به گزارش پارس به نقل از شرق اگر سیاوش شاهنامه از یک دیوار آتش عبور کرد، آنها از سه دیوار آتش که اطراف بغداد را پوشش داده بود، عبور کردند تا نشان دهند بغداد، امنیت آسمان بغداد از خانه عنکبوت هم سست‌تر است و ادعای صدام کفی روی آب؛ صدام که شهریور‌ماه ١٣٦١ میزبان اجلاس کشورهای عدم تعهد در هتل‌ الرشید بغداد بود، تبلیغات زیادی برای امنیت بغداد می‌کرد و مدعی بود حتی یک پرنده هم بدون اجازه او نمی‌تواند در آسمان بغداد پرواز کند؛ اما سیمرغ‌های ایرانی به او نشان دادند عبور از آتش برای آنها کاری ندارد. در این عملیات کاظمیان از هواپیما اجکت شد و «عباس دوران» هواپیمای آتش‌گرفته را به محل یا حوالی محلی که قرار بود اجلاس عدم تعهد در آن برگزار شود، کوبید تا دنیا در بهت فرو رود. نهایتا با حمله به بغداد، فیدل کاسترو رهبر، وقت کوبا، پیشنهاد کرد اجلاس عدم تعهد به جایی غیر از بغداد منتقل شود و بقیه کشورها هم آن را پذیرفتند و این امر برای ایران یک پیروزی دیپلماتیک نظامی محسوب می‌شد. امیر سرتیپ «منصور کاظمیان»، کمک‌خلبان «عباس دوران» در آن عملیات، چندین سال است دیگر در نیروی هوایی مشغول‌به‌کار نیست. خودش دلیل این امر را انتقال پایگاه آموزشی به بیرون از شهر عنوان می‌کند و اینکه رفت‌وآمد آن مسیر برایش سخت و دشوار است. او امروز در منطقه‌ شهرک غرب تهران در آژانس معاملات املاک مشغول فعالیت است. او متولد ١٣٣٢ در شهر مهاباد است. کاظمیان پس از اخذ دیپلم، برای دوره خلبانی وارد نیروی هوایی شد و سال ٥٣ برای تکمیل دوره خلبانی از طرف ارتش به آمریکا اعزام و سال ٥٥ به ایران بازگشت. او ٣٠ تیرماه ١٣٦١ به اسارت درآمد و ٢٤ شهریور ١٣٦٩ به میهن بازگشت. روایت «منصور کاظمیان» شاهد عینی این عملیات، در ادامه آمده است:

‌چند روز پیش از عملیات، زمان آن به شما ابلاغ شد؟

حوالی ظهر روز ٢٩ تیر، در پایگاه سوم نوژه بودیم که شهید دوران به من زنگ زدند که ساعت پنج عصر به پست فرماندهی بیایید. حدود ١٥ دقیقه قبل از آن، به اتاق پست فرماندهی رفتم. در آنجا از یکی از دوستان پرسیدم مأموریت کجاست؟ او پاسخ داد بغداد. گفتم من فردا در بغداد صبحانه‌ام را می‌خورم. او گفت نه، اگر فکر می‌کنی این‌گونه است، می‌خواهی من به جای تو بروم؟ گفتم نه این چیزی است که نوشته شده، شهادت نصیبم نمی‌شود ولی مطمئن هستم فردا اسیر می‌شوم.

‌بنابراین با پیش‌فرضی مبنی‌بر سختی عملیات آن را انجام دادید.

