به مناسبت 29 فروردين، روز ارتش جمهوري اسلامي ايران
زندگي به سبک نظامي/ روزِارتش چگونه شکل گرفت؟
جزو اولين نفراتي بودم که به تبعيت از دستور امام، به ارتش جمهوري اسلامي پيوستم و تمام سعي ام را مي کردم که هر جا به حضورمان نياز است، در صحنه باشم.
پايگاه خبري تحليلي «پارس»- معمولا قهرمانان قصه ها، کساني هستند که جلوي چشم و روي صحنه اند؛ اما يک وقت هايي، يک جاهايي، بايد رفتارهاي قهرمانانه را در پشتِ صحنه جست وجو کرد؛ در وجود آن هايي که شايد ديده نشوند اما نقشِ اصلي را در ماجرا ايفا مي کنند. کساني که با صبر، سکوت، تلاش، انعطاف، قناعت و محبت، سال ها قهرمانِ را براي نزديک تر شدن به اهدافش، حمايت و پشتيباني کرده اند. درست شبيه خانواده هاي نظاميانِ ارتشي که با پذيرفتن يک سبکِ زندگيِ دشوار، از مهم ترين عواملِ تمرکز و موفقيت يک نظامي به حساب مي آيند و ضمن همراهي و مدارا با يک سبکِ زندگيِ متفاوت که حرکت و پويايي و جوش و خروش در آن، حرفِ اول را مي زند، نقش مهمي در انسجام و توانمندسازيِ پيکره نيروي دفاع از خاک و مرز و نظام، ايفا کرده اند. امروز به مناسبت پاسداشت بزرگ مردانِ ارتشي، در حد وُسع و توانِ محدودمان به گرامي داشت اين روز پرداختيم. پرونده امروز، سعي در نشان دادنِ گوشه اي از ايثارها و ازخودگذشتگي هاي نظاميان ارتشي و خانواده هاي محترمشان دارد.
روزِارتش چگونه شکل گرفت؟
حالا سي و شش سالي مي شود که يک روز از تقويم رسمي کشور به نام ارتش جمهوري اسلامي ايران ثبت شده است؛ روزي که براي اولين بار به فاصله حدود دو ماه پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، توسط امام خميني(ره) با عنوان ارتش نام گذاري شد تا پاسخ مناسبي باشد به وفاداري ارتشيان نسبت به آرمان هاي انقلاب اسلامي. اما روزِ ارتش چگونه شکل گرفت؟
از 19 بهمن 57 و ديدار همافران نيروي هوايي ارتش با امام خميني(ره)، ارتشي ها با سرعت بيشتري به انقلاب اسلامي پيوستند و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، از همان اولين روز، کار خود را براي دفاع از انقلاب اسلامي ايران شروع کردند. اولين درگيري و ناآرامي در منطقه ترکمن صحرا و نزديک مرزهاي شوروي(سابق) توسط گروهک هاي چپ و مزدوران استکبار با هدف خودمختاري منطقه آغاز شد که با اعزام يگاني از داوطلبان نيروي زميني ارتش سرکوب شد. سپس ارتش به کنترل ناآرامي هاي ساير مناطق، مانند کردستان و آذربايجان غربي پرداخت؛ اما همزمان، جنگ رواني عليه ارتش در داخل و خارج از کشور به راه افتاد. همين جوسازي ها سبب شد تا شهيد سپهبد ولي ا...قرني، اولين رئيس ستاد مشترک ارتش در نامه اي، استعفاي خود را در روزهاي اول فروردين 1358 به امام خميني(ره) تقديم کند. کمتر از يک ماه بعد، سپهبد قرني توسط گروهک فرقان ترور شد تا علاوه بر آثار جنگ رواني سنگيني که به شکل مستقيم و غير مستقيم توسط دشمنان خارجي، طيف ضدانقلاب، منافقين، حزب توده و عناصر ناآگاه جريان داشت، بي انضباطي، سستي و تمکين نکردن از فرماندهان نيز به مشکلات ارتش اضافه شود. مشکلات فراوان ارتش سبب شد تا فرماندهان وقت ارتش جمهوري اسلامي ايران با درخواست وقت ملاقات از امام خميني(ره) براي بيرون رفتن از اين وضعيت چاره انديشي کنند و از امام(ره) بخواهند ايشان، فرماندهي خود را بر کل نيروهاي مسلح مجدداً اعلام نمايند تا با استفاده از اين حکم حکومتي، قوام و انضباط به ارتش بازگردد. امام خميني (ره) نيز با صدور پيامي تاريخي در تاريخ 29 فروردين سال 58 خطاب به ملت، سنگِ بناي روز ارتش را گذاشتند. دربخشي از پيام امام خميني(ره) آمده بود:
«روز چهارشنبه 29 فروردين، روز ارتش اعلام مى شود. ارتش محترم در اين روز در شهرستان هاى بزرگ، با ساز و برگ به رژه بپردازند و پشتيبانى خود را از جمهورى اسلامى و ملت بزرگ ايران و حضور خود را براى فداکارى در راه استقلال و حفظ مرزهاى کشور اعلام نمايند.
