لافی که آقای رییس جمهور زد
به گزارش پارس به نقل از افکار نیوز سروان عراقی احمد غانم الربیعی از افسران عالی رتبه حزب بحث بود که در جریان جنگ تحمیلی در ارتش صدام حسین با رزمندگان ما می جنگید که سر انجام توسط قوای اسلام اسیر شد.
آنچه خواهید خواند روایتی است از روزهای اشغال خرمشهر از زبان این افسر عراقی که حالات صدام را اینگونه بیان می کند:
دور روز بعد از آزاد شدن خرمشهر به دست سپاه اسلام، سرتیپ قدوری الدوری، سرتیپ هشالالفخری، سرتیپ اسماعیل طهالنعیمی (فرمانده سپاه سوم)، سرتیپ جبربریهی (فرمانده تیپ ۲۹)، سرهنگ خلیلالاسعد (فرمانده تیپ ۳۸) و سرتیپ «شوکت احمد عطاالحدیثی» (فرمانده لشکر هفتم) به بغداد احضار شدند.
این اقدام نمایشی برای ایجاد این توهم در مردم بود که خرمشهر به طور کلی از دست نرفته است و ارتش عراق دوباره آن را خواهد گرفت. صدام در سالن مخصوص کنفرانسها و برای اهدا مدالهای شجاعت حاضر شد. او در مقابل دوربینها و دستگاههای فیلمبردرای لبخند میزد.
پس از پایان مراسم اعطای مدالها، خبرنگاران رفتند. صدام با فرماندهانش تنها ماند. عدنان خیرالله وزیر دفاع، ارتشبد «عبدالجار شنشل» (وزیر امور نظامی دولت) و «عبدالجواد ذنون» (رییس سازمان اطلاعات نظامی) در کنار صدام حضور داشتند. صدام گفت: «بعد از این، من نمیدانم چه بگویم؟ دستگاههای تبلیغاتی غرب درباره من چه خواهند گفت؟ قبلاً گفته بودم که محمره را هرگز از دست نمیدهیم. اگر ایرانیها آن را گرفتند من کلید بصره را به آنها خواهم کرد.
من حاضر نیستم تا با شخصیتم معامله شود! من در مقابل خود مردی نمیبینم! زنان خیابان النهر غیرتشان از شما که در محمره بودید، بیشتر است! اگر فرماندهی را به زنان میسپردم بهتر بود. قدوری! اسماعیل نعیمی! آیا این طور نیست؟ آیا زنها غیرتشان از شما بیشتر نیست؟ چرا محمره را از دست دادید؟ یکی یکی جواب بدهید!»
اسماعیل طهالنعیمی گفت: «سرورم! نیروهای ایرانی به شیوهای عمل کردند که با آنچه فرماندهی برای ما ترسیم کرده بود، فرق داشت. آنها از پشت به ما حمله کردند نه از مقابل! آنها به عنوان نیروهای انتحاری (شهادت طلب) به ما هجوم بردند و گرنه...» صدام با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: «ساکت، بس است، همه اینها بهانه است. فرمانده باید تمام راهها را مورد بررسی قرار دهد، آیا ما راه فکر کردن را به روی شما بسته بودیم؟»
الدوری گفت: «سرورم! نیروهای ایرانی راه رسیدن هرگونه پشتیبانی به خرمشهر را بستند و پلهای روی کارون را نیز گرفتند، به صورتی که ارتباط بما با نیروهایمان در پشت سر قطع شد و در نتیجه ما عمق مواضع خود را از دست دادیم.» صدام آب دهان به صورت او انداخت و گفت: «فکر میکردم که در امور نظامی آدم عاقلی هستی، اما تو دیوانهای، همهی دوریها دیوانه و حقه بازند. اگر نیروهای ایرانی مانع کمک به شما شدند، چرا تلاش نکردید محاصره را بشکنید؟ چرا اقدام به عقبنشینی تاکتیکی نکردید؟ چرا با نیروهای احتیاط موجود در پشت سر تماس نگرفتید؟ شما انسانهای بزدلی هستید، تو و افرادت بزدلید؟»
صدام از جبر بریهی فرمانده تیپ ۳۹ خواست که صحبت کند؛ وی گفت: «سرورم! ما در منطقه طاهری در مقابل نیروهای ایرانی مقاومت کردیم، لشکرهای ششم و نهم نیز با ما بودند. در ابتدای امر توانستیم پیشروی ایران را متوقف کنیم. اما نیروهای ایرانی به شدت پشتیبانی میشدند، طوری که ما را محاصره کردند و ما نتوانستیم این محاصره را بشکنیم، حتی نیروی هوایی هم موفق نشد. سه روز در محاصره بودیم و از جیرهی همراه تغذیه میکردیم و شهدای زیادی هم تقدیم کردیم.»
