زود پیر شدی، رضا تفنگچی!
هشتادوچهار سال سن، موهبتی است که نصیب هر انسانی نمیشود. حتماً در این هشتادوچهار سال اشتباههایی هست و فرودهایی، نقاط اوجی وجود دارد و دوران موفقیتی
به گزارش پارس نیوز، هشتادوچهار سال سن، موهبتی است که نصیب هر انسانی نمیشود. حتماً در این هشتادوچهار سال اشتباههایی هست و فرودهایی، نقاط اوجی وجود دارد و دوران موفقیتی. اما آن چه بعدِ این نُه دهه باقی میماند، میتواند به آدم آبرو دهد یا اندوختهاش را به باد بسپارد. جمشید مشایخی نیکبخت بود که بیشترِ عمرش را در محبوبیت گذراند و بابت نقشهایش ستایش شد.
«کارنامهی پنجاه سال کارِ مداوماش در تئاتر و سینما و تلویزیون آکنده از آثار معمولی و ضعیف و خوب و شاهکار است. اما خوبیِ آدمیزاد این است که بدیها را از یاد میبرد و خوبیها را به ذهن میسپارد. برای همین هم حالا جمشید مشایخی نه بابتِ بازی در نقشهای معمولی در فیلمهای معمولی که بابت شاهنقشهایش عزیز شمرده میشود. او را نباید با ژستهای این سالها به یاد سپرد، با آن نقش محبوب ساختارِ رسمی جامعهی بورژوایی که آدمها را پاستوریزه و پاک و مخلص و زمینخورده میخواهد.
او تا همین اواخر بیریا میگفت «خاک پای مردم است» و در عمل هم سعی میکرد «درویشی» پیشه کند. ولی در جامعه امروز ما که آمیخته به انواع رنگ و ریا است این منش و روش محبوب نبود، که بیشتر همنوایی با جریانی سنتی و عبوس بود. چند باری خلاف عادت عمل کرد، مثل آن دفعه که در جشن انجمن منتقدان به همبازیِ قدیمیاش تاخت، او را «تنبکزنِ پیشگاه شهبانو» خطاب کرد و با قهر سالن را ترک گفت. یک بار صادقانه حساش را دربارهی مرگ تختی و خودکشی او گفت و به خلاف سنت معمول، اسطورهزدایی کرد و نترسید. با این حال همیشه مؤدب بود اما حرفاش را رک میزد و ناراحتیاش را بروز میداد. برخی آن را به پای حسادتاش میگذاشتند و تلخیِ زباناش را به سرخوردگیهایش در کارهای هنری.
میگفتند چطور میشود آدمی مثل او که همیشه ادب را نگه میدارد از خود بیخود میشود؟ چهچیزی او را چنین ویران میکند؟ همه انگار فقط روشهای ساده و صادقانهاش را به یاد میآوردند؛ مثل وقتی که به رضا عطاران حمله کرد بابت این که گفته بود برای خنداندن مردم شلوارش هم درمیآورد یا زمانی که در برنامهی «نود» ِ عادل فردوسیپور به مردمی که در اینستاگرامِ لیونل مسی فاحشی کرده بودند، اعتراض کرد. او مثل همهی آدمها پیچیده بود، با نوسانهای معمول یک انسان. آن چه او را بزرگ داشت و میدارد چیزی جدا از این حواشی است؛ او «هنرپیشه» بود، یک هنرمند که با منش خاص خودش زندگی و کار میکرد.
عبدالحسین نوشین مردی بود به شدت حسابگر، حواسش بود که چطور با بازیگران و عوامل نمایشاش حساب و کتاب کند و مرز «هنر» و «کار» را همیشه نگه دارد. بنابراین روشِ او در تئاتر مورد توجه بود؛ این که به هر حال دنیای نمایش فقط هنر نیست و باید کفاف زندگی آدمها را بدهد. شاگردان او که همه بااستعداد بودند، بعدها سر از فیلمفارسی درآوردند چون با نمایشهای دههی سی و چهل زندگیشان نمیگذشت. روشِ نوشین روشی بود که با حضور نسلِ نوی تئاتریها در اواخر دههی سی مطرود شد؛ جوانهای تازه از راه رسیده که به شدت اهل هنر بودند، مایل نبودند برای گذران زندگی تن به حضور در آثاری بدهند که دلبستهاش نبودند.