ملت ايران موظفند از ارتش اسلامى، محترمانه و برادرانه استقبال کنند. اکنون ارتش در خدمت ملت و اسلام است و ملت شريف لازم است آن را به رسميت بشناسند و پشتيبانى خود را از آن اعلام کنند. اکنون مخالفت با ارتش اسلامى که حافظ استقلال و نگهبان مرزهاى آن است، جايز نيست. ما و شما و ارتش، برادرانه بايد براى حفظ و امنيت کشورمان کوشش کنيم و به شرارت اشرار و اختلال مفسدان خاتمه دهيم».
از آن تاريخ به بعد، هر سال در سالروز صدور اين پيام، روز ارتش در سراسر کشور جشن گرفته مي شود و ارتش در شهرهاي مختلف به رژه و نمايش قدرت مي پردازد.
تلخي و شيريني هاي زندگي نظامي از زبان يک بازنشسته ارتش؛ زندگي در حالت آماده باش!
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهي اين جا، گاهي جاي ديگر. يک زندگيِ سيال و پويا، پر از دل کندن و دل بريدن. شرايطي که خانواده مرد هم، ناچار به تبعيت از آن هستند و به همين واسطه، در طولِ سال ها، تلخي و شيريني هاي زيادي را تجربه مي کنند. مردان نظامي، مردانِ صبور و محکم و مقاومي هستند که خانواده هايشان هم پا به پاي آن ها، ذره ذره درس صبر و نظم و تطبيق با شرايط سخت و بحراني را مي آموزند. به مناسبت روز ارتش، به سراغِ يکي از اين مردان مقاوم و صبور و خانواده محترم و دوست داشتني اش رفتيم. حسين شفيعي کدکني، نظاميِ بازنشسته متعهد و خوش اخلاقِ ارتش و خانواده پنج نفره اش که به اقتضاي شرايط پدر، زندگي در تهران، شيراز، بندرعباس، اهواز و مشهد را تجربه کرده اند و از هر دوره، خاطرات فراواني برايشان به جا مانده است.
يک ارتشيِ جوان
من فضاي ارتشِ پيش از انقلاب را تجربه کردم و با اينکه خيلي جوان بودم، به دليلِ تربيت مذهبي و آموزه هاي دينيِ خانوادگي، آلوده فضاي ارتشِ رژيم پهلوي نشدم. آن روزها مامور به خدمت در شيراز بودم و هر هفته پاي منبر آيت ا... دستغيب در مسجد جامع شيراز، شاگردي مي کردم و در فضاي فرهنگيِ انقلاب، حضور فعالي داشتم. از آنجا که مرجع تقليدم امام خميني(ره) بودند، جزو اولين نفراتي بودم که به تبعيت از دستور امام، به ارتش جمهوري اسلامي پيوستم و تمام سعي ام را مي کردم که هر جا به حضورمان نياز است، در صحنه باشم.
از انتخابم راضي و خوشحالم
خيلي راضي و خوشحالم که عمر و زندگي و جواني ام در خدمت به نظام مقدس جمهوري اسلامي گذشت. ما با خدمت به انقلاب، استقلال و آزادي و علم و آگاهي به دست آورديم و از سلطه آمريکا و اسرائيل نجات پيدا کرديم. انقلاب، ارزش هاي اسلامي را در ذهن و زندگي مان زنده کرد. تا پيش از انقلاب، دينِ اسلام نمودِ پررنگي در جامعه نداشت. مساجد خلوت بود و اگر احساس مي شد که ذره اي ايمان و گرايش به دين در دل ماست، تنبيه و مسخره و منزوي مي شديم. يادم مي آيد در ارتش بخشنامه اي آمد که ابلاغ کرده بود پيش از اساميِ افراد سيد، کلمه سيد به کار نرود. رژيم به طور رسمي به اسلام زدايي مي پرداخت. يا مثلا در ميدانِ صبحگاه، محمدرضا پهلوي را «اعلي حضرت آريامهر، خداي خدايگان» خطاب مي کردند که من هميشه با خودم فکر مي کردم اي کاش يک موسي پيدا شود و طومار اين فرعون را در هم بپيچد. تا اين که امام آمد و فرعونِ زمان را در هم شکست.
