ماجرای دروغ شاخدار یک رزمنده!
خواستم هول به دل مأمور استخبارات صدام و فرماندهان بالادستیاش بیندازم، تصمیم گرفتم، آمار تعداد گردانهای پاسگاه ترابه را بالاتر بگویم، گفتم: «هفت گردان، در پاسگاه ترابه حضور دارند.»
به گزارش پارس به نقل از فارس، شوخطبعیهای رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را دربر میگیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخیها و طنزپردازیهایی نیز آمیخته بود، بهطوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخطبعیها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان میشود.
* نقشه شوم برای شکم
علیجز جلالیان خاطرهای را چنین نقل میکند: شهریورماه ۱۳۶۵ گردان ما ـ صاحبالزمان (عج) لشکر ویژه ۲۵ کربلا ـ در منطقه شطعلی مستقر بود، واژه شهردار نام آشنای بیشتر بروبچههای جبهه است، شهردار چادر ما پیرمردی بود بهنام سید محمد حسینی، ۶۰ سالی سن داشت، از بچههای میانکاله بود، برخلاف چادرهای دیگر که شهردارشان هر یکی دو روز عوض میشدند، سید محمد، شهردار ثابت ما بود، بنده خدا خیلی زحمت میکشید، اما وقتی پای غذا به میان میآمد، سختگیریاش گل میکرد.
بهخاطر شرایط منطقه و کمبودها، آنطور که دلمان میخواست، نمیتوانستیم دل سیر غذا بخوریم، برای همین بیشتر وقتها حسرت غذای باکیفیت و میوههای تر و تازه تو دل ما باقی میماند، من در قسمت مخابرات گردان بودم و ارتباط صاحب را با گردانهای دیگر برقرار میکردم، بهخاطر موقعیت کاریمان و دادن گزارش شنود عراقیها، هر چند روز یکبار، فرمانده گردان و بچههای واحد اطلاعات عملیات، مهمان ما در چادر بودند، شهردار پیر چادر ما هم به احترام حضور عناصر گردان و بچههای واحد اطلاعات لشکر و گردان، حسابی سنگتمام میگذاشت و خوراکیهای خوب و کیفی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود، برای مهمانهای «ازمابهترون» میآورد.
چشم ما که به خوراکیها میافتاد، حسرت خوردن آن همه شربت، میوه و خوراکی، بدجوری عذابمان میداد، پیش خودمان میگفتیم: «چی میشد نصف اینجوری که اینها را تحویل میگیرد، به ما روی خوش نشان دهد.» هر چی هم به سید محمد التماس میکردیم که: «سید! جان مادرت، یکخورده به ما هم توجه کن» اما گوشش بدهکار حرفهای ما نبود.
پی نقشهای بودیم تا کمی از آن خوراکیهای خوب سهم ما هم بشود تا این که یک نقشه شیطانی در ذهنم نقش بست، تلفن معروف قورباغهای توی چادر داشتیم که با ضربههای انگشت کار میکرد، یعنی شمارهها را با ضربه زدن انگشتها میگرفتیم، یکی از همان روزها رو به سید گفتم: «آقا سید! دلت برای پسرت تنگ نشد، این همه که تعریفش را میکنی، لابد الان دلت براش یکذره شد؛ با زبان محلی حرفم را تأیید کرد، گفتم: «سید! میخواهی از همینجا با پسرت تلفنی صحبت کنی؟» تعجب کرده بود و گفت: «جدی ... میتوانی از اینجا بهش زنگ بزنی؟» گفتم: «چرا نشود آقا سید! بیا اینجا.»
چند ضربه به تلفن قورباغهای زدم و یکی آن طرف خط شروع کرد به صحبت کردن، از قبل به سید محمد گفتم که زیاد نمیتواند صحبت کند و باید زود مکالمه را تمام کند، با نقشه قبلی، یکی از پشت تلفن، ادای پسر بچهها را در میآورد و با زبان محلی با سید صحبت میکرد، یک دقیقه نگذشت که گوشی را گذاشت سر جاش و ارتباط را قطع کرد.