این همان دورانی است که علی نصیریان، عزتالله انتظامی، عباس جوانمرد و کمی بعد بهرام بیضایی، حمید سمندریان، داود رشیدی و کلی آدم مشهور دیگر وارد دنیای نمایش شدند. جمشید مشایخی هم در این سالها وارد کار شد. او متولد ۱۳۱۳ بود و سال ۱۳۳۶ بود که در ادارهی هنرهای نمایشی استخدام شد. او بازیگر چند نمایش معمولی بود که بیشتر اوقات از تلویزیون ثابت پاسال پخش میشد. ولی مهمترین کارش همان تلهتئاتری است که تابستان سال ۳۹ به کارگردانی علی نصیریان روی آنتن رفت، نمایشی به نام «بعد از سی سال» که مشایخی در کنار جمیله شیخی، جمشید لایق و اسماعیل شنگله کار جدیاش را شروع کرد.
این دورانی است که بیشتر بازیگران علاوه بر اجرای نمایش در سالنهای مختلف در تلویزیون هم به شکل زنده تئاتر اجرا میکنند. طی یک دهه مشایخی در حدود هشت نمایش در تلویزیون اجرا کرد، بیشتر با رکنالدین خسروی (مزرعههای سبز، اسب سفید، کلبهای در جنگل) و بعد با عباس جوانمرد (منطقهی جنگی و افعی طلایی). این دورانی است که گروههای نمایشی رونق داشتند و مشایخی چهرهای بود که مهارتش در اجرا و فرم بدنیاش امکان بازی در نقشهای مختلف را به او میداد. او حتی در آن سالها که جوان بود هم به نقش اول و مکمل فکر نمیکرد، بیشتر اهل رفاقت بود و به این فکر میکرد که نقش خودش را چطور از آب و گل دربیاورد.
بنابراین در کارنامهی پربار او همهجور نقش به چشم میخورد. مثل بیشتر تئاتریهای آن دوران از سینما و تلویزیون بیزار نبود، هم به منشِ نوشین توجه داشت هم میخواست فرمهای دیگر نمایش را تجربه کند. برای همین هم بود که در فیلم کوتاه هژیر داریوش (جلد مار) بازی کرد. آن روزها با اهل هنر معاشرت داشت و مایل بود کارش را در سینما با فیلمی معقول و موجه شروع کند. صبر کرد تا در نهایت ابراهیم گلستان به او پیشنهاد بازی در «خشتوآینه» را داد. او نقش اولِ فیلم نبود ولی کلیت اثر را دوست داشت و خب، این همان روشی بود که بعدها هم دنبال کرد؛ بازیِ نقشهای کوتاه در فیلمهای مهم، روشی بود که دنبال کرد و واقعیتش را بخواهید شم خوبی در شناسایی این فیلمها داشت. طی سه دهه (تا اواخر اوایل دههی هفتاد) نوساناش بین فیلمهای هنری و عامهپسند موفقیتآمیز بود و با وجود این که کمتر نقش اول فیلمها به او میرسید ولی تشخیصاش در این که چه فیلمهایی جلب توجه میکنند، معرکه بود.
وقتی به کارنامه سینمایی جمشید مشایخی نگاه میکنیم از این میزان انتخاب فوقالعاده حیرتزده میشویم؛ او قبل از تئاتریهای دههی چهل مقاومت برابر سینما را کنار گذاشت و وارد معرکه شد. زودتر از آنها با فیلمهای مدرنتر سینمای ایران که مخالف فیلمفارسی بودند همنوا شد؛ از «خشتوآینه» تا «گاو» و «قیصر» با حضور او در نقشهای کوتاه اما مؤثر ساخته شد. بعدها در «شازده احتجاب» قدرتش را در اجرای نقش پیچیده نشان داد، نقشی چندبعدی که یک جور جنون آدمیزادی را نمایش میداد. این اولین بازی او در نقش اول یک فیلم سینمایی بود.
اتفاقی که نشان داد اگر به او اعتماد کنند چقدر میتواند مؤثر باشد. ولی آن روزگار کارگردانان سینمای ایران با گروههای کوچکی کار میکردند و قاعدهها کنار زده نمیشد؛ مسعود کیمیایی و ناصر تقوایی با بهروز وثوقی کار میکردند، علی حاتمی بیشتر به ناصر ملکمطیعی نقش میداد و همکار پرویز صیاد بود، داریوش مهرجویی با تئاتریهایی مثل عزتالله انتظامی و علی نصیریان همکاری میکرد و بهرام بیضایی که بیشتر به چهرههای تئاتری که هنوز دستنخورده باقی مانده بودند توجه داشت.