ديو چو بيرون رود...
بهترين خاطره ام از تمامِ مدت خدمت و فعاليت، به صبح روز بيست و دوم بهمن ماه سال پنجاه و هفت برمي گردد که ارتش و مردم به اتحاد و همبستگي رسيدند و رژيم شاه سرنگون شد. يادم است اولين کاري که کرديم، عکس هاي شاه را از قاب هايي که به در و ديوار پايگاه آويزان بود، درآورديم و پاره کرديم و دور ريختيم و عکس امام را جايگزين کرديم و خوشحال بوديم که از امروز، امام فرمانده کل قواست.
يک سبک زندگي متفاوت
اين که مي گويند نظامي ها روحيه قانون مندي دارند، درست است. چون وقتي يک آدم واردِ نظامِ ارتش مي شود، قرار است براي دفاع از مرز و ناموس و حيثيتِ کشور تربيت شود؛ قرار است معتدل باشد و به افراط و تفريط نيفتد و تابع مقررات باشد. قرار است به عنوانِ يک جزء، به انسجامِ کلِ ارتش کمک کند. پس چاره اي نيست غير از اين که براي شرايطِ سخت آماده شود. همه ابعاد و قوانينِ سخت و خشک ارتش، به شکل کلي، سعي در پرورش چنين شخصيتي دارد. همين که يک ارتشي بايد هميشه و همه جا، در سرما و گرما، پوتين به پا و کلاه به سر داشته باشد؛ همين که ناچار است براي راکد نماندن، هرچند سال يک بار، بي خيالِ خانه و کاشانه و دوستان و همسايه ها و حتي نهالي که کاشته و مراقبت کرده است، بشود و به يک محيط جديد با آدم ها و آداب جديد مهاجرت کند؛ همين که حق ندارد مسائل کاري را در خانه و ميان خانواده عنوان کند؛ همين که بايد با ورزش و تغذيه سالم از سلامتي روح و جسمش مراقبت کند، همه و همه در کمرنگ کردنِ احساسات و پر رنگ کردنِ منطق و عقلانيت در وجودِ يک ارتشي، نقش به سزايي دارد و در نهايت اين خلق و خو به نفعِ کشور است. فرقي هم نمي کند نيروي دريايي باشي يا هوايي و زميني. به هر حال وظيفه يک ارتشي، حفظ مملکت از گزند دشمن است.
قدر خانواده ام را مي دانم
در کنارِ همه اين سخت گيري ها، اغلبِ ارتشي ها سعي مي کنند در محيط خانه و در کنار خانواده، خلق و خوي ملايمي داشته باشند، صبور و باظرفيت باشند و همان طور که آماده فدا کردنِ جانشان براي وطن هستند، ابايي از فدا کردنِ جانشان براي خانواده ندارند. ارتشي ها افراد غيرتمندي هستند که همان طور که روي خانواده خودشان حساس هستند، روي شرف و ناموس و حيثيت مملکت هم حساسند. من در دوره اي از خدمتم، مسئولِ پرداختِ حقوق سربازان بودم؛ در اين مدت پيش مي آمد که سربازي تسويه مي کرد و مي رفت و براي گرفتنِ بقيه مستمري اش نمي آمد. اين جور مواقع با هزينه شخصي، خودم را به شهر و آدرسي که از او داشتم مي رساندم و حقوقش را که در واقع حقِ زن و بچه اش بود، پرداخت مي کردم. هنوز هم که هنوز است، اين پرونده ها را نگه داشته ام؛ چون معتقدم اين ها جزو اسناد است و تا وقتي من زنده ام، بايد حفظ شود. مي دانم که در دوران فعاليتم در نظامِ ارتش، به دليلِ شرايطِ دشوار کارم، خانواده ام خيلي اذيت شدند؛ انتقالي ها، خانه هاي کوچک و فرسوده سازماني، راه پله هاي تنگ و باريک، دل بريدن از دوستان و همکلاسي ها و رفقا، جابه جايي هاي گاه و بي گاه با هواپيماهاي c-130 که گاهي با انتقال مجروحان و بار و جنازه همراه بود و... همه اين ها را به خاطر اهداف مقدسم تحمل کردند؛ مي دانم که خيلي وقت هايي که بايد کنار خانواده ام بودم، نبودم و تمام بارِ زندگي، روي دوش همسرم بود. باور کنيد قدر محبتشان را مي دانم و از همه شان بابت اين همه سال همراهي، سپاسگزارم.
