ناکارآمدی نظام معنایی غرب در تشریح نظام تمدنی اسلام
به گزارش پارس به نقل از فارس، یکی از کم توجهی های روشی ـ معرفتی مسلمانان در مواجهه با غرب، غفلت از هژمون بودن مفاهیم و تعاریف غربی در متن جامعه اسلامی میباشد. واقعیت این است که در هر جامعه، تعدادی مفاهیم کلیدی و اساسی وجود دارد که کار ویژه آنها معنابخشی، قوامبخشی و هویتبخشی به آن جامعه میباشد. به عنوان مثال؛ مفاهیمی چون توحید، نبوت، امامت، عصمت، بیعت، شهادت، حجیت، فقاهت و... و نیز، مفاهیمی چون جامعه مدنی، شهروندی، حقوق بشر، دولت ـ ملت، دموکراسی، وضع طبیعی، قرارداد اجتماعی و... به ترتیب، مفاهیم معنابخش به جامعه اسلامی و جامعه غربی میباشد. واضح است که یک جامعه اگر بخواهد بر وجوه متمایز خود از دیگر جوامع تأکید داشته باشد، باید خود به تعریف مفاهیم کلیدیاش همت بگمارد؛ چرا که تعاریف دیگران از مفاهیم پایه یک جامعه در بهترین شرایط باعث میشود تا جامعه مذکور در وجوه مشترکش با دیگر جوامع معرفی گردد و در بدترین شرایط باعث میشود تا جامعه مذکور با تعریفی ناقص یا غلط، به نفع جامعه تعریفکننده تحریف شده و نهایتاً در جهت آن نیز حل شود.
سوگمندانه باید اعتراف نمود که وضعیت جهان اسلام حداقل از دو سده قبل تاکنون چنان بوده که با شیبی نه چندان آرام، تعریف مفاهیم پایه خود را به جهان غرب سپرده است. هرچند این اتفاق در هیچ یک از کشورهای اسلامی در وجه تام و تمامش تحقق نیافته و بسا اینکه امکانش نیز نباشد، اما این مسأله به دلیل تأثیری که در معنابخشی، قوامبخشی و هویتبخشی جامعه دارد، از چنان اهمیتی برخوردار است که شایسته است حتی کم آن نیز زیاد تلقی گردد. لازم به ذکر است که نتایج سوء ناشی از این قضیه زمانی بیشتر مشخص میشود که با رویکردی کلاننگر به شبکه معنایی گسترده و پیچیده حاصل از تعاریف مذکور مواجه شد. به عبارت دیگر؛ اگر مفاهیم پایه یک جامعه اسلامی در این عصر، حدود یکصد واژه باشند و تعداد قابل توجهی از این واژگان توسط گفتمان غرب ـ که در مبنا، روش، اصول و غایات خود متفاوت و بلکه متضاد با گفتمان اسلامی میباشد ـ معنا یافته و تعریف شده باشند، نتیجه و پیامد این اتفاق را نه با نگاه برشی به مفاهیم و تعاریف، بلکه با رویکردهای کلنگر و کلاننگر تحصیل نمود. به نظر میرسد، چنین ادراکی زمانی به صورت تام و تمام حاصل میگردد که تأثیر معناهای حاصل شده از تعاریف مذکور در همه واژگان و تعاریف پس از آنها نیز ملاحظه گردد. به عبارت دیگر؛ واضح است که معانی و تعاریف مفاهیم پایه (به حکم پایه بودنشان) در گامهای بعدی و برای مفاهیم پس از خود، نقش زمینهای ـ تفسیری پیدا میکنند؛ چرا که در غیر این صورت، پیوستگی نسبی گفتمانهای علمی زیر سؤال میرود.
