«کیوان» پرواز آسمانی را جایگزین پرواز در آسمان کرد
مادر شهید «کیوان محمدی» در مورد پسرش میگوید: دانشجوی سال اول خلبانی بودکه یک ترم را با موفقیت در دانشگاه درس خواند اما سرانجام به جبهه رفت تا پرواز به سوی خالق را به پرواز در آسمان ترجیح دهد.
رزمندگانی که با سن و سال کم و در اوج جوانی برای میهن افتخارآفرین شدند کم نیستند، با اینکه سالها از دفاع مقدس میگذرد، ولی همچنان یاد حماسه ها و افتخارآفرینی های آنان ارزشمند و خاطره انگیز است. درواقع باید اذعان کرد امروز همه آرامش و امنیت و اقتدار کشورمان را مدیون دلاورمردی های دیروز رزمندگان هستیم. با خانم «زهرا امجد» مادر سه شهید دوران دفاع مقدس، درباره پسرانش «حمید و نادر» گفتوگو کردیم. بخش پایانی گفت و گوی دفاع پرس، با این مادر صبور که به دیگر فرزند شهیدش «کیوان» اختصاص دارد را در ادامه میخوانید:
**: کیوان در چه سالی به دنیا آمد؟
سال 1347 در آبادان متولد شد. دوران خردسالی و کودکی آرامی داشت و طوری بود که خیلی زود شروع به نماز خواندن کرد.
**: در مورد خصوصیات اخلاقی وی بفرمایید؟
پسرم اخلاق خیلی خوبی داشت،به پدر و مادر و بزرگترها احترام می گذاشت، شوخ طبع و اهل مزاح بود، و باید گفت بسیار شجاع و کاردان بود، پشتکار، هوش و ذکاوت سرشار و درسخوان بودن از دیگر ویژگیهای اخلاقی وی بود.
**: دوران تحصیل کیوان چگونه گذشت؟
از همان دوران ابتدایی درسخوان بود و هرسال با معدل عالی قبول میشد، حمید نیز به عنوان برادر بزرگتر پیگیر درس بچه ها بود و آنها را به درس خواندن تشویق میکرد. معدل دیپلمش 19/75 بود. کیوان بعداز دیپلم بلافاصله در دانشگاه تهران و رشته خلبانی قبول شد. دانشجوی سال اول خلبانی بود ولی عشق پرواز به سوی معبود را جایگزین عشق به پرواز در آسمان کرد و به آرزوی خود رسید.
**: نخستین بار چگونه به جبهه رفت؟
یادم هست که سن و سال کمی داشت ولی به دلیل حضور برادران خود در جبهه وی هم می خواست به جبهه برود، عاشق جبهه بود. کیوان 13 ساله بود ولی به دلیل سن کم وی راثبت نام نکردند و نتواست به جبهه برود. بدون این که از من و پدرخود اجازه بگیرد به همراه «علی نوروزی» و «مهدی حقیقی»سوار موتور میشود که به جبهه برود، در حین راه و به دلیل عجله تصادف کرده و پای وی میشکند دوستان وی را به بیمارستان اختر میرسانند خیلی دنبال (کیوان)گشتیم تا از وی خبری بگیریم ولی هیچ نشانی از وی پیدا نکردیم.
من و پدر و برادران وی ناامید و خسته شدیم و به خانه برگشتیم به سراغ نیروهای پایگاه بسیج مسجد «لیلة القدر» رفتیم قرار شد به محض این که خبری ازکیوان داشتند به ما (خانواده) اطلاع بدهند. همان شب متوجه شدیم که در بیمارستان اختربستری شده است.
**: گویا شناسنامه اش را برای رفتن به جبهه دستکاری می کند؟
من و پدرکیوان صبح روز بعد به بیمارستان اختر رفتیم از هر شخصی میپرسیدیم میگفتند مجروحی به عنوان «کیوان محمدی»در بیمارستان نداریم یک دفعه دیدیم خود وی با لباس بیمارستان آمد و گفت: من «علی محمدی»هستم کیوان دیگر نداریم و بعداز مدتی من و پدر وی فهمیدیم شناسنامه و دفترچه بیمه خود را دست کاری کرده و سن خود را زیاد و نام «علی» رانیز در شناسنامه جدید ثبت کرده است.
