر مأمور شهربانی بودم تا شهریور 1320 که تمام مقصرین سیاسی خلاص شدند حکم آزادی من هم رسید و تصمیم گرفتم در همانجا بمانم و در سیاست مداخله نکنم. انتخابات این دوره که شروع شد به من نوشتند دوری از اوضاع به صلاح نیست. اگر اهل تهران در هفت دوره اخیر نتوانستند به من رأی بدهند در عقیده خود باقی هستند و چون میگویند دوره 14 تقنینیه آزاد است میتوانند اعتماد خود را به من اظهار کنند و روا نیست از خدمت سر باز زنم.»
در سال 1323 که دکتر مصدق نماینده مجلس چهاردهم بود و به دلیل گفتوگویی که در مجلس بین ایشان و چند نفر از وکلا پیش آمد و یکی دو روز بعد به دنبال مذاکرات دو نفر از وابستگان سفارت انگلیس (آقایان مصطفی فاتح و ادیب فرزند ادیبالممالک فراهانی) با دکتر مصدق جمعی از مردم ایشان را به مجلس میبردند، جلوی مجلس صدای شلیک گلولهای به گوش میرسد و یک دانشجو مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و دکتر مصدق گمان میکند قصد جان وی را کردهاند.
پنجمین مرتبه که ایشان صحبت از ترس میکند پس از انتخاب به مقام نخستوزیری است که فکر میکرد میخواهند او را بکشند و در بیانیه 17 فروردین 1332 دولت آمده است: در همان اوایل در نتیجه احساس عدم امنیت برای شخص خود در مجلس متوقف شدم و رئیس شهربانی وقت را از کار برکنار کردم. پس از آن جناب آقای علا وزیر دربار مرا در مجلس ملاقات کرد و ضمن مذاکراتی که به عمل آمد اظهار کردند اوضاع خوب نیست. مبادا ترتیبی پیش بیاید که کشور ما جمهوری شود. به این دلیل برای اینکه خاطر شاهانه نگران نباشد در چهارم خرداد 1330 شرحی به این مضمون عرض کردم و فرستادم: «پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی، چون مدت خدمت چاکر به محض خاتمه کار نفت به سر خواهد رسید برای ریاست شهربانی کار کشور به هیچ وجه نظری نمیتواند به عرض برساند و تعیین آن فقط منوط به اراده ملوکانه است.»(5)
در جریان نهم اسفند سال 1331 نیز دکتر مصدق گمان میکرد کشتن او مطرح بوده است. دکتر مصدق بعد از نهم اسفند تا 28 مرداد یعنی بیش از پنج ماه و نیم، باز هم از ترس به دربار نرفت، ولی در هیچ یک از این موارد خیالی در طول 50 سال یعنی از زمان محمدعلیشاه قاجار تا روز 29 مرداد 1332 که ایشان و دکتر صدیقی، دکتر معظمی و دکتر شایگان بنا به میل خودشان و دادن نشانی دستگیر و به باشگاه افسران برده شدند و ملاقات 10 دقیقهای دکتر مصدق و سرلشکر زاهدی در محل کار زاهدی در طبقه سوم باشگاه افسران و حتی حدود سه سال ایام زندان، هرگز یکی از خیالات دکتر مصدق به منصه ظهور نرسید و ایشان در سن 84 سالگی دعوت حق را لبیک گفت!
2ـ میل به منزوی شدن و خودداری از معاشرت با مردم
دومین خصیصهای که دکتر مصدق از دوران جوانی داشت میل به انزوا و گوشهگیری بود. اولین بار که این ویژگی ظاهر شد و دکتر مصدق از آن نام میبرد مربوط به اواخر کارشان به عنوان مستوفی خراسان یعنی حدود 22 تا 24 سالگی است که در صفحه 54 خاطرات و تألمات مینویسد: ارتباط بیاثرم با بعضی از مخالفان امینالسلطان اتابک اعظم سبب شده بود نسبت به من متغیر و بیلطف شود...از آن به بعد از معاشرت با اشخاص خودداری کردم و در خانه منزوی شدم.