در این شرایط مشایخی به حضورش در سینما و تلویزیون ادامه داد، هم در «چشمه» ی آربی آوانسیان بازی کرد هم در فیلم تلویزیونی «پردهبرداری» پرویز تأییدی. او مثل داود رشیدی اهل دوری از جریان اصلی سینما نبود، خودِ نقش و جذابیت فیلم بیشتر برای او مهم بود. بنابراین طبیعی بود که در فیلمی مثل «ماه عسل» یا «مردان خشن» و «پسر زایندهرود» بازی کند. بد نیست بدانید که در دورهای بازیگری پرکار بود، با همان نقشهای کوتاه در فیلمفارسیها و گهگاه فیلمهای متعلق به کارگردانهای جسور موسوم به موج نو حضور پررنگی در سینما داشت.
اگر به کارنامهاش در سال پنجاه نگاه کنید، میبینید که در شش فیلم (مردان خشن، فریاد، شکار انسان، سه تا جاهل، پل، آسمون بیستاره) بازی کرده. این روشی بود که سالِ ۵۲ هم ادامه داد و بعد، در سالهای بعد انقلاب هم آن را پی گرفت. انگار تلاش میکرد بینِ روش ارتزاق شاگردان نوشین و تمایلات هنری تئاتریهای دههی چهل توازن ایجاد کند. موفق بود؟ شاید… حالا که کارنامهاش را نگاه میکنیم بیشتر فیلمهای هنریاش به چشم میآید تا آثاری مثل «مطرب»، «بیحجاب» یا «آب». این خوششانسیاش بود که بعدها کمتر کسی این نوع فیلمها را دید و جبر تاریخِ بعد انقلاب باعث فراموشیشان شد.
اما مشایخی وقتی هنوز چهل ساله نشده بود در نقش مردان خانواده جا افتاد. وقتی داییِ قیصر را بازی کرد، مردی میانسال به نظر میرسید و این قالب، بعدها مدام تکرار شد. او قهرمان ملودرامها بود، مردی که زن و بچه داشت. در روزگاری که فیلمهای جوانانه از نوع آثار امیر مجاهد و فرزان دلجو پرطرفدار بودند، در عصر آثار اعتراضی با بازی سعید راد و وثوقی، در زمانهی فیلمهای پرتمثیل مهرجویی، مشایخی بازیگر نقش مردان مسنِ ملودرامها شد. او زودتر از سناش پیر شد و انگار خودش هم آن ژست را پذیرفت. مشایخی در «شازده احتجاب» هم پیر به نظر میرسد، همانطور که در «ماه عسل» و «سوتهدلان» هم پیر است. حتی در فیلمی مثل «ذبیح» او مردی جاافتاده بود که میخواست از خانوادهاش محافظت کند.
این پیری زودرس برای او بازی در نقش مردان معقول را به ارمغان آورد، پدر، برادر و حتی سلطان؛ کسانی که باید باوقار میبودند. بعدها همین قالب برای او به یک شمایل بدل شد، پدر یا پدربزرگ مهربانی که نمیتوانست بدی کند و مردی بود قابل اعتماد. انگار نسخهی کمی مترقی ناصرملک مطیعی در عصر تازهی سینما بود. «گلهای داوودی» را که ببینید، متوجه میشوید که این قالب چقدر برازندهی اوست، مردی که خبر مرگ میآورد اما برای مدتی کوتاه نقش پدر را برای یک پسر بینوا بازی میکند و دم نمیزند.
مشایخی بازیگری پرکار بود، با ترک تئاتر در اواخر دههی چهل، مدام در سینما و تلویزیون حضور داشت. دو - سه سال بعد انقلاب را با سختی و بیکاری دستوپنجه نرم کرد. اما با شروع دههی شصت و ممنوعیت حضور بازیگران سینما در دورهی پهلوی مثل همدورهایهایش شانس بازی در سینما را پیدا کرد. این بار عصر ملودرامها بود و مشایخی بازیگر خاص این ژانر. بنابراین طبیعی است که طی یک دهه در فیلمهای متعددی بازی کند. طی سیزده سال او در حدود چهل فیلم ظاهر شد. فقط کافی است نگاهی به آثار تولیدشده در سال ۱۳۷۳ بیندازید، آن وقت متوجه میشوید که او در هشت فیلم نقشهای مختلفی بر عهده داشته؛ بازیگر پرکاری که با شروع دوران اصلاحات کمکم جای خودش را به بازیگران تازه داد.
حالا که پیر شده بود بیشتر به درد نقش پدربزرگها میخورد و تلویزیون از حضور او در نقش مرد موسفید محبوب خانواده استقبال میکرد. اما این به معنی دور افتادناش از سینما نبود؛ مشایخی روشاش را برای بازی در سینما هرگز ترک نکرد. گزیدهکار نبود و میدانست که معیشت به اندازهی هنر اهمیت دارد. آخرین بار سال ۹۵ بود که او در یک فیلم ظاهر شد، در «بنبست وثوق» که باز هم از او در نقشی کوتاه استفاده کرده بود.
