این روزها

عجیب درگیرِ خواب‌هایم شده‌ام!

درگیرِ خودشان

زمان‌شان

کابوس‌های بی‌امان‌شان

البته دروغ نگویم

این آخری‌‌های نامهربان

میهمانانِ سالیانِ سال‌ام بوده‌اند

و مرا حسابی آلوده‌ی خود کرده‌اند

به طوری که دیگر

خودم با خوابِ خودم به سراغ‌شان می‌روم

و به شدت دل‌تنگ می‌شوم

اگر خدایی نکرده هر از گاهی

کِرم ناقابلی نریزند

به معدود خواب‌های آرامم !

می‌گویید این یک مریضی‌ست؟

چه می‌دانم

شاید مریضی‌ست!

شاید هم عادتِ یک هم‌نشینیِ دیرینه

به هر حال هر چه هست

چیز جذابی نیست

هر چه هست

یک عمر دهانِ مرا سرویس کرده

به طوری که اگر شبی

بخوابم و به سراغم نیایند

بعد از بیداریِ اولیه

آن‌قدر دوباره خواهم خوابید

تا بالاخره قدوم مبارک‌شان را

بر خواب‌هایم بگذارند

و با تمام قوا بیچاره‌ام کنند

تا با اعصابی راه‌راه و خط‌خطی بیدار شوم

و بگویم آهان... این شد !

کجا بودید پدرسوخته‌ها ؟

نزدیک بود با حالِ خوش بیدار شوم !! یک لحظه صبر کنید ببینم

گفتید مریضی‌ست؟

نمی‌دانم

اصلا بیایید یک بار ، با هم

تعدادِ بیدار شدن‌های با مِیل امروز و

دوباره خوابیدن‌های با زور و

کابوس‌های قشنگِ آن میان را مرور کنیم

پنجِ به اضافه‌ی هشتصد !

ضرب در هزار و پانصد و هفتاد و چهار !! آه ، بله

حق با شماست

بی شک مریضی‌ست... ا