صدام بلند شد و با لگد به سرتیپ جیر بریهی حمله کرد و گفت: «پدرسگ! از شجاعت ایرانیها تعریف میکند، مثل این که میخواهد ما را بترساند، ما از هیچ قدرتی نمیترسیم! نیروهای ایرانی که شما را در طاهری محاصره کردند، ضعیف بوند، اما شما تحت تاثیر تبلیغات قرار گرفتید، اگر این امکان برایم وجود داشت با نیرویی به استعداد یک گردان میآمدم و محاصره را میشکستم. نیروهای ایرانی موجود در طاهری اندک بودند، اما شما احمق و ترسو هستید. با شما تماس میگرفتم و شما به من میگفتید: «اگر قویترین قدرت دنیا به ما حمله کند، نمیتواند یک قدم ما را به عقب براند! شما خودتان را فریب میدهید، نمیتواند یک قدم ما را به عقب براند! شما خودتان را فریب میدهید، اما من از حقیقت کار شما با خبرم.»
سپس نوبت به سرهنگ خلیل اسعد رسید که گفت: «سرورم! نیروهای ما در بندر بودند، ما محاصره شدیم. نیروهای ایرانی افرادی را فرستادند تا با ما مذاکره کنند، اما ما نپذیرفتیم. سرورم! ما شهادت را بر تسلیم شدن ترجیح دادیم.» در این جا خلیل اسعد سکوت کرد، صدام از او پرسید: «بعد از آن چه شد؟» زبان خلیل اسعد بند آمده بود. صدام با ناراحتی به او گفت: «چرا زبانت بند آمده؟ به من بگو نیروهایت چه کردند؟»
نیروهای ایرانی به بند حمله کردند و ما توانستیم فرار کنیم و جان خود را نجات دهیم.
صدام با صدای بلند خندید و گفت: «خیلی پستی، حیوان، بزدل! تو چند لحظه قبل گفتی: یا شهادت یا پیروزی! اما چگونه قبول کردی رفیقانت را رها کنی تا طعمه ماهیها بشوند و خودت تنها فرار کنی؟ چگونه وجدان ناپاک تو اجازه داد چنین رفتار گستاخانهای داشته باشی؟ چرا با آنها نماندی تا شهید بشوی و ملت به تو و مثلا تو افتخار کند؟»
صدام برخاست، پارچ پر از آبی را برداشت و بر زمین زد و گفت: «ای محمره! وااسفا! غارتگران تو را از من گرفتند. از تو عذر میخواهم محمره، من مردانی نداشتم تا برای پاسداری از تو در مقابل غارتگران به کار گیرم. کسانی را هم که گماردم، غارتگر و دزد بودند. همه دنیا دزد و قارتگرند. آه! محمره! بعد از این چگونه زندگی کنم؟»
سرتیپ احمد عطاالحدیثی به صدام گفت: «ما در داخل خرمشهر، نیروها را در سه محور سازماندهی کرده بودیم. محور الو برای سرهنگ «خمیس مخیلف عبدالرحمن» بود که جناح راست را فرماندهی میکرد. محور دوم برای سرهنگ ستاد «ناظم الخیاط» بود که جناح چپ را فرماندهی میکرد. محور سوم نیز برای سرهنگ نیروهای مخصوص «عدنان الربیعی» بود و نیروها را «احمد زیدان» فرماندهی میکرد.