به منظور برجسته کردن اهمیت این موضوع، در ادامه، تنها به برخی از مفاهیم پایه جوامع اسلامی که تعریف آنها به خارج از عالم اسلام سپرده شده و نیز پیامدهای هویتی ناشی از آن اشاره میشود:
علم
اهمیت واژه علم در معنابخشی، قوامبخشی و هویتبخشی به جوامع انسانی به اندازهای است که هیچ جامعهای ـ اعم از قدیم و جدید و دینی و غیردینی ـ نه تنها بهطور نسبی خالی از آن نبوده و از آن بهره برده، بلکه بسیاری از آنها با تعریفهایی که از آن ارائه دادهاند، آگاهانه در قبالش اتخاذ موضع نمودهاند. جامعه اسلامی نیز از این قاعده استثناء نبوده و این مهم را با نگاهی مختصر به منظومه معارف اسلامی میتوان به وضوح دریافت.
در حالی که واژه علم بیش از یکصد و پنجاه بار ـ و بسیار بیشتر از این مقدار، واژگانی که حامل بار معنایی علم هستند ـ در قرآن آمده و در حالی که در روایات و سیره بزرگان بر اهمیت آن بسیار تأکید شده، سوگمندانه باید اعتراف کرد که با قطع نظر از برخی مباحث تخصصی در این خصوص (بهویژه در تفاسیری چون المیزان، تسنیم و...)، مفهوم مذکور با تکیه بر مختصات اسلامی آن تئوریزه نشده است تا جایی که بسیاری از خواص علمی جهان اسلام چنین میپندارند که واژه مذکور در ادبیات دینی در همان معنایی به کار رفته که در ادبیات غرب معاصر! شاید برداشتهای سطحی از روایات تجویزکننده استفاده علمی مسلمانان از غیر آنها مثل: «اطلب العلم ولو بالصین» یا «خذ الحکمه ولو من المنافق» و... باعث عدم توجه در تمایز گذاری دقیق میان معنی و مصداق علم در دو گفتمان اسلامی و غیراسلامی شده باشد. این در حالی است که بر مسلمانان لازم است در مقام امتثال امر پیامبرشان مبنی بر جستو جو و طلب علم حتی در چین و نزد منافقان، ماهیت، معنی و مصداق امر طلب شده را احراز کنند. چنین الزامی بیشتر زمانی اهمیت مییابد که بدانیم، بزرگان اسلام خود بر تعریف این واژه مهم اهتمام ورزیدهاند و در این صورت، پذیرش تعریف دیگران (مثل غرب) از آن را باید مصداقی از «اجتهاد در برابر نص» شمرد.
علم در اسلام با مفاهیمی گره خورده که بعضی از آنها مقدمه علم، بعضی مقارن با آن و بعضی دیگر نتیجه آن هستند. نکته قابل توجه اینکه بسیاری از این مفاهیم پیرامونی علم، در گفتمان غرب یا فاقد معنی بوده و یا در صورت معنیدار بودن بیارتباط با علم تلقی شده است. به عنوان مثال؛ در اسلام میان «علم و تقوا» نسبتی وثیق برقرار شده است تا جایی که قرآن کریم میفرماید: «اِتَقوا الله ویعلّمکُمُ الله».[1] همچنان که میان «علم و اخلاص» نیز نسبتی وثیق برقرار شده است تا جایی که پیامبر اسلام (ص) میفرماید: «من اخلص لله اربعین صباحاً، فجّر الله ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه».[2] برخی مفاهیم عام مثل «شکر» نیز با علم نسبت دارند. حسب آیه شریفه «لئن شکرتم لأزیدنکم»،[3] شکر علمی ظرف فهم انسان را توسعه میدهد. شناخت و معرفت خدای متعال از هر یک از طرق کسب معرفت حاصل آید، انسان را مستعد حضور در ساحت علم میکند. حسب روایت: «اول العلم معرفه الجبار ... و آخر العلم تفویض الامر الیه»، انسان عالم از آن حیث که عالم است از ابتدا تا انتهای فرایند علمی خود در ساحت معرفت الهی قرار دارد. چنین وضعی از نسبت علم و مفاهیم ایمانی در گفتمان اسلامی باعث میشود تا انسان عالم، به حکم «ثمره العلم الخشوع»، متواضع و به حکم «ثمره العلم العبودیه»، عابد و به حکم ثمره «العلم النافع العمل الصالح» دارای عمل صالح و... باشد.