دومین مرتبه که دکتر مصدق صحبت از انزوا میکند، مربوط به سالهای 1307 تا 1320 است که مینویسد: « در آن سالها در ده زندگی میکردم و برای اینکه گرفتار نشوم با کسی معاشرت نمیکردم. با این حال یکی از روزها که به شهر آمدم دل به دریا زدم و خدمت ایشان ـ منظور حسین پیرنیا مشیرالدوله است ـ رسیدم.» (6)
مورد سوم مربوط به حدود سالهای 1320 تا 1322 است که حسین مکی ـ در آن زمان که دکتر مصدق او را مانند فرزند خود عزیز میداشت و در خاطرات دکتر سنجابی صفحه 205 به این موضوع اشاره شده است ـ در کتاب نطقهای تاریخی دکتر محمد مصدق به این موضوع اشاره کرده و نوشته است: « چون دکتر سالها به انزوا عادت کرده بود و نمیخواست زندگی اجتماعی را تجدید کند و با کسالتی که داشت مایل بود در محیطی آرام امرار حیات کند و تا وقتی انتخابات تهران تمام نشد محل اقامتش را تغییر نداد و به واسطه حسنظن اهالی تهران که به نمایندگی مجلس 14 انتخاب شد از تصمیم خود صرفنظر کرد و از 16 اسفند 1322 به مجلس شورای ملی وارد شد.» (7)
3ـ مرض غش یا بیهوشی
1ـ حسین مکی در صفحه 15 کتاب نطقهای تاریخی دکتر مصدق از این بیماری به عنوان مرض هیستری یا حمله نام میبرد و مینویسد: هنگامی که دکتر را به اداره سیاسی میبرند...و آن وقت دکتر به مرض هیستری یا حمله که بیسابقه هم نبود مبتلا میشود.
2ـ دکتر مصدق نیز بارها از این مریضی نام میبرد که یکی از این موارد در راه تهران به بیرجند در سال 1319 و مورد دیگر در روز 26 تیر 1331 رخ داد.
3ـ یکی دیگر از این غشها و حملههایی که پیش آمد بسیار جالب و شنیدنی است، در کتاب خاطرات دکتر بقایی صفحه 131 به شرح زیر آمده است: در زمان تیمسار رزمآرا که وقتی او آمد و نخستوزیر شد، ما شمشیرها را از رو بستیم و چوب لای چرخ میگذاشتیم. یک روز که در مجلس برنامه خود را میخواند، شروع به هیاهو کردیم به جایی نرسید، چون تیمسار با صدای بلند برنامه خود را میخواند و یک تخته جلوی ما بود که کار میز را میکرد. پیشنهاد کردم روی آن تخته بکوبیم. بنا کردیم کوبیدن روی این تخته و باز او هی بنا کرد به خواندن! ادامه داد که تمام شود. اولین دفعهای که ما متوجه موضوعی شدیم آنجا بود. مکی پهلویم نشسته بود. دکتر مصدق آن طرف...دیدیم مکی گفت: «آقا! غش کنید دیگر کاری نمیشود کرد. » یک دفعه دکتر مصدق غش کرد...حالت غش و رعشه و بعد کریمپور شیرازی خودش را از بین تماشاچیها پایین انداخت که پدر ملت را کشتند و از این حرفها که مجلس تنفس بدهد. دکتر آمد و دکتر مصدق را برداشتند و به همان اتاق بردند، ولی نایب رئیس تنفس نداد. یعنی غش کردن دکتر مصدق هم نتیجهای نبخشید.
این همان موردی است که مسعود بهنود در صفحه 445 خاطرات دکتر سنجابی به آن اشاره میکند، ولی مینویسد دکتر مصدق آنقدر فریاد کشید تا غش کرد.
4ـ دکتر سنجابی هم در صفحه 200 خاطرات به آن اشاره میکند و مینویسد: نکتهای که درباره دکتر مصدق چه در خارج و چه در ایران مخالفان او گاهی به صورت تمسخر و گاهی به عنوان بیماری بدان اشاره میکردند حالت تشنج و حساسیتی بود که گهگاه به او دست میداد و گریه میکرد و اشک میریخت. خیلیها تصور میکردند آن حالت ساختگی و به اصطلاح صحنهسازی سیاسی و نمایشی بوده است. بنده باور نمیکنم...
5ـ علاوه بر موارد بالا در سالهای 1331 و 1332 این مطلب شایع بود که دکتر مصدق هر وقت بخواهد غش میکند و میگفتند وقتی بازاریها در اتاقش باشند و زیاد بمانند یا نخواهد آنها را بپذیرد فوراً غش میکند و معمولاً زیر پتو میماند، ولی وقتی سفیر امریکا نزد او میرود فوراً سر و وضع خود را مرتب میکند و با لباس رسمی از او پذیرایی میکند.