شهردار چادر ما آن شب از این که توانست همین نصفونیمه هم با پسرش صحبت کند، ذوقزده شده بود و کلی از من و دوست مخابراتیام تشکر کرد، رو به سید گفتم: «آقا سید! حالا نمیخواهی عوض کاری که برایت کردم، شیرینی به ما بدهی؟»
گفت: «هر چی دلتان بخواهد به شما میدهم، کافی است لب تر کنی پسرم! چی میخوای حالا؟» گفتم: «هیچی، فقط آقایی کن و کمی از آن غذاها و خوراکیهای خوشمزه و یکیدو تا لیوان شربت خنک به ما بده!» بنده خدا سید، معطل نکرد و رفت و با کلی خوراکیهای جورواجور برگشت چادر، آن روز دلی از عزا درآورده بودیم.
چند روز دیگر باز هوس خوراکیهای آن روز فراموش نشدنی افتاد به جان ما، شیطان یکبار دیگر رفته بود توی جلد ما و ول کن معامله نبود، به سید محمد پیشنهاد دادم، اگر میخواهد، میتواند دوباره تلفنی با پسرش صحبت کند، خلاصه یکیدو روز بعد هم این داستان تکرار شد و سهم ما هم از آن نقشه، همان خوراکیهای رنگ و وارنگ بود.
از شانس بد ما توی یکی از همین ارتباط دادنها، نقشه لو رفت و سید متوجه شیطنت ما شد، او هم نامردی نکرد و برای جبران کلکی که خورد، ما را از غذاهای ساده خودمان هم محروم کرد.
* برق سوله مرغداری
حسین منصف، خاطرهای را چنین بیان میکند: در عملیات والفجر چهار، مقر بچههای لشکر ویژه ۲۵ کربلا در کامیاران بود، منطقهای نزدیک به یک سالن مرغداری؛ جایی بهتر از آن برای یگانها نبود، لااقل از سردی و باران نجاتمان میداد، فاصله شهر هم تا سولههای مرغداری زیاد بود و امکان برقکشی برای آنجا نبود، بچهها مجبور بودند با سوی کم فانوس سر کنند، موتور برقی هم آنجا سر و صدا میکرد و با جیغ و دادی که راه میانداخت، چند جایی را نور میداد، یکی از آن جاها چادر فرماندهی بود، حسرت یک لامپ پرنور مثل لامپ خانه بدجوری افتاده بود توی دلم، همشهریهای بابلی خودم هم دستکمی از من نداشتند، آن بندهخداها هم، لامپهای پورنور چادر فرماندهی را که میدیدند، حسرت مثل خوره میافتاد به جانشان.
حسرت خوردنهای ما بالاخره کار دست ارکان فرماندهی داد، با خودمان گفتیم، اگر دست رو دست بگذاریم، از دیدن نور لامپها فقط حسرت دیدنشان تو دل ما میافتد و هیچی از نور گیر ما نمیآید، دستبهکار شدیم و پی چارهای بودیم که سولهمان را نوردار کنیم.
سوله بزرگ مرغداری را بخشبخش کرده بودند، واحدها با فاصله نزدیک به هم، چادرهایی را آنجا راست کردند، خورد و خواب واحدها توی آن چادرها بود، بعد از کلی کلنجار رفتن من و چند تا از بچههای چادر، به زحمت سیم برقی را پیدا کردیم و از برق چادر فرماندهی، درست تا چادر خودمان، سیم کشیدیم، از آنجا که احتمال میدادیم سیمی که از روی چادر ما و درست از زیر سقف مرغداری میآید توی قسمت ما، لو برود، سیمی دیگر، ولی این دفعه از جای دیگر هم کشیدیم.
ماشین آمبولانس بهداری همیشه درست بیرون چادر ما پارک میشد، ارکان فرماندهی هر وقت سر میرسیدند و میدیدند، فقط چادر ما برق دارد، از تعجب شاخ در میآوردند، بعد هم میرفتند و سیم را قطع میکردند اما باز میدیدند، نور توی چادر ما از بین نرفته، نمیدانستند که دستشان را خواندیم و از باطری آمبولانس، برقمان را تأمین کردیم، خلاصه مغزشان به جایی قد نمیداد، حسابی کلافه شده بودند و پی حل معما بودند اما با احتیاطی که ما انجام میدادیم، حسرت حل معما را گذاشتیم توی دلشان.
