حمیدرضا بوالی
روزت مبارک پیرمرد؛ روز «جمهوری اسلامی»
روز «جمهوری اسلامی» سال ۹۴، رنگ و بوی دیگری دارد. پیرمرد لحظهای آرام ننشست و درست در زمانی که کسی فکرش را نمیکرد؛ فرزندان پیرمرد دوباره برخاستهاند.
پیرمرد این روزها را دیده بود. حتما دیده بود که جنگ که تمام شد بسیجیها را دور خودش جمع کرد و گفت کارتان تمام نشده است، تازه شروع شده است:" باید بسیجیان جهان اسلام در فکر ایجاد حکومت بزرگ اسلامی باشند و این شدنی است، چرا که بسیج تنها منحصر به ایران اسلامی نیست، باید هستههای مقاومت را در تمامی جهان به وجود آورد و در مقابل شرق و غرب ایستاد. 67/2/9 جماران - تهران"
**
پیرمرد لحظهای آرام ننشست. سر آرام نشستن نداشت.آرمانگرایی رهایش نکرد، حوصله وقت تلف کردن هم نداشت... دائم خیال میکرد وقت کم است و دنیا منتظر است... و حالا درست در زمانی که کسی فکرش را نمیکرد، در زمانی که همه رسانهها و ورد زبانها پر است از اینکه دوران انقلاب تمام شده است و آرمانگرایی خمینی به بنبست واقعیت امروز جهان خورده است، فرزندان پیرمرد دوباره برخاستهاند و بلند ایستادهاند، فرقی نمیکند، نامشان «حزبالله» لبنان است، یا «عصائب اهل الحق» و «کتائب حزبالله» عراق یا «انصارالله» یمن یا «جیش الشعبی»، بسیجی های سوری، «فاطمیون» افغانستانی و یا «دانشجویان امامیه» پاکستانی ... همه فرزندان پیرمردند و همه سالهای سال بعد از پیرمرد، امروز دوباره برخاستهاند.
**
میگفت برای مستندسازی به آنجا رفته بودیم. دفتر رایزنی فرهنگی و رایزن لطف کرده بود و اجازه داده بود که شبها آنجا بمانیم. روز اولمان بود و در دفتر نشسته بودیم که یک جوان محلی همان کشور وارد شد. نه بچههای رایزنی زبان او را میفهمیدند و نه او زبان ما را. دور و اطراف را خوب گشت و بالاخره پیداش کرد. قاب عکسی را که بالای میز بزرگ رایزن نصب شده بود نشانشان داد و به زبان بیزبانی حالیمان کرد که این را میخواهد و بچههای رایزنی سرتا بالای دفتر را گشتند و یک عکس امام هم نداشتند، سری به دفترشان زدیم، پر بود از عکسهای طبیعت و تخت جمشید و....
**
افتخار میکرد. سرش را بالا میگرفت و میگفت به ما که میگویند «خمینیچی»، احساس میکنیم به صدر اسلام برگشتهایم و در رکاب پیامبریم. فرزندان ترکیهای پیرمرد....
**
زبانشان را که سر در نمیآوردیم. توجهی هم نداشتیم. یک مادر جوان بود که فرزندانش را از کوچه خیابان جمع میکرد. مثل قیر سیاه. هم مادر هم فرزندان.ناسلامتی آفریقا بود.پسر کوچک چموشی میکرد و نمیآمد دوید دنبالش و بلند صدایش کرد. از بین حرفهایش کلمه آشنایی به گوشمان خورد. فکر کردیم اشتباه کردیم که دوباره صدایش کرد. نام فرزندش را «خمینی» گذاشته بود.در قلب آفریقا. سالها بعد از مرگ پیرمرد...
**
میگفت سالها میجنگیدیم و روز به روز تعدادمان کمتر میشد. از اسلام این را یاد گرفته بودیم که بدون آمریکا و شوروی هم میشود زندگی کرد و کسی بهمان گوش نمیداد. دنیا را نشانمان میدادند و خودمان هم شک میکردیم تا اینکه خمینی آمد. حالا ما چیزی نمیگوییم، هر جا مینشینیم میگویند کاش یک خمینی داشتیم. خمینی پاکستان...
**
سنگی که پیرمرد به دریا انداخت همچنان موج ایجاد میکند و تیری که کمانگیر انقلاب ایران پرتاب کرد هنوز ادامه دارد. بدون نیاز به سیستم عریض و طویل و بیکارکرد فرهنگی ایرانی، بدون نیاز به پشتوانه فیلم و سریال و عکس و هنر انقلابی و بدون نیاز به بازوی بزرگ دستگاه دیپلماسی...
و امروز روز جمهوری اسلامی است، یادگار پیرمرد برای ما و امروز فرزندان پیرمرد، برپاخاستهاند و روز جمهوری اسلامی سال 94 رنگ و بوی دیگری دارد... .فرزندان افغانستانی، سوری، یمنی، پاکستانی، عراقیاش، در حال تغیییر جغرافیای آرمانگرایی دنیا هستند.
پیرمرد سنگ بنای تحول دنیا را گذاشت، در ایران و امروز سی و چند سال بعد، فرزندان ایرانیاش به نظاره نشستهاند که سرنوشت دنیا را فرزندان خارجی پیرمرد چگونه تعیین میکنند که انقلاب او ایرانی و خارجی نداشت.
روزت مبارک پیرمرد
ارسال نظر