بازی نزد کودک (اعم از خاله بازی و دکتر بازی و معلم بازی و قایم باشک و گرگم به هوا و دیگر بازی هائی از این دست) جملگی نقشی محوری در تکوین شخصیت و کسب اعتماد بنفس و جامعه پذیری کودکی را عهده داری می کند که قرار است در آینده به جامعه بپیوندد و با پذیرش مسئولیت عضو موثری برای جامعه اش باشد.

کودک در نوباوگی از طریق پذیرش کوچکی خود و به عبارتی پذیرش بزرگ بودن اولیای خود ناخواسته اما بالضرور بر لزوم ادای بزرگان را درآوردن و نقش ایشان را بازی کردن اهتمام می ورزد تا «در آینده پیوستن بزرگانه خود به جامعه» بتواند همان نقش ها و مسئولیت های بزرگی را عهده داری کند.

بدین معنا کودک با بازی های کودکانه اش در ناخودآگاه خود مشق بزرگی می کند.

کودکی که نتواند صباوت خود را از این طریق به تکمیل شخصیت برساند در بزرگسالی نیز کماکان احساس کوچکی می کند و بمنظور فائق آمدن بر این نارسائی می کوشد با تشبث به اطوار و اذکار و ادبیات و شطحیاتی هم تراز و همگون با بزرگان و برگزیدگان خود ، کماکان مانند دوران کودکی خود مشغول «بازی» شوند و از این طریق ضمن فرو رفتن در خلسه هم ذات پنداری با مدیوم های خود، بستر «تشفی خاطر از خود» را «برای خود» تمهید کنند!

شوربختانه تجربه نشان داده چنین آفتی نزد فرزندان مشاهیر عمومیت دارد و چنین فرزندانی بدلیل کاریزمای اولیا ناخواسته اسیر «سلطه و سایه» این کاریزما شده و عملاً فرصت خودباشی را از دست می دهند.

تجربه «سروش دباغ» یا «علی مطهری» نمونه های ایرانی و برجسته ای از این موارد اند که سلوک و ادبیات و اجتماعیات شان بوضوح نشان دهنده اسارت شان در سایه و کاریزما و مغناطیس  پدر و جهدشان معطوف به بازی کردن و ادا در آوردن از پدرشان شده است.

هر چند این قاعده استثنا پذیر هم هست و «احسان شریعتی» را می توان مصداق آن دانست که علی رغم بزرگی و کاریزمای غیر قابل مناقشه «دکتر علی شریعتی» اما به اعتبار سنت و سلوک و بروز منحصر بفرد «احسان» می توان ایشان را «احسان شریعتی» ماهو «احسان شریعتی» دانست.