سرورم! این نیروهای تا آخرین نفس جنگیدند، اما نیروهای ایران توانستند از سمت بندر در دیوار دفاعی رخنه کنند و وارد خانههای محمره شوند. نیروهای مخصوص توانستند مواضع از دست رفته را باز پس گیرند. میان نیروهای ما و نیروهای ایران نبرد تن به تن رخ داد.
سرورم! نیروهای بسیجی ایرانی چنان میجنگیدند که انگار میخواهند زمین را از زیر پای ما بیرون بکشند. در آن روز همه چیز در حال انفجار بود؛ حتی زمان. ذرات خاک بمبهای آتشزایی شده بودند که در مقابل ما منفجر میشدند. وضعیت جوی هم به نفع نیروهای ایرانی که از پشتیبانی آتش توپخانه و تانک برخوردار بودند، تغییر کرد.
وقتی دیدیم نیروهای ایرانی دارند وارد شهر میشوند، دست به عقب نشینی زدیم. سرهنگ احمد زیدان، وارد میدان مین شد، ما او را در آنجا رها کردیم و نمیدانم چه بر سرش آمد. اما دیگران توانستند فرار کنند.
سرورم! نیروهای ایرانی از هر طرف ما را محاصره کردند، حتی در شظالعرب هم بودند. انگار تعداد زیادی از آنها از آسمان بر ما فرود آمدند...»
وقتی حرفهای الحدیثی به این جا رسید، صدام گفت: «آنچه را لازم بود، گفتم. شما بزدلید! همه نیروهای عراقی که در خرمشهر بودند، ترسو و بزدل بودند، زیرا تعداد نیروهای ایرانی که در ابتدا حمله کردند، اندک بود، اما دیگر از پشیمانی چه سود؟! نیروهای ایرانی نیروهای نامنظمی بودند و واحدهایشان شبیه الشعبی ما بود، اما شما از مرگ وحشت داشتید. سرهنگ احمد زیدان ما را دچار اشتباه کرد، بهتر یکی از چوپانهای مزارع داییمان «خیرالله طلفاح» را به جای او میگذاشتیم. احمد زیدان با ما تماس گرفت و گفت: «هرگز محمره را از دست نمیدهیم، محمره مقاومت خواهد کرد. در این شهر مردانی حضور دارند که از مرگ واهمه ندارند.» اما من مطمئن بودم که او دروغ میگوید، زیرا رسانههای گروهی غرب واقعیت را منعکس میکردند. من از طریق ماهواره میدیدم که نیروهای ایرانی پیشروی کردهاند، اما سرهنگ احمد زیدان با من تماس گرفت و گفت: «آنها پیشروی نکردهاند.» بعد از آن من با او در تماس بودم، زیرا او نماینده ما در محمره بود.
در آن لحظات سخت و بحرانی به او گفتم: «احمد زیدان الان کجا هستی؟» گفت: «داخل محمره هستم!» در حالی که از محمره فرار کرده بود. میخواست از شطالعرب بگذرد، اما خودش را در میدان مین انداخت، زیرا به او گفته بودم اگر سالم برگردی چهار شقهات میکنم. چون ترسیده بود، خودش را روی مین انداخت تا خود را از مجازات شدیدی که درانتظارش بود، نجات دهد. من از افسری که گزارش اشتباه بدهد، متنفرم.