برای سختی عملیات نبود، این حالت حس ششم بود که به آدم الهام می‌شود اتفاقی می‌افتد. بعد از صحبت‌های انجام‌گرفته، قرار شد سه هواپیما با هم پرواز کنیم. من و شهید دوران، شهید اسکندری با آقای باقری، آقای توانگریان و آقای خسروشاهی وارد اتاق عملیات شدیم. شهید یاسینی در آن زمان، رئیس عملیات و شهید خضرایی، فرمانده پایگاه بود که آنها هم در آن جلسه شرکت کردند. بعد من نقشه‌ای را ارائه دادم که چگونه روی بغداد برویم و شهید دوران و دو نفر دیگر از دوستان هم نقشه‌هایی را کشیده بودند، درنهایت نقشه من قبول شد که از جنوب بغداد برویم و بعد به سمت بغداد بچرخیم. پالایشگاه تقریبا نرسیده به شهر، حدود چهار، پنج کیلومتری شهر بود. قرار بود پالایشگاه را بزنیم و از روی شهر رد شویم و به سمت ایران برگردیم. شهید دوران می‌گفتند اول برویم از روی شهر رد شویم و بعد پالایشگاه را بزنیم، بعد به سمت ایران گردش کنیم که گفتیم در آن زمان آنها آمادگی پیدا می‌کنند. شهید دوران در اکثر مأموریت‌های برون‌مرزی که در خاک عراق داشتیم همیشه می‌گفت «من هیچ‌وقت نمی‌خواهم اسیر عراقی‌ها شوم. اگر هواپیما دچار اشکال شد و دیدی که قادر به پرواز نیست، خودت تکی اجکت کن و من را اجکت نکن». در برگه مأموریت‌مان هم نوشته شده بود که ٩٥‌ درصد احتمال برگشت نیست و عراقی‌ها موشک‌هایی دارند که در اطراف بغداد مستقر کرده‌اند. در برگه مأموریت اینها ذکر شده بود که آمادگی داشته باشیم چطور آنها را از کار بیندازیم. موردی که وجود داشت این بود که سیستم‌های هواپیماهای ما، آمریکایی بود و ما می‌توانستیم موشک‌های شرقی، یعنی موشک‌های روسی را از کار بیندازیم. به همین دلیل سیستم‌هایی برای ازکارانداختن موشک‌هایی که غرب به عراق داده بود مثل «رولند» فرانسه، نداشتیم و اصلا نمی‌دانستیم چگونه باید با آنها کار کنیم. برنامه این بود که صبح ٣٠ تیر، ساعت ٥:٣٠ پای هواپیما باشیم؛ ساعت ٥:٤٥ دقیقه از زمین بلند شویم و حدود ٦:١٥ بغداد باشیم و بعد از مأموریت برگردیم. قرار بود سه هواپیما از زمین بلند شویم و این مأموریت هم خاص ما، یعنی به ‌کلی سری بود. بنا بود اگر هر سه هواپیما سالم بودند، شماره یک که من و شهید دوران بودیم، با هواپیمای شماره دو، مأموریت را انجام دهیم و شماره سه برگردد. یعنی هرکدام دچار اشکال می‌شد، دوتای دیگر باید می‌رفتند. حالا اگر این مأموریت در همان روز هم انجام نمی‌شد، باید روز بعد انجام می‌شد. خیلی رایزنی ‌شده بود که کنفرانس غیرمتعهدها در بغداد تشکیل نشود. اما از راه سیاسی نتوانستند به نتیجه برسند و قرار شد از راه نظامی انجام دهیم. از طرفی ایران تبلیغ می‌کرد که بغداد ناامن است و نباید کنفرانس در آنجا تشکیل شود و از طرف دیگر صدام می‌گفت یک پرنده هم نمی‌تواند خودش را به بغداد برساند و اگر برسد من کلید بغداد را به او می‌دهم. صدام از این بلوف‌ها زیاد می‌زد. زمانی که داشتیم می‌رفتیم سوار هواپیماها بشویم، با خودم گفتم خدایا اگر قرار است ما برنگردیم، هواپیما یک اشکال کوچکی داشته باشد. وقتی داخل هواپیما نشستیم، من داخل هواپیما را چک می‌کردم و شهید دوران بیرون هواپیما را. زمانی که برق را به هواپیما وصل کردم، دیدم که دستگاه‌های سمت‌نما و حالت‌نما بی‌دلیل می‌چرخند. از اینجا فهمیدم که قرار است دیگر برنگردیم. تکنیسین‌ها هم نتوانستند تعمیر کنند و گفتند هواپیما نباید پرواز کند. شهید دوران گفتند: «ما تا سر باند می‌رویم، اگر برای آنها اشکالی ایجاد نشد و بلند شدند، ما برمی‌گردیم. ولی اگر آنها هم نتوانستند بروند، ما پرواز می‌کنیم. این مشکل زیادی نیست چون هوا صاف است و این دستگاه بیشتر برای هوای ابری و شب به درد می‌خورد. در روز که همه‌چیز را می‌توان دید». ما رفتیم و شماره یک که آقای اسکندری بود پرواز کرد، هواپیمای شماره دو آقای توانگریان بود که روی باند راه افتاد، گفت هواپیما دچار اشکال شده و همان‌جا روی باند توقف کرد که در نتیجه ما پرواز کردیم. تا نزدیکی‌های کرمانشاه ما شماره دو بودیم، آقای اسکندری شماره یک بود و بعد در آنجا تغییر حالت دادیم؛ یعنی ما شدیم شماره یک و آقای اسکندری شماره دو شد.

‌یعنی در کل دو هواپیما رفتید، درحالی‌که قرار بود سه تا هواپیما برود.