تأملی اندک درباره ماهیت علم و نیز ابزارها، روشها، مؤلفهها و مکانهایی که قوام علم در دنیای مدرن بدانها وابسته است به خوبی نشان میدهد که نسبتی جز «اشتراک لفظی» میان علم در گفتمان اسلامی و علم در گفتمان غربی وجود ندارد. واقعیت این است که سنجههای علم در غرب نه تقوا، اخلاص، شکر، عمل صالح، خشوع، عبودیت و... بلکه مدرک، کمیت تألیفات، اعتبار دانشگاه و اساتید، تعداد شرکت در همایشهای علمی، تعداد مقالات ISI و... میباشد. مغالطه بزرگ عصر ما درباره علم این است که مسلمانان در غفلتی فراگیر، غیرمنطقی و نابخشودنی ارتکاز خود از علم را نه با معیارهای اسلامی، بلکه با معیارها و تعاریف غربی شکل دادهاند. به عنوان مثال؛ ملاک آنها در اطلاق وصف علم به یک فرد مسلمان، نه حضور مفاهیم اسلامی همچون تقوا، اخلاص و... در منظومه علم و عمل وی، بلکه وجود همان شاخصههای غربی در آن میباشد.
اگر دغدغهای برای جمع میان آنچه علم اسلامی و علم غربی خوانده میشود وجود داشته باشد، شاید این ادعا موجه باشد که بگوییم: علم یک «ماده» دارد و یک «صورت» و در حالی که تلاش غرب در حوزه علم بیشتر ناظر به تولید ماده علم هست، تلاش عالم اسلامی برای تولید صورت آن میباشد. مهمترین تفاوت ماده و صورت علم در این است که ماده از جنس «کمیت» بوده و شاخصهای کمی نیاز دارد و صورت از جنس «کیفیت» است و به عناصر کیفی متکی میباشد. بر این اساس، تقلیل علم به داشته و پرداخته غرب، در حقیقت، تبدیل آن به تودهای بی صورت که تنها اعتبار و اصالت آن به کمیت و تورم است میباشد. این در حالی است که اعتبارسنجی پدیدهها با صورت آنها کامل میگردد؛ چرا که تا صورت یک شیء حاصل نگردد، جهت آن مشخص نمیشود و در غیاب جهت، امکان ارزیابی وجود ندارد. البته این تحلیل، خوشبینانهترین حالت برای وجه جمع میان علم غربی و اسلامی است که به نظر میرسد، بیش از آنکه واقعیت داشته باشد، صرفاً یک فرض و تخیل میباشد.
واقعیت این است که علم غربی، نه فقط ماده، بلکه صورت خود را نیز دارد و به همین علت نیز میتوان آن را در بوته ارزیابی و نقد قرار داد، اما میتوان ادعا کرد که حداقل برای عالم غیرغربی چنین وانمود کرده (یا وانمود شده) که علم غربی صرفاً ماده و به همین علت، عاری و خالی از ارزش میباشد! سوگمندانه باید اذعان نمود: در حالی که در خود غرب، کوس رسوایی ایده «جدایی دانش و ارزش» قریب به یک قرن است که به صدا درآمده، هنوز جهان اسلام ـ که نخبگان آن وقتی به نسبت دانش و ارزش توجه میکنند، عموماً به پیوند آن دو و عدم امکان تفکیکشان تصریح میکنند ـ در عمل، مناسبات علمی خود را بر اساس همان باور غلط «تفکیک دانش و ارزش» تنظیم مینمایند.