6ـ دکتر مصدق هم در نامههای خود بارها به این مریضی اشاره کرده است و از آن به عنوان کسالت عصبی و کسالت عصبانی یا روحی نام میبرد. از جمله در نامه شماره 532 صفحه 396 جلد دوم کتاب نامههای دکتر مصدق به مهندس احمد مصدق نوشته است: احمد عزیزم قربان تو که همیشه به فکر من هستی. کسالت من جسمی نیست که احتیاج به مراجعه اطبای داخلی باشد، بلکه روحی است و سالیان دراز گاه و بیگاه به آن مبتلا میشوم و به عنوان نمونه میتوان در صفحه 69 خاطرات و تألمات و موارد متعددی این مریضی را به نام «کسالت عصبانی» و ضعف مزاج دید.
7ـ این موضوع به جراید خارجی هم کشیده شده بود و خبرگزاری یونایتدپرس در این باره مطلبی دارد که روزنامه اطلاعات شنبه بیست و هفتم اردیبهشت در صفحه اول خود زیر عنوان «فعالیت خبرگزاریها برای انتشار نطق دکتر مصدق» آورده است: امریکاییها نگرانند مبادا مصدق در لاهه هم مانند شورای امنیت قیافه دیپلماتهای غربی به خود بگیرد و از غش کردن و گریه خودداری کند. خبرگزاریها برای انتشار نطق مصدق از هم اکنون در دادگاه لاهه آماده شدهاند. این احتمال نیز هست که دکتر مصدق نخستوزیر موقعشناس ایران که طی تجارب طولانی خود به تأثیر و مقتضیات محیط توجه یافته است در لاهه هم مانند نیویورک (شورای امنیت) کسانی را که به انتظار مشاهده غش، ضعف و گریه او در برابر دستگاههای تلویزیون نشستهاند ناامید سازد.
4ـ علاقه به مهاجرت از ایران و سکونت در یکی از کشورهای اروپایی
دکتر مصدق در صفحه 118، خاطرات و تألمات مینویسد: همیشه در این فکر بودم اگر روزی نتوانم در ایران خدمت کنم محل اقامت خود را در سوئیس قرار بدهم و از همین لحاظ در آنجا کارآموزی وکالت گرفتم...، ولی چون مدت اقامت برای تابعیت از سه سال به 10 سال تغییر یافت مشمول مقررات جدید نشدم. در همین صفحه مینویسد: در آنجا بودم که قرارداد اوت 1919 معروف به قرارداد وثوقالدوله بین ایران و انگلیس منعقد شد که باز تصمیم گرفتم در سوئیس اقامت کنم و به تجارت بپردازم. مقدار قلیلی هم کالا که در ایران کمیاب شده بود خریدم و به ایران فرستادم و بعد چنین صلاح دیدم با پسر و دختر بزرگم که 10 سال بود وطن خود را ندیده بودند به ایران بیایم و بعد از تسویه کارهایم از ایران مهاجرت کنم...از ورودم چیزی نگذشته بود که تلگرافی از مشیرالدوله رسید که مرا به وزارت عدلیه منصوب کرده بود.
دکتر مصدق در صفحه 143 خاطرات و تألمات از مشکلات و محذوراتی که در ایران برایش پیش آمده بود سخن میگوید و مینویسد: این مشکلات و محذورات که برایم ایجاد شده بود سبب شد تصمیم بگیرم هیچ وقت در امور ایران مداخله نکنم و نظریاتی که قبل از انتصابم به وزارت عدلیه داشتم به موقع اجرا کنم، یعنی امور خود را تسویه و از ایران مهاجرت کنم که قضیه لاهوتی در تبریز پیش آمد...و ایشان به والیگری آذربایجان منصوب شد و حدود شش ماه در آنجا ماند و سپس به تهران آمد و رئیس یکی از انجمنهای فرعی انتخابات شد و بعد هم به نمایندگی مردم تهران به مجلس پنجم رفت.
پینوشتها:
(1) خاطرات و تألمات دکتر محمدمصدق، صفحه 135
(2) همان، ص 136
(3) همان، ص 142
(4) همان، ص 143
(5) همان، ص 209
(6) همان، ص 292
(7) دکتر مصدق و نطقهای تاریخی او، چاپ جدید، 1358، انتشارات جاویدان، ص 112
ارسال نظر