اما تو سرتیپ الحدیثی! میگویی نیروهای ایرانی از هر طرف ما را محاصره کردند، این دروغ محض است. نیروهای ایرانی، نیروهای ما را از هر طرف محاصره نکردند، بلکه ترس و وحشت شما را از هر طرف محاصره کرده بود. اسلحه و تجهیزاتی که شما در اختیار داشتید برای ماهها جنگ در داخل محمره کافی بود. ما مبالغی که در این زمینه هزینه کردیم، برابر بودجه تمام کشورهای آفریقایی است. ما مبالغ هنگفتی صرف کردیم و از کشورهای منطقه و دنیا کارشناسان نظامی متخصص احضار کرده بودیم؛ از امریکا، فرانسه، چین، مصر، عربستان و کره. همه این کارشناسان معتقد بودند که اگر ارتشهای دنیا بیایند، محمره سقوط نمیکند.
ما برای واحدهای پشتیبانی رزمی جادههای آسفالته احداث کرده بودیم، سنگر و مواضع احتیاطی ساخته بودیم و شما هر روز تمرینهای متعددی درباره تک و پاتک انجام میدادید و معتقد به استفاده از مواضع احتیاطی بودید. بنابراین، به فرماندهی دروغ میگفتید که از روحیه خوبی برخوردار هستید. شما تحت تاثیر تبلیغات ایران قرار گرفتید و روحیهتان متزلزل شد؛ بدتر این که اطلاعاتی به من رسید که حاکی است، بیشتر فرماندهان در آن شب مست بودند، این کار را منع نمیکنیم، اما این درست است که فرمانده در آن شب سرنوشتساز شراب بنوشد؟
به هر حال من از شما راضی نیستم و تا زمانی که زندهام از شما راضی نخواهم بود. من از شما شهری مثل محمره را میخواهم، باید کاری کنید که رسانههای غربی به عنوان قهرمان از شما یاد کنند. باید تلاش کنید بار دیگر میان ملت اعتبار پیدا کنید. ملت در حالتی شکست خورده به سر میبرد، زیرا روحیه خود را از شما میگیرد. ترس و وحشتی که در محمره ایجاد شد، نباید تکرار شود. من از همه فرماندهان میخواهم، در نبردهای بعدی خودشان به استقبال مرگ بروند ت به ما و همه ثابت شود که شما مردان برجستهای هستید.
از سرتیپ الحدیثیف قدوری، الفخری و بریهی میخواهم در حالی که جان میدهند، نارنجک در دست داشته باشند. از سربازان میخواهم در حالی که گلولههای ایران جسد آنها را سوراخ سوراخ کرده، دندانها را بر هم فشار دهند و ماشهها را بفشارند؛ در این صورت است که عراق مقاومت خواهد کرد و ما میتوانیم بار دیگر محمره را به چنگ آوریم.
این مدالها که سینههای شما را مزین کرده، دروغین است، البته دیگر از شما باز پس گرفته نمیشود، اما نمیتوانید از حقوق و امتیازات آنها برخوردار شوید. آقایان در فرماندهی دست به این ابتکار زدند تا آبروی ارتش در میان ملت عراق حفظ شود. در واقع همه نیروهای ارتش ما که در محمره حضور داشتند، به جای نشان و مدال، شایسته گلوله هستند. من از آنها راضی نیستم. امیدوار بودم که از طریق این شهر اداره امور منطقه خوزستان عربی را به دست گیرم. میخواستم محمره یکی از استانهای عراق بشود. رویای من این بود که محمره را به صورت بزرگترین بندر سیاحتی جهان درآورم،زیرا براساس طرحهای که فرماندهی نظامی تهیه کرده بود، کلید منابع نفتی محمره و آبادان در اختیار ما قرار میگرفت.
خدایا ...خدایا! چقدر خون دادیم، اما افراد ترسو محمره را مثل آب خوردن از دست دادند. امروز نیازمند ارتشی هستم که بار دیگر خرمشهر را بازستاند تا بتوانم به کلیه طرحهایم جامعه عمل بپوشانم!
ارسال نظر