بي ادعاترين خانواده ها
در کتابِ قطور تاريخ، فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي نوشته شده است. اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده و خزاني به دنبال ندارد. اين فصل، با خون و اشک نوشته شده است؛ خوني که يک روز در اين سرزمين بر خاک ريخته شد و اشکي که روز وداع، گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاک فرو نشست. به مناسبت روز ارتش، گوشه هايي از زندگي برخي شهداي بزرگوار ارتش جمهوري اسلامي ايران به روايت همسرانشان را مرور مي کنيم که به همتِ انتشاراتِ روايت فتح، گردآوري شده است.
شهيد سيدعليرضا ياسيني
سال شصت و يک بود که علي سرهنگ شد، بعد هم معاون فرمانده پايگاه. شده بود امين مردم، مي آمدند و با او درددل مي کردند. سه شنبه ها کارش را تعطيل مي کرد، از صبح تا شب. درِ اتاقش باز بود. هر کسي هر مشکلي داشت مي آمد. از مسائل کاري و مالي تا مسائل خانوادگي. ساعت ها فکرش مشغول مشکلات مردم بود. دلش مي خواست تا مي توانست کمکشان کند. بعضي شب ها بيدار مي شدم، مي ديدم نيست. نصف شب ها بلند مي شد، روغن و برنج و مواد غذايي مي گذاشت پشت در خانه هايي که مي دانست مشکل مالي دارند. وقتي برمي گشت، ماشين را بي سر و صدا خاموش مي کرد تا کسي نفهمد. هر روز هم پرواز داشت. بهش خيلي فشار مي آمد ولي مي گفت: «مي دوني چقدر خرج هر خلبان شده توي اين مملکت. يه عمر خورديم و خوابيديم، حالا جنگه، وظيفه مونه، بايد واستيم بجنگيم. اگه بکشيم کنار، نامردي کرديم.»
شهيد عباس بابايي
خانه مان از خانه هاي سازماني پايگاه بود. بعضي وقت ها چاه فاضلابش بالا مي زد و من آن قدر بايد تلمبه مي زدم تا آب پايين برود که دست هايم پينه مي بست. بعضي وقت ها اصلا به گريه مي افتادم. عباس اصلا عادت نداشت در مورد کارهاي بيرونش با من صحبت کند. مي دانستم وقتي بيرون است، خواب و خوراکش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم که اصلا به خلبان ها شبيه نبود. به خودش سختي مي داد و ما هم پا به پايش سختي مي کشيديم؛ خودش هميشه مي گفت که هر چه به من نزديک تر بشويد، کارتان سخت تر است. همين طور هم بود؛ اطرافيان مي دانستند که نبايد بابت کارِ سربازيِ بچه هايشان پيش عباس بيايند. هر چقدر براي آشناها سخت مي گرفت، براي غريبه ها کمکي هميشگي بود. همان وقت ها آقاي خامنه اي به ده نفر از نظامي ها درجه سرتيپي دادند که عباس هم يکي از آن ها بود. ولي هدايايي را که مرسومِ اين جور وقت هاست قبول نمي کرد. سرتيپ که شد، آمد به من گفت: «اين موتورخانه اسلحه خانه پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي کردن است. موافقي برويم آن جا؟»؛ در حالي که چند جا برايمان خانه هاي ويلايي در نظر گرفته بودند. موافق بودم. با او مي توانستم روي زمينِ خالي هم سر کنم... .
شهيد جواد فکوري
وقتي صحبت يک خواستگار ارتشي براي من شد، مادربزرگ و دايي و عمه ام که در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم، سرپرستي مرا به عهده داشتند، مخالفت کردند. موضوع مدتي مسکوت ماند تا وقتي که تحصيلات شهيد فکوري در آمريکا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد. براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد. خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند، موافقت کردند و مهريه 50 هزارتوماني تعيين شد. مراسمي برگزار شد و بعد از يک ماه نامزدي، به خانه خودمان رفتيم. شش ماه بعد، زندگي سيال ما شروع شد. شش ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان، سه سال در تهران، هشت سال در شيراز و... زندگي مان در جاهاي مختلف مي گذشت. انوش و آلاله به فاصله يک سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر کوچکم در شيراز. تا قبل از تولد بچه ها اغلب وقت ها که جواد ماموريت داشت، من هم با او مي رفتم ولي بعد از آن، وقتي که براي ادامه تحصيل دوباره، بورسيه آمريکا گرفت، تنها ماندم و اين تنهايي ها خيلي سخت بود. جواد، زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم که سرپرستي پنج، شش خانواده را برعهده داشت.
ارسال نظر