بین تمام فیلمهای مشایخی او در آثار سه کارگردان فوقالعاده بود؛ اول علی حاتمی که به او نقشهای اصلی میداد و بعد، مسعود کیمیایی و بهمن فرمانآرا. این دو کارگردان نقشهای کوتاهی را به مشایخی سپردند اما بازی مشایخی جاندار، گرم و معقول بود، چیزی بود از جنس همان قدرتی که در دههی پنجاه ارائه میکرد. از «قیصر» که بگذریم بازیاش در نقش یک حامی مصدق در «جرم» چشمگیر بود، راحت و روان و پرصلابت بازی میکرد و لحن و نگاهش بهیادماندنی بود، درست مثل بازیاش در فیلم «سرب» به نقش برادر هادی اسلامی. در «یه بوس کوچولو» بهمن فرمانآرا هم این شانس را داشت که در پیری نقش اصلی را بازی کند، در فیلمی کنایی خطاب به ابراهیم گلستان که پر بود از طعنه. او بعدِ سالها خاطرهی بازی مؤثر در «شازده احتجاب» را زنده کرد.
اما یک فیلم در کارنامهی او متفاوت از سایر نقشهایش است؛ «خانهی عنکبوت» که همان پیر محبوب همیشگی نبود؛ بازماندهای از رژیم سابق بود که دنبال راه فرار میگشت و این، وجه دیگری از توانایی او در اجرا را نشان میداد، این که میتواند بیرون از قالب همیشگیاش چقدر جذاب و دیدنی باشد.
جمشید مشایخی در سیزدهم فروردین درگذشت، بعدِ یک دورهی طولانی بدبیاری و بیماری ریوی و تنفسی که او را نحیف کرده بود. آخرین روزهای عمرش را با گفتههایی جنجالی دربارهی مرگ غلامرضا تختی گذراند. شبِ عید در برنامهی نوروزی شبکهای حاضر و برای مردم دعای خیر کرد. پنجم فروردین در بیمارستان بستری شد و یک هفته بعد به کما رفت و در آرامش جان سپرد. مرگ او مرگ یکی از آخرین بازماندگان بازیگری دوران طلایی تئاتر بود؛ خاطراتش از فیلمها و سریالها و نمایشها همراه خود او زیر خروارها خاک دفن شد و حسرتاش با ما ماند.
علی حاتمی و مشایخی
واقعیت این است که هیچ کس به اندازهی علی حاتمی قدرِ مشایخی را ندانست؛ بهترین بازیهای جمشید مشایخی بدون تردید به حضورش در سریالها و فیلمهای حاتمی برمیگردد. رابطه و دوستی آن دو با سریال «داستانهای مولوی» شروع شد که در شش قسمت در نوروز سال ۵۲ روی آنتن رفت. اما با سریال ناتمام «سلطان صاحبقران» ادامه پیدا کرد و به «سوتهدلان» رسید. این اولین همکاری سینمایی آنها بود و کلیشهی مشایخی بر خلاقیت حاتمی چیره شد و او، همان نقش پیر آرام و دوستداشتنی و حامی را در قالب برادر بزرگ مجید ظروفچی بازنمایی کرد.
اما آن چه حیرتانگیز بود حضور او در «هزاردستان بود» رضا تفنگچی / رضا خوشنویس که نسخهی نمایشی کریم دواتگر بود، فرصتی استثنایی بود برای مشایخی تا تواناییاش را در اجرایی پرافتوخیز نشان دهد، به اندازهی تغییر یک هنرمند به یک شکارچیِ ماهر، بازی او هم پر از نقاط اوجوفرود و ریزهکاری بود. گریمهای متعدد، لحنها و بیانهای مختلف و پیچیدگیهای سریال «هزاردستان» نشان داد که بازیگری متبحر مثل مشایخی میتواند نقش را مؤثر از آب دربیاورد. بله خب، صدای گرم منوچهر اسماعیلی در ساخت این شخصیت انکارنشدنی است ولی توانایی مشایخی در نمایش معصومیت خوشنویس و هوشمندی تفنگچی کمنظیر بود.
این مهارت در «کمالالملک» هم دیده شد؛ وقتی او در نقش نقاشِ بزرگ ایرانی فراتر از تاریخ حرکت کرد و مانیفست حاتمی را دربارهی نسبت هنر و سیاست کامل کرد. حضور او در این نقش که به شکل هنرمندانهای با اجرایی خوددار و ژست ایستای مشایخی همراه بود، فیلم را غنیتر کرد. این همکاریها ماندگارترین یادگاری مشایخی برای تاریخ هنرهای نمایشی ایراناند.»
ارسال نظر