به گزارش پارس به نقل از فارس، منزلی جنوبی و قدیمی در حوالی خیابان ظفر که البته هنوز به قاعده رشد قارچ‌گونه آپارتمان‌ها در پایتخت، تن به تخریب و نوسازی نداده است. از پله‌ها که بالا می‌رویم یکی از فرزندان مشفق به استقبال می‌آید و راهنمایی‌مان می‌کند. با گذشتن راهرویی، راهنمایی می‌شویم به اتاقِ بزرگ پذیرایی. جاگیر می‌شویم تا میزبان از راه برسد و عاقبت عصازنان می‌رسد. صحبت کردنش لهجه دارد. لهجه‌ای کاشانی که روان است میان واژه‌ها و کلمات و جمله‌ها و البته که اصرار و تلاشی هم برای پنهان کردنش نیست. اتاق بزرگ است. مفروش به فرش‌هایی که یحتمل بی‌نسبت هم نباشد با زادگاه صاحب‌خانه با چند تمثال از سال‌های اخیر و تصاویری از سال‌های نه چندان نزدیک.

چند تمثال به دیوارها آویخته شده و یکی هم گوشه اتاق، روزی زمین است و تکیه داده شده به دیوار. هر یک نشانی گوشه‌شان خودنمایی می‌کند. شاخصه‌ای از مراسم بزرگداشتی که گروه‌ها و مجامع و نهادهای گوناگون برای صاحب‌خانه گرفته‌اند. صحبت با سهراب سپهری آغاز می‌شود و سابقه رفاقتش با مشفق: «چهار سال از او بزرگ‌تر بودم. از همان اول سرش توی خودش بود و سکوت و انزوا و گوشه‌گیری از اجتماع! در اداره فرهنگ مشغول بودم که با هم همکار شدیم. ادبیات کلاسیک را خوب خوانده بود! خیلی وارد بود. او بود که نیما و اخوان را به من شناساند!» در ادامه هم از هجرت سهراب به تهران می‌گوید و نامه‌هایی که بین‌شان رد و بدل شده و بی‌مهری یکی از دوستان که اصل نامه‌ها را از او گرفته و دیگر برنگردانده و الان هم ساکن امریکاست: «چند جایی هم این را نوشته‌ام که این نامه‌ها را به من برگرداند تا چاپ‌شان کنم!»

صحبت اوستا که می‌شود بی‌پیرایه‌تر سخن می‌گوید: «از شعرایی بود که همان قبل از انقلاب از امام(ره) یاد کرده بود. قبل از ورود امام(ره) و همان شب‌هایی که مردم برای ورود ایشان به تهران التهاب داشتند، با اوستا و گلشن کردستانی و چند نفر دیگر در همین اتاق بودیم! دلهره داشتیم و مضطرب بودیم! بختیار گفته بود هواپیمای امام(ره) را می‌زند. به پیشنهاد من قرار شد به حافظ تفالی بزنیم: بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود؛ عیسی دمی خدا بفرستاد و و برگرفت!» دو سه بار بیت را تکرار می‌کند و بعد هم زل می‎زند توی روشنایی قاب پنجره رو به خیابان! گویی جریان سیال ذهن، پر کشیده به آن روزها و شب‌ها!

سر بر می‌گرداند سمت جمع، نفسی تازه کرده و ادامه می‌دهد. لهجه‌اش غلیظ‌تر شده. گویی هر قدر لهجه‌ها غلیظ‌تر شود، آدم‌ها رقیق‌تر و زلال‌تر و اصیل‌تر می‌شوند حجاب، بیشتر از گوهر درون‌شان و اصالت‌شان را می‌توان بی‌واسطه لمس کرد. اصلا همانی می‌شوند که دارند خودشان می‌گویند: «هیچ چیز بهتر از این تفأل نمی‌توانست وضعیت آن روز ما را توصیف کند! روح‌الله از القاب حضرت عیسی(ع) بود و نام کوچک حضرت امام(ره) هم همین بود!» دوباره نگاهش می‌رود سمت پنجره! در ادامه هم صحبت تشکیل شورای شعر ارشاد می‌شود و حضور در جبهه و خط مقدم و قس علی هذا!

از شهریار و قیصر که سخن به میان می‌آید دوباره لهجه‌اش غلیظ می‌شود: «از شهریور ۱۳۲۰ به بعد با شهریار مکاتبه داشتیم. در یکی از نامه‌هایم برایش نوشتم وقتش نشده که در غزل تحول ایجاد شود؟ بعدها در تهران همدیگر را دیدیم! گفت تو راست می‌گویی! باید غزل با مضامین امروزی سرود! محضر قیصر هم شیرین بود. رباعی را جان تازه‌ای بخشید! یک ذره کینه در وجود این انسان نبود؛ همه‌اش عاطفه و احساس! ساکت بود! جهانی بود در گوشه‌ای!» با دستان لرزان، استکان چای را بالا می‌برد و جرعه‌ای می‌‎نوشد. بعد هم انگاری که یاد چیزی افتاده باشد، عصایش را بر می‌دارد و به زحمت از جا بلند می‌شود و راهنمایی‌مان می‎کند سمت کتابخانه‌اش. اتاقی شاید بزرگ‌تر از دوازده متر مربع با قفسه‌هایی تا زیر سقف پر از کتاب. از نهج‌البلاغه تا متون منظوم و منثور ادبی و عرفانی و کشکول شیخ بهایی حتی!

اتاق بو دارد! بوی نم و ماندگی نیست! بوی کتاب هم نیست! بوی کهنگی هم نیست! اصلا توصیفش را نمی‌توان به بند واژه و کلمه کشید. شبیه لهجه صاحب‌خانه است. شبیه فرش‌هایی که کف اتاق پهن شده‌اند. شبیه دار قالی‌های دختران کاشانی. دخترانی که مشفق، سال‌ها پیش و در ایام جوانی در اعتراض به استثمارشان شعر گفته و منتشر کرده بود که دخترانی که از بس پشت دار قالی می‌نشستند، لگنِ خاصره‌شان تغییر شکل می‌داد و بعد از ازدواج و در یک قدمی مادر شدن، از دنیا می‌رفتند. مشفق هنوز این بوها را می‌دهد؛ لهجه‌اش، خانه‌اش، کتابخانه‌اش، شعرش و دغدغه‌هایش. اصالت و انسانیت هنوز از خاطر این شهر شلوغ هم محو نشده است.