چنین تقریری از تفاوت علم در دنیای اسلام و غرب را البته نباید به معنی بیاعتنایی به سنجههای ظاهری علم در دنیای مدرن از جمله مدرک، کمیت تألیفات و... دانست، بلکه مقصود، ضرورت توجه مسلمانان به مفاهیم دینی مفسر علم میباشد. به عبارت دیگر؛ میتوان ادعا کرد که مفاهیم پیرامونی و مفسر علم در دنیای غرب در بهترین شرایط، مفاهیم «قوامبخش» علم میباشند. این در حالی است که مفاهیم پیرامونی و مفسر علم در دنیای اسلام، علاوه بر آن، مفاهیم «هستیبخش» آن میباشند؛ چرا که بر اساس باور اسلامی، خارج از ظرف تقوا، اخلاص، معرفت الهی و... اساساً علم، تکوین نمییابد، نه اینکه تکوینش ناقص و ناکارآمد صورت پذیرد.
بیشک، کم و کیف اشتراک و افتراق علم در دو دنیای غرب و اسلام به همین مسألهها و ابعاد ذکر شده ختم نمیشود و بلکه بسیار فراتر از آن میباشد. به عنوان مثال؛ پذیرش این مسأله که برخلاف غرب که همه سطوح و مراتب علم را «اکتسابی» میداند، در اندیشه اسلامی مراتبی از آن (که از قضاء هم به لحاظ گستره و هم به لحاظ کم و کیف بسیار بیشتر میباشد)، «اعطایی» میباشد، به تنهایی مستلزم دو نوع سیاست، ساختار و انتظار از علم میباشد. آنچه تأسفبرانگیز است غفلت جهان اسلام از همه یا بسیاری از این پرسشها، مؤلفهها، روشها و ویژگیهای مربوط به علم اسلامی است که توجه به آنها عقلانیت سنجش علم اسلامی را در ترازوی علم غربی زیر سؤال میبرد.
مرگ
مفهوم «مرگ» در همه فرهنگها ـ حتی فرهنگهایی که به حیاتی پس از حیات دنیا باور ندارند ـ وجود داشته و مهم تلقی شده است. واقعیت این است که از آنجا که پدیده مرگ به حکم «و لکل امه اجل، فإذا جاء اجلهم لایستأخرون ساعه و لایستقدمون»،[4]یکی از ثابتترین سنتها در تاریخ همه اقوام تاریخ بشریت میباشد، همه ملل و نحل درباره این مفهوم، نظریهپردازی و اتخاذ موضع کردهاند. این نظریهها در دو طیف کلان و متضاد تقسیم میشوند: نظریاتی که مرگ را «پایان» حیات آدمی تلقی کردهاند و نظریاتی که آن را پایان نوعی حیات و «آغاز» نوعی دیگر از آن دانستهاند. واضح است که هر یک از این دو تلقی میتواند در نوع مواجهه با مرگ و حتی با حیات دنیایی انسان تأثیر بهسزا داشته باشد.
در عالم اسلامی، مرگ، پل انتقال آدمی از حیات محدود دنیا به عوالم پس از آن معرفی شده است. به حکم «الدنیا مزرعه الاخره»، اهمیت آخرت به مثابه «دار القرار» از دنیا به مثابه «دار الفرار» بیشتر میباشد. چنین نگاهی به نسبت دنیا و آخرت باعث میشود تا مرگ برای انسان یک میقات تکاملی معطوف به بازگشایی یک حیات اصیل و جاودانه تلقی گردد. در فرهنگ اسلامی چنین میقاتی بهویژه به دلیل اینکه مشیر به وضع آدمی در فراسوی این حیات دنیاییاش میباشد، بسیار مورد اهتمام قرار گرفته است به گونهای که علاوه بر بسیاری از آیات و روایت تذکردهنده و یادآور مرگ، سیره بزرگان اسلام در توجه دائمی بدان میباشد. عقلانیت این توجه ویژه به مرگ، در این است که کیف نگاه به مرگ در کیف زندگی آدمی تأثیرگذار میباشد.