* بلوفی که دردسرساز شد
رضا اکبرنژاد نیز خاطرهای شیرین از دوران اسارت خود چنین تعریف میکند: بعد از پشتسر گذاشتن چند پاسگاه در مسیر آبراه هور، به خشکی رسیدیم، اگر اشتباه نکنم حوالی ساعت ۱۱ صبح تا یک بعد از ظهر بود که به شهر بصره رسیدیم، چشمهایم با باند پانسمان بسته شده بود، به خیال این که یکوقت کنجکاویام گُل نکند و مسیر را شناسایی نکنم، با این که چشمهایم را بسته بودند، اما باز هم جرأت نکردند و در دل آفتاب ۴۵ درجهای، یک نگهبان گذاشتند بالای سرم و او هم مثل اجل معلق میپایید مرا تا یک وقت دست از پا خطا نکنم.
نوبت به بازجویی من رسیده بود، تشنگی زیاد، امانم را بریده بود تا حدی که دیگر حس میکردم، نفسم بالا نمیآید، با زبانی که از تشنگی خشک خشک شده بود، رو به نگهبان عراقی گفتم: «آب ـ آب.»
نگهبان عراقی با زمختی هرچه تمام با «اسکت ـ اسکت»، مرا از این که بخواهم تقاضام را تکرار کنم، پشیمان کرد، عراقی که از ـ آب- آب گفتن ـ من چیزی دستگیرش نشد، رو به یکی از رفیقهایش کرد و بالاخره سر درآورد که این آب، همان «ماء» عربی آنهاست، اما فهمیدن این موضوع هم فایدهای به حال تشنگی من نداشت، وقتی دیدم کسی آنجا به دادم نمیرسد، خودم را نقش زمین کردم تا شاید یکی دلش به حال من بیچاره رحم بیاید و جرعه آبی به لبهای خشکیده من برساند، اما همه این کارها فایدهاش چیزی نبود، جز اصابت یک لگد محکم به شکمم، با سختی مجبور شدم خودم را از زمین بلند کنم.
بعد از این ماجرا یک افسر عراقی که اتفاقاً به زبان فارسی مسلط بود، نزدیکم آمد و گفت: «برای بازجویی باید بروی داخل سالن!» لیوانِ آب روی میز افسر بازجو، برق نگاهم را پراند، افسر «استخبارات» حال و روز نزارم را که دید، پیشنهاد مشروطی را با من در میان گذاشت و گفت: «اگر چیزهایی که میپرسم، راست و درست جواب بدهی، این یک لیوان آب خنک، مال تو.»
درجهدار عراقی با لباس سبز پلنگیاش، خیلی جذاب و خوشسیما بهنظر میرسید، برخلاف خیلی از عراقیها که سیهچهره بودند و چهرههایشان وحشتناک بهنظر میآمد، پشت صندلی که درجهدار عراقی به آن لَم داده بود، نقشه نظامی بزرگی روی دیوار نصب بود، اولین سئوالی که از من پرسید، این بود: «بگو ببینم، سمت راستی که آن منطقه اسیر شدی، کدام لشکر قرار داشت؟» گفتم: «لشکر ۲۵ کربلا.» گفت: «سمت چپتان؟» گفتم: «تیپ امام حسن (ع).» گفت: «حالا بهم بگو، لشکر ۲۵ کربلا، توی پاسگاه ترابه، چند گردان دارد؟ قول دادی راست بگویی، حواست که هست؟»
من هم که خواستم هول به دل او و فرماندهان بالادستیاش ـ که بعداً گزارش بازجوییام را میخوانند - بیندازم، تصمیم گرفتم، آمار تعداد گردانهای توی پاسگاه را بالاتر بگویم، جواب دادم: «هفت گردان، درست هفت گردان توی پاسگاه ترابه هستند.»
چند لحظه نگذشت که یکهو دیدم برقِ چشمهایم پرید، سیلی محکمی را درجهدار عراقی بهم زد، مات و حیران که مگر چه جوابی دادم که درجهدار خوشسیمای عراقی را اینجور درهم ریخت و عصبانی کرد! آمد بالای سرم و گفت: «مردک! حالا داری به من دروغ میگویی؟ پاسگاه ترابه مگر چند متر مربع مساحت دارد که حالا هفت گردان بشود در آن جا بگیرد؟» تازه فهمیدم، بلوفی که زدم، خیلی بزرگ بود.
ارسال نظر