بله، قرار بود سه هواپیما برود و دو تا به سمت بغداد برود. ما از جنوب ایلام وارد خاک عراق شدیم، وقتی وارد خاک عراق شدیم به شهید دوران گفتم رادارها ما را گرفته‌اند چون از بغداد تا نزدیکی‌های کوه‌های ایران صاف است. درست، مرز را که رد کردیم، دیدم که یک موشک سام هفت به سمت شماره دو شلیک شد که نمی‌دانم برای خودمان بود یا برای عراقی‌ها. چون سرعتمان زیاد بود به ما نرسید و به شماره دو گفتم مواظب باش یک موشک در حال رسیدن به شماست. یک مسیری آمد و بعد در هوا منفجر شد. شماره دو هم به دوران گفت رادارهایشان ما را گرفته‌اند. شهید دوران هم همیشه یک شوخی می‌کرد و می‌گفت: «یعنی می‌گویی من بروم زیر زمین پرواز کنم؟!» ارتفاع پرواز خیلی کم بود و از این پایین‌تر دیگر امکان‌پذیر نبود. مسیر را ادامه دادیم و من به ایشان می‌گفتم که در کجا و به کدام سمت بپیچد. من بیشتر مواظب بودم که هواپیماهای عراقی سمت ما پرواز نکنند. از جاده بغداد-بصره که رد شدیم، فهمیدیم که عراقی‌ها آماده شده‌اند و آژیر کشیده‌اند، چون مردم با ماشین‌هایشان از شهر بیرون آمده بودند.

‌ارتفاع پرواز چقدر بود؟

ارتفاع ما بین ١٠ تا ١٥ متر بود. به این دلیل پایین می‌رفتیم که رادارها و موشک‌هایشان نتوانند ما را بزنند. مردم ما را تماشا می‌کردند. در جاده بغداد-بصره پلی بود که از آنجا باید به سمت پالایشگاه «الدوره» می‌پیچیدیم. به شهید دوران گفتم که «عباس پل را رد کرده‌ایم، بپیچیم». گفت «نه، هنوز به پل نرسیده‌ایم». گفتم «چرا من پل را دیدم، رد کردیم». بعد شماره دو گفت: «پل را رد کردید، من می‌پیچم شما هم بپیچید». از آنجا آنها شماره یک شدند و دوباره ما شدیم شماره دو.

‌پدافند عراق از کجا شروع شد؟

از سر پل تا بغداد حدود ٢٠ کیلومتر (١٥ مایل) بود که سه دیوار آتش در این فاصله قرار داده شده بود؛ یعنی تقریبا هر پنج کیلومتر به عرض یک کیلومتر دیوار آتش. بعد از ردکردن دیوار آتش در افق، شماره یک را می‌دیدم، هوا هنوز گرگ‌ومیش بود، ولی از سمت بغداد و اطراف پالایشگاه آن‌قدر موشک و گلوله می‌آمد که انگار شهر را چراغانی کرده‌اند. بعد دیدم موشکی که «رولند» فرانسه بود، از سمت راست ما می‌آید و به پشت هواپیما اصابت کرد. به پالایشگاه که رسیدیم، بمب‌هایمان را تخلیه کردیم. شاید ١٠،٢٠ ثانیه بعد در آینه‌ها دیدم که هواپیمایمان آتش گرفته است. دستم رفت برای اجکت که به شهید دوران بگویم آماده باش می‌خواهم اجکت کنم. بعد از آن دستگاه‌ها جلوی چشمم سیاه شد، همان موقع از هواپیما به بیرون پرتاب شدم. حالا واقعا نمی‌دانیم که شهید دوران من را به بیرون اجکت کرد یا نه؟ شاید در آن لحظه تصمیم گرفته بود که من را به بیرون اجکت کند یا اینکه مثلا آتش‌سوزی هواپیما به راکت‌های صندلی‌ها رسیده بود و خودش عمل کرده بود، چون من خودم اجکشن را نکشیدم. به قول آقای رفسنجانی، خداوند شما را از میان آتش نجات داد.

 ‌از دیوار آتشینی که در مقابلتان بود، چگونه رد شدید؟

چون ارتفاع ما پایین بود، موشک‌های سام دو، سام سه و سام شش روی هواپیما قفل می‌کرد که من قفلشان را از کار می‌انداختم؛ یعنی در رادار آنها پارازیت می‌فرستادیم که نتوانند روی هواپیما قفل کنند. فقط گلوله‌های کوچک بود که به ما می‌خوردند. بعد از اصابت این گلوله‌ها، شهید دوران گفت که موتور راست آتش گرفته است. بعد از ردکردن سه دیوار آتش، هواپیما با گلوله‌ها و موشک رولندی که به باک خورد، آتش گرفت.

