«زینالدین» شوق دیدار کدام شهید را داشت؟
«شهید ندیری» در هنگام شناسایی، چنان حرکت میکرد، انگار که در کوچه و خیابانهای شهر، قدم میزند! با توجه به این که در منطقه دشمن بودیم؛ با این حال بدون هیچ هراسی حرکت میکرد.
شهید امیرحسین ندیری در سال 1338 در روستای محمودآباد ساوه، در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. در دوران کودکی، موفق به دیدار جمال نورانی حضرت امام (ره ) شد.
دوران تحصیلات ابتدایی، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصیلات مقاطع راهنمایی و دبیرستان را در ساوه به پایان برد و در سال 1354 موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.
پس از تحصیلات، مدت دو سال در یک شرکت مشغول به کار شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت؛ با شروع جریانات انقلاب، فرمان امام (ره) را لبیک گفت و خدمت سربازی در دستگاه طاغوت را ترک کرد. انقلاب اسلامی پیروز شد اما دشمنان دست از سر مردم ایران برنداشتند.
بیشتر بخوانیم:
اخلاص شهید زینالدین از زبان همرزمش
جنگ که آغاز شد به خیل مدافعان حریم عشق و ولایت پیوست؛ ابتدا به صورت بسیجی در منطقه غرب کشور و بعد از آن در کسوت سپاهیان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.
با لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به مسئولیت های مختلفی از جمله "فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر" برگزیده شد. سرانجام در سال 62 در منطقه عملیاتی مهران به شهادت رسید.
علاقه شهید زین الدین به شهید ندیری
محمد احمدلو همرزم شهید می گوید: شبی «شهید ندیری» به سنگر ما آمد و ما از سعادت دیدار او خوشحال بودیم؛ ساعتی بعد شهیدان «زین الدین» و «دل آذر» هم رسیدند اما هر چه کردیم به سنگر نیامدند. «شهید زین الدین» می گفت که «ما کار داریم و لازم است که برویم.»
من از میزان علاقه او به «شهید ندیری » خبر داشتم، به « آقا مهدی » گفتم که،«بیائید تو، خدمت شما باشیم؛ آقای ندیری هم هستند و ...» در جوابم گفت: « محمد! چرا زودتر نگفتی؟!»
به هر حال «شهید زین الدین» به شوق دیدار شهید ندیری به سنگر ما آمد. وقتی که قرار شد « شهید ندیری » شب را در سنگر ما بماند تصمیم «آقا مهدی» بکلی عوض شد و به « شهید دل آذر» گفت که «شما بروید، من امشب را اینجا می مانم.»
من به شوخی به ایشان گفتم که:«شما که کارداشتی و می خواستی بروی! چطور شد که ماندنی شدی؟!» پاسخ او را از قبل می دانستم! او به شوق دیدار «شهید ندیری» آمد و ماند. من آن شب از اوج عشق و علاقه معنوی آن دو بزرگوار به یکدیگر که ریشه در لطافت و طراوت روح آن دو داشت، آگاه شدم و از صمیم قلب، آنان را دعا کردم.
کارمان فقط شده خوردن و خوابیدن! کاری بکنیم
«حسین راه انجام» با جمعی از دوستان و به اتفاق «شهید ندیری» به مریوان رفته بودیم؛ مدتی گذشته بود و فعالیت چندانی نداشتیم... یک روز «شهید ندیری» رو به من کرد و گفت «برادر راه انجام! ما مدتی است که اینجا آمده ایم و کارمان فقط شده است خوردن و خوابیدن ! حالا که بناست اوضاع، چنین باشد بیا کاری برای خدا بکنیم.» گفتم: «چه کنیم ؟!» درجوابم گفت: «بیا با هم یک سنگر بسازیم» به هر حال من شدم بنا و «شهید ندیری» هم پشت سر هم سنگ می آورد، بالاخره با هم یک سنگر ساختیم؛ از همان زمان نشان روحیه عالی، همت والا و پشتکار را در او یافتم.
ازدواج کردم که گناهی نداشته باشم
حسین راه انجام بعد از آن که «شهید ندیری» تن به ازدواج داد، به یکی از دوستانش گفته بود که «آقا! من به خاطر هوا و هوس ازدواج نکردم، بلکه شنیده بودم هر کس که ازدواج نکند خدا از تقصیرهای او نمی گذرد؛ من ازدواج کردم تا گناهی نداشته باشم، بلکه خداوند مرا به فیض شهادت برساند.
ابوالفضل اخگری دیگر همرزم شهید می گوید: قبل از عملیات «والفجر مقدماتی» ما به اتفاق «شهید ندیری» و «شهید زین الدین» و تنی چند از برادران به محل عملیات رفتیم؛ منطقه آنچنان پوشیده از رمل بود که راه رفتن عادی انسان را با مشکل مواجه می ساخت و بخاطر وجود همین رملها در آنجا تا آن وقت، هیچ عملیاتی صورت نگرفته بود، دشمن نیز احتمال هیچگونه پیشروی از سوی نیروهای ما را نمی داد.
بعد از اینکه بطرف خاک دشمن حرکت کردیم در چند کیلومتری مواضع دشمن در پشت تپه ای، چادری برپا نمودیم و روی آن را با شاخه های درختهای خودرو که در آن منطقه بود، پوشاندیم تا از آنجا به شناسایی عراقیها برویم و زمینه را برای عملیات، آماده نمائیم.
«شهید ندیری» در هنگام شناسایی، چنان حرکت می کرد، انگار که در کوچه و خیابانهای شهر، قدم می زند! با توجه به این که در منطقه دشمن بودیم و هر لحظه، احتمال خطر کمین وجود داشت؛ با این حال بدون هیچ هراسی حرکت می کرد.
وقتی من خطر کمین دشمن را به او گوشزد کردم، خندید و گفت: «صم بکم عمی فهم لایعقلون!» این کلام بجای او، روحیه ای عجیب به من و همراهان من در آن شب بخشید.
ارسال نظر