فرهنگ غرب نیز بیتوجه به مسأله مرگ نبوده است با این تفاوت که تلقی غرب از مرگ با تلقی اسلام از آن تفاوت بسیار دارد که یکی از آنها به مسأله «تعریف مرگ» باز میگردد. شاید تبیین این نکته از طریق نقل خاطره ذیل زیباتر باشد:
زمانی که دانشجوی کارشناسی ارشد در رشته علوم سیاسی بودم، با یکی از اساتیدم در خصوص مسأله کنترل مرگ و میر اختلاف نظر پیدا کردم. واقعیت این است که تقریباً در همه کتابهایی که درباره شاخصهای توسعهیافتگی نگارش یافتهاند، از «کنترل مرگ و میر» به عنوان یکی از شاخصهای مذکور یاد شده است. استادم متکی بر تحلیل همین نوع کتابها، چنین استدلال میکرد: «از آنجا که میانگین عمر انسان در آمریکا 65 و در آفریقا 55 سال است و یا از آنجا که از هر هزار کودک متولد شده در آمریکا تنها ده تای آنها و در آفریقا صد تای آنها میمیرند، پس آمریکا از آفریقا پیشرفتهتر است». مخالفت من اما نه به دلیل تردید در صحت و سقم این آمار، بلکه به دلیل تلقی خاص این نوع استدلالها از ماهیت مرگ بود. مجادلهام با استاد به آنجا منجر شد که مقرر گشت تا نظریهام در این خصوص را در قالب تحقیقی کلاسی به ایشان تقدیم کنم. پژوهش مذکور نهایتاً با عنوان «مدرنیته و افسانه کنترل مرگ و میر» به استاد تقدیم شد. در این پژوهش، مثل هر پژوهش دیگر در ابتدا به تعریف کلیدواژههای بحث ـ از جمله مفهوم مرگ ـ پرداخته و ادعا کرده بودم: در نگرش اسلامی، مرگ فقط به ایستادن تپش قلب آدمی تعریف نمیگردد، بلکه چنین تلقی از آن، ناظر به نازلترین معنیاش میباشد. این در حالی است که مرگ در نگرش مذکور تعریفی دیگر نیز دارد که از قضاء، نه فقط به لحاظ محتوایی با روح دین سازگارتر بوده، بلکه
عین این روایت است که میفرماید: «مرگ آن است که زنده بمانی و ذلیل باشی و حیات آن است که بمیری و عزیز باشی». این ادعا چنان استاد را برآشفت که برخلاف رویه آرام و باادبش، جزوه را پرت کرده و مرا متهم به نگرش ایدئولوژیک در پژوهش نمود. سؤالات من اما واضح بود: به چه دلیل باید به عنوان یک مسلمان، تلقیام از مرگ بر پایه همان تعریفی باشد که نویسندگان مادیگرای غرب ارائه نمودهاند؟ به عبارت دیگر؛ در دَوَران امر میان تعریف یک امام معصوم از پدیده مرگ و یک دانشمند غیرمعصوم و غیرمسلمان، اصل در انتخاب یک مسلمان کدام است؟ اساساً آیا اصرار بر درک یکسان و ثابت از مفهوم مرگ، خود رویکردی ایدئولوژیک به قضیه نیست؟! دلیل آشفتگی استاد، واضح بود: اگر ذلت از مصادیق مرگ به شمار میآمد، این قاعده ثابت و فراگیر در کتابهای مربوط به توسعه که «کشورهای غربی از کشورهای اسلامی توسعهیافتهتر هستند»، به وضوح نقض میشد؛ چرا که نشانههای ذلت در جوامع اروپایی ـ بهویژه اگر درک اسلامی از عزت و ذلت پایه تحلیل قرار گیرد ـ به مراتب بیشتر از جوامع اسلامی خواهد بود و در این صورت، لازم است تغییراتی اساسی در تئوریهای توسعه، مصادیق توسعه، مفاهیم معنابخش به توسعه و... به وجود آید. واضح است که با تغییر ادبیات، سنجهها و حتی افق توسعه، کشورهای غربی از محوریت توسعه یا لااقل از انحصار توسعهیافتگی خارج خواهند شد.