فرزندم خیلی زیبا و درشت هیکل بود همیشه برایش دعا میخواندم. از 14 سالگی به جبهه میرفت از سال 61 که حمید شهید شد. دیگر جبهه را رهانکرد.پسرانم از مسجد«لیلة القدر» با بسیجیان آنجا با هم به جبهه میرفتند نامه های بچه های محل باهم میآمد شهدا با هم میآمدند. ولی از کیوان خبری نشد از جبهه برنگشت و خبری نداد. با بسیجیان آنجا با هم به جبهه میرفتند نامه های بچه های محل باهم میآمد شهدا با هم میآمدند. ولی از کیوان خبری نشد از جبهه برنگشت و خبری نداد.
**: ازخاطراتی که همرزمان کیوان برای شما تعریف کردند چیزی به یاد دارید؟
دوستان کیوان بعداز شهادتش از خصوصیات اخلاقی و فعالیت های او در جبهه برای من می گفتند. آنها اذعان داشتند کیوان بسیار پر تحرک و پر جنب و جوش و خیلی دلاور و شجاع بود. منظم مرتب اهل شوخی و مزاح اما هرگز حرف بی ربط به زبان نمیآورد. اوباادب و با مزه مطلبی را خیلی زیبا مطرح میکرد،که باعث تقویت روحیه رزمندگان می شد و یا نکته ای اخلاقی را با عبارتی زیبا و دلنشین بیان میکرد که به دل مینشست. همچنین در زمان های فراغت با دوست صمیمی خود «مهدی حقیقی» با صوت دلنشینی در خلوت به قرائت قرآن میپرداختند.
**: چه آموزشهایی دیده بود؟
دوره های لازم را در گردان تخریب دیده بود و مدت زمان کوتاهی نیز در این گردان کار می کرد ولی بعد ازمدتی به عنوان خط شکن در قلاویزان (منطقه ای در استان ایلام) همراه با بقیه رزمندگان اقدام به آماده سازی خط مقدم برای حضور رزمندگان میکردند. 15 روز دشمن بر سر رزمندگان ما و دقیق در جایی که کیوان حضور داشت آتش سنگینی میریخت.
**: درباره نحوه شهادت فرزندتان بگویید؟
مهدی حقیقی و کیوان برای وضو گرفتن از سنگر بیرون میروند که خمپاره ای به سمت آنها میآید و یک ترکش به جمجمه فرزندم میخورد و با زبان روزه قبل از عملیات مهران در سال 65 به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
**: این سومین خبر شهادت فرزندانت بود که به شما می دادند؟ چطور با شنیدن این خبر کنارآمدید؟
بله خیلی سخت بود. دخترم فریده بعد از شهادت برادرش کیوان که سومین شهید خانواده محسوب میشد، وضعیت جسمی و روحی مناسبی نداشت؛ مرتب از حال میرفت و به همین خاطر وی را به بیمارستان می بردیم یکبار به دخترم گفتم؛بایدصبرکنی، همانندحضرت زینب (س) صبور باش،فریده گفت: دلم میسوزد که برادرانم را نشناختم خیلی زود رفتند و من بعد از شهادت کیوان دیگر حامی و پشتیبانی ندارم و تنها شدهام؛ زیرا کیوان و نادر هر زمانی که به مرخصی می آمدند؛ به منزل تنها خواهرخود فریده میرفتند؛ چون فرزند کوچکی داشت و همسرش به خاطر مشغلهای که در زمینه کاری داشت بیشتر زمانها خانه نبود، به وی سر زده و کمکش میکردند. فریده نبودن آنها را به خصوص کیوان برادر کوچکترش را نمیتوانست تحمل کند.
من دلتنگ همه فرزندان بودم؛ ولی صبر پیشه کردم و راضی به رضای خدا بودم، چون خودم به آنها اجازه رفتن داده بودم. چند بار در خواب فرزندانم را دیدم که این مسئله به من آرامش میداد به ویژه کیوان را یک بار درخواب دیدم،که لباس بسیجی پوشیده و به کنارم آمد وگفت: «مادرآمدهام که تنها نباشی.» من متوجه شدم؛ فرزندان شهیدم از حال و هوای من مطلع هستند.
ارسال نظر