‌یعنی در بغداد بمبی نریختید؟

نه، همان لحظه شاید چهار، پنج کیلومتری بغداد بودیم، فرض کنید نسبت پالایشگاه تهران با خود تهران. سرعت‌مان حدود هزارو ٢٠٠ کیلومتر در ساعت بود. شاید آنجایی که من دیدم هواپیما آتش گرفته در وسط‌های شهر بغداد بودیم. برای اجکت کابین عقب دو حالت دارد؛ دکمه‌ای برای دونفره و دکمه‌‌ای برای تک‌نفره. اگر دکمه را روی دونفره بگذارید اول کابین عقب می‌پرد و بعد کابین جلو.‌مختصات آن هتل را شناسایی کرده بودید؟

هتل اجلاس، هتل بزرگی بود اما شاید هم مختصات آن هتل را شهید دوران به ما نگفته بودند ولی چون ساختمان بلندی بود، ایشان می‌خواستند با هواپیما آخرین ضربه را به آن هتل بزند.

‌ یعنی وقتی که وارد بغداد شدید و هواپیما آتش گرفت، به سمت هتل هدایت می‌شد.

زمانی که ما پالایشگاه را زدیم و به سمت ایران برگشتیم، در مسیر برگشتمان بود. در مأموریتی که ما قرار بود انجام بدهیم، اول پالایشگاه بود و بعد نیروگاه اتمی، که تقریبا دو،‌سه‌کیلومتریِ پالایشگاه قرارداشت. این دو مأموریت اصلی ما بود که اگر آتش بگیرد خبرنگاران می‌بینند که بمباران شده و دود آن تا چند روز در هوا باقی می‌ماند. فردای آن روز من را تحویل اردوگاه دادند. بچه‌های اردوگاه گفتند ما عکس تکه‌هایی از هواپیما که در کنار ساختمانی در یکی از میدان‌های شهر سقوط کرده بود را در روزنامه دیده‌ایم و یک پوتین شهید دوران هم در عکس بود. در آنجا متوجه شدم ایشان نپریده است. هواپیمای دوم هم که به ایران برگشت، حتی موشک رولند به آن هم خورده بود.

‌ لحظه‌ای که متوجه آتش‌گرفتن هواپیما شدید، چه مکالمه‌ای بین شما و شهید دوران ردوبدل شد؟

به شهید دوران گفتم «آماده‌باش می‌خواهم به بیرون پرتابت کنم» و ایشان هم گفت که «نه. من که گفته بودم نمی‌پرم، اگر می‌خواهی بپری، خودت بپر». شاید این مکالمه چند ثانیه هم طول نکشید و بعد من به بیرون پرت شدم.

‌سرنوشت هواپیمای دیگر چه شد؟

تا روی پالایشگاه، فاصله ٢٠٠ متری با هم داشتیم. بعد از پایان دوران اسارتم، آقای اسکندری و آقای بافری را ملاقات کردم، پرسیدم آن روز چه شد؟ گفتند که «ما دیدیم که هواپیمای شما آتش گرفته است و مدام هم به شما می‌گفتیم که هواپیمایتان آتش گرفته و به بیرون بپرید اما شما صدای ما را نمی‌شنیدید. درست لحظه‌ای که روی هتل بودیم یک موشک به ما زدند، در دیواره‌های آتش هم گلوله‌های زیادی به هواپیما اصابت کرده بود و بعد از برگشت به ایران، تیم بررسی سانحه نتوانست تعداد گلوله‌های اصابت کرده به هواپیما را بشمرد؛ در گزارش نوشتند بی‌نهایت گلوله خورده است».

‌بعد از پریدن به بیرون، چه اتفاقی رخ داد؟ چیزی خاطرتان هست؟

وقتی که به بیرون پریدم‌، بیهوش شدم و حدود ٨:٣٠ صبح بود که به هوش آمدم. اول شنوایی‌ام هوشیار شد که صدای حرف‌زدن به عربی شنیدم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم دو سرباز و یک درجه‌دار عراقی ایستاده‌اند و یک بهیار هم درحال بخیه‌زدن گوشه لبم بود که پاره شده بود. یک پایم به‌طورکامل کبود شده بود و یکی از دنده‌هایم هم روی قلبم شکسته بود. بعدا متوجه شدم که مهره‌های کمرم، هم شکسته است و این خونمردگی پایم مربوط به مهره کمرم بوده. همچنین یکی از مهره‌های گردنم هم آسیب دیده بود. اولین سؤال من از آنها این بود که «عباس دوران» کجاست؟ آنها گفتند: «به بیرون نپریده است. بعد از اینکه تو پریدی، او هواپیما را به سمت هتلی که قرار بود اجلاس عدم تعهد در آن تشکیل شود، هدایت کرده است».