غرض از نقل این خاطره طولانی، تبیین این نکته بود که تغییر مفاهیم پایه تا چه اندازه میتواند در تغییر جهتگیریها، تغییر ساختارها، تغییر تبیینها و نهایتاً تغییر روشها مؤثر باشد. به عنوان مثال؛ پیوند زدن مفهوم مرگ با مفهوم ذلت میتواند تفسیری متفاوت از شعار سیاسی «مرگ بر آمریکا» در رویکردهای انقلابی ارائه نماید. بسیاری از منتقدان شعار مذکور، با طرح این شبهه که با سر دادن شعارهای مرگ، اتفاقی نمیافتد و تجربه تاریخی نیز ثابت کرده که این شعارها نمیتوانند مرگ عینی آمریکا، اسرائیل و... را رقم زنند، عقلانیت آن را زیر سؤال میبرند. این در حالی است که با فرض صحت تفسیر مرگ به ذلت، واضح است که این هدف و متعلق این شعارها در متن تحقق آنها، محقق شده است. به عبارت دیگر؛ نفس ایجاد این شعارها، عین ذلت آمریکا و اسرائیل ـ و در واقع، عین مرگ آنها ـ میباشد.
توجه به این نکته مهم است که تفسیر مرگ به ذلت، منافاتی با مرگ فیزیکیِ ناشی از ایستادن تپشهای قلبی را مصداقی از مرگ دانستن ندارد، بلکه سخن در ارزیابی نهایی یک فرد یا یک جامعه از قِبَل این مفهوم است و اهمیت این قضیه زمانی خود را نشان میدهد که درصدد مقایسه میان دو مصداق ذکر شده از مرگ باشیم: آیا به راستی در فرهنگ اسلامی اگر امر دوران یابد میان انتخاب مرگ فیزیکی و حیات معنوی (مثل انتخاب حر در کربلا) با انتخاب حیات مادی و مرگ معنوی (مثل انتخاب عمر سعد در کربلا)، کدام یک مقدم بوده و اصالت مییابد؟ نباید پنداشت که پرسش مذکور همیشه درباره انتخاب «فرد» یا «افراد» بوده و قابلیت طرح درباره انتخاب «جوامع» را ندارد؛ چرا که حتی بر مبنای کسانی که در دوگانه «فرد و جامعه»، اصالت را به فرد میدهند نیز، پرسش از صعود و سقوط جوامع معنیدار میباشد و میتوان چنین پرسید که: در دوران امر میان مرگ ظاهری جامعه (که در آن، مثل جوامع به اصطلاح توسعهنیافته، «آسایش» وجود ندارد) و مرگ معنوی جامعه (که در آن، مثل جوامع به اصطلاح توسعهیافته، «آرامش» وجود ندارد)، کدام یک خطرناکتر میباشد؟
پی نوشت:
[1]. سوره مبارکه بقره، آیه شریفه 282.
[2]. بحار الانوار، ج 67، ص 249. حسب روایات ما، حکمت بالاترین درجه علم است که از سویی به حکم «الحکمه لاتنجع فی الطباع الفاسده» در طبایع فاسده قرار نمیگیرد و از سویی به حکم «الحکمه ضاله المؤمن»، گمشده مؤمن است نه فاسق. مجموعه روایات مربوط به حکمت نشان میدهد که نیل به حکمت، جز از طریق تقوا، اخلاص، شکر و دیگر مفاهیم دینی ممکن نیست و حتی در خصوص وجود حکمت نزد منافق نیز، روایات ما تصریح دارند که حکمت در قلب منافق استقرار نمییابد: «إن الحکمه لتکون فی قلب المنافق، فتجلجل فی صدره حتی یخرجها فیوعیها المؤمن». تعبیر «یخرجها» به این معنی است که خود منافق حکمت را از قلبش خارج میکند و دلیل این قضیه نیز روشن است؛ زیرا نسبتی میان وضع نفاق و وجود حکمت وجود ندارد.
[3]. سوره مبارکه ابراهیم، آیه شریفه 7.
[4]. سوره مبارکه اعراف، آیه شریفه 34.
* دکتر حجت السلام احمد رهدار- عضو هیأت علمی دانشگاه باقرالعلوم (ع).
ارسال نظر