شهیدی که حاج قاسم او را عامل آزادی شهر مهران میدانست
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در بخشی از خاطراتش ماجرای ترس شهید محمدحسین یوسفالهی از خداوند که باعث شد شهر مهران حفظ شود را بیان میکند.
یکی از علتهای پیروزی رزمندگان در جنگ هشت سال دفاع مقدس تلاش برای به دست آوردن رضایت خداوند بود که همین امر باعث شد، در طول نبرد جز از خداوند نترسند و توان پوشالی دشمن را در برابر قدرت الهی نادیده بگیرند.
سردار آسمانی حاج قاسم سلیمانی در بخشی از خاطراتش ماجرای ترس شهید محمدحسین یوسفالهی از خداوند که سرچشمه شجاعت او بود و باعث شد شهر مهران حفظ شود را بیان میکند:
شجاعتی که محمدحسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر سه از خودشان نشان دادند، فراموش شدنی نیست. عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی، بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. او میدانست که اگر این خط سقوط کند، شهر مهران در خطر است این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است. بالاخره بچهها آن قدر مقاومت کردند تا بعد از دو، سه ساعت میرسیدند و عراقیها را مجبور به عقب نشینی کردند. آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند، قطعا مهران دوباره به دست عراقیها میافتاد.
شناسایی دیگری که ما با بچههای اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه کنگاکش بود. در این منطقه ما خط پیوستهای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپههای پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند. هم گشتیهای عراقی برای شناسایی میآمدند و هم بچههای ما میرفتند. آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد. به سمت رودخانه کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راه ادامه میدادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ۱۰، ۱۵ نفری از سمت شمال به ما نزدیک میشوند. تعدادمان تقریباً برابر بود، اما آنها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمیدانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتیهای عراقی احتمال میرفت، همانجا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه میشود. وقتی بچهها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتماً خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند. ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم. وقتی محمدحسین آمد، گفت: آنها بچههای شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چارهای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف را روشن کردیم). این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمد حسین دیدم. همه او را خوب میشناختند و میدانستند که تنها ترسی که در وجودش هست، ترس از خداست.
ارسال نظر