‌در اختیار کدام نهاد عراق قرار گرفتید؟

به مدت ١٥ روز در وزارت دفاع عراق بازجویی می‌شدم. آنها می‌پرسیدند شما برای برهم‌زدن اجلاس عدم تعهد آمده بودید؟ که من هم می‌گفتم اصلا اجلاس چه هست؟! چون اگر می‌فهمیدند پرواز ما سیاسی است، طور دیگری رفتار می‌کردند. بعد از آن من را به استخبارات عراق (سازمان اطلاعات) تحویل دادند که ٤٥ روز آنجا بودم. یک شب من را تحویل دژبانی دادند که فردایش به اردوگاه منتقلم کنند. در دژبانی سربازی بود که کمی انگلیسی بلد بود. گفت شما همان خلبانی نیستید که دو ماه پیش هواپیمایتان روی بغداد آتش گرفته بود و بیرون پریدید؟ گفتم شما از آن هواپیما چی دیدی؟ گفت یک چتر از هواپیما بیرون آمد و هواپیما در هتل شیرجه رفت.

 از آنجا من متوجه شدم شهید دوران به بیرون نپریده است. تا آن زمان من فکر می‌کردم چون فرد شناخته‌شده‌ای است، آنها می‌خواهند به‌صورت مفقود او را نگه دارند و بیشتر اذیت کنند. 

‌در استخبارات هم بازجویی شدید؟ 

در آنجا حالت تنبیهی نگه می‌داشتند؛ یعنی شکنجه روحی بود. در یک اتاق یک متر در دو متر بودم. حالا نمی‌دانم اتاق بغلی‌ام {واقعا} شکنجه‌گاه بود یا مثلا نوار می‌گذاشتند که صدای شکنجه زن، بچه، کوچک و بزرگ می‌آمد. یا مثلا دستانم را می‌بستند و می‌آوردند پایین که صدای گلوله می‌آمد. پیش خودم فکر می‌کردم الان کسی را کشته‌اند و بعد نوبت من است. کلا حالت دلهره داشتیم. اتاق‌های بالا که مخصوص زندانی‌ها بود، پر بودند. انگار یک حالت زندان موقت بود و بازداشتی‌های خودشان را که می‌خواستند بازجویی کنند به آنجا می‌آوردند. ٤٠ روز در این اتاق بودم و پنج روز هم در اتاق‌های بالا که کمی بزرگ‌تر بودند. اواخر این‌قدر تعداد زندانی‌ها زیاد شده بود که در راهروها هم خوابیده بودند. وقتی من را می‌بردند، چشمانم بسته بود ولی حس می‌کردم پایم را روی آدم‌ها می‌گذارم و رد می‌شوم. 

‌در عملیات‌های نیروی زمینی هم برای مشارکت عملیات انجام می‌دادید؟ 

بله، یک هفته بعد از عملیات رمضان، که بیست و سوم ماه مبارک رمضان شروع شد، شهید دوران و چند نفر از بچه‌های دیگر برای پشتیبانی نیروی زمینی به امیدیه اهواز رفته بودند. ٢٨ تیر یک هواپیمای مخصوص دنبال شهید دوران فرستادند که به همدان بیایند. با آقای خسروشاهی آمدند و من فکر می‌کردم آن دو را باهم در یک هواپیما قرار دهند. در همان جلسه، رئیس عملیات گفت: «منصور من می‌دانم که تو مأموریت زیاد انجام داده‌ای، ولی این مأموریت را کسی غیر از تو نمی‌تواند با دوران انجام دهد». مثل اینکه شهید دوران به او گفته بود که من را با فلانی بگذارید. 

‌قبل از حمله به بغداد هم با شهید دوران عملیات داشته‌اید؟ 

بله، در یکی از این مأموریت‌ها به بوشهر رفته بودم که از آنجا دو، سه مأموریت با شهید دوران انجام دادیم. بعد در همدان در اکثر پرواز‌ها با هم بودیم. اولین مأموریت‌هایمان در عملیات فتح‌المبین شروع شد. با هم می‌رفتیم در ارتفاع بالا. من یا با شهید یاسینی پرواز می‌کردم یا با شهید دوران. همیشه هم آنها فرمانده دسته بودند، در ارتفاع بالا می‌رفتیم و هرروز آن منطقه را بمباران می‌کردیم. نزدیک ١٠ مأموریت با هم رفته بودیم.