الهامات عجیب یک شهید
دستنوشتههای عارفانه شهید سید محمدرضا ناصریان پیش از شهادتش گویای بسیاری از حالات این شهید است که خواندنش خالی از لطف نیست.
سید محمدرضا ناصریان متولد سال ۱۳۳۶ در دامغان بود. وی پس از گرفتن مدرک دیپلم، وارد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شد و همزمان به شغل معلمی در یکی از مدارس تهران روی آورد. چند سال بعد محمدرضا به عنوان مدیر مدرسه منصوب شد. ناصریان با حضور در جبهه های دفاع مقدس به عنوان نیروی امدادگر، پشتیبانی، فرهنگی و رزمنده به خیل حماسه آفرینان کشورش پیوست که سرانجام در عملیات والفجر ۱ در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید. از این شهید دستنوشتههایی حاوی روزنوشتهایش در جبهه و نامههایش به خانواده و دوستان باقی مانده است. این نوشتهها در کتابی با عنوان «به جان مادرم» توسط نشر «یازهرا (س)» به چاپ رسیده است. در ادامه بخشی از دستنوشته های این شهید آمده است.
«تازگیها متوجه شده ام رضای خدا از خواستن شهادت لازمتر و ارزشمندتر است و حالا اگرچه لقاء او را میخواهم، اما اول رضای او را (که انشالله به حق مادرم زهرا (س) هر دویش حاصل شود) و باید اول خدمتی کنیم و بعد توفیق بهترین چیزها را؛ ان شاالله
۲۷ اسفند سال ۶۱
امشب ظاهرا شب شهادت مادرم زهرا (س) هم هست. بنده با زهرا (س) پیوند دارم و این ماه هم فاطمیه است، چه پیوند نیکویی. چون به ما آماده باش صددرصد داده اند، بچه ها در سینه زدن حال و هوای دیگری داشتند. بعضی ها می دانستند به زودی به لقاءالله و به دیدار آقا امام حسین (ع) و به دیدار رسول الله و امیرالمومنین و فاطمه زهرا (س) و امام حسن مجتبی (ع) و بقیه ائمه و انبیا و اولیا و شهدا خواهند رسید؛ انشالله. اما اینکه بنده حقیر دیده ام یا نه به الفاظ نمی آید.
خداوندا! به همه پدر و مادرها بفهمان که مانع حضور فرزندشان در جبهه ها نشوند. مبادا فردای قیامت نزد خدا و رسول اش و آقا امام حسین (ع) و صدیقه کبری شرمنده شوند و انشالله که همه روسفید باشند و...
جمعه ۲۹ اسفند سال ۶۱
موقع خداحافظی از فامیل فقط از مادرم و همسرم پروین خداحافظی کردم و بقیه تقریبا در بیخبری ماندند. موقعی که به پروین گفت، ضمن زمینهچینی که قبلا شده بود و همان موقع نیز زمینهچینی کردم اما باز وقتی متوجه رفتنم شد شروع به لرزیدن کرد. رفتم راضیه خانم (مستاجر و فامیل طبقه پایینی) را خبر کنم، نبودند. به خدا متوسل شدم. گفتم: خدایا این کار را برای تو می کنم و از تو کمک می طلبم. دقایقی بعد آرام گرفت. خدا کارش را کرده بود که خدا کافی المهمات است. استخاره کردم که بیایم، خیلی خوب آمد و او را به خدا سپردم. گفتم خدایا، زن ام را سالم بهت تحویل و سالم تحویل می گیرم.
امروز وقتی ورزش می کردم، برادر مرسلی را در گوشه ای پیدا کردم که قرآن می خواند؛ چند سوره مثل صف و جمعه و با حال معنوی خوبی. او از من جلو افتاده است، خلوصش و تقوایش بیشتر است.
زمین های این جا خاطره دعاها، قرآن خواندن ها، ناله ها و زاری های شهیدان و رزمندگان با خلوصی می باشد. بعد از جنگ آن ها که از اینجاها می گذرند نباید با بی تفاوتی بگذرند. هر ذره این مکان ها، خاطرات عزیزانی است که امروز در جوار رحمت الهی آسوده اند و انشالله فردا نوبت ماست.
سه شنبه دهم اسفندماه سال ۶۱
دستم درد می کند و نمی توانم خوب بنویسم. ظاهرا از زیاد نوشتن و خوردن به چیزی است. صبح سه شنبه هنگامی که زیارت هاشورا توسط برادر مخبر (برادر روحانی ما، که خدا انشالله بهترین توفیق را بهشان عنایت کند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها) خوانده می شد تاگهان حالی به حالی شدم. اشک بود که پشت سر اشک می آمد. دلم به امام حسین (ع) متصل شده بود. حضرت زهرا (س) سیمم را متصل کرده بود و به این حقیر نالایق و بنده روسیاه خدا بهم الهام شد که تو هم به زودی نزد ما می آیی و به آرزویت (شهادت) می رسی؛ انشالله به حق حضرت زهرا (س).
ذکر حسین (ع) بود که اینطور شدم. این بزرگترین مژده و بزرگترین توفیق الهی است که انشالله بشود هرچه زودتر؛ انشالله و به حق امام حسین (ع) و به حق حضرت زهرا (س). بعدش یک حالت اطمینان و آرامش خاصی در دلم راه یافت که هنوز هم ادامه دارد